
اسرافیل را هم از حیث جهان سینمایی اثر و هم جهانبینی سینمایی باید ادامهی ناهید در کارنامه آیدا پناهنده قرار داد. نوع و شیوه روایت، فضاسازی، شخصیتپردازی، تم و حتی موقعیت جغرافیایی و لوکیشنی فیلم، بازتولید ناهید است، اگرچه تکرار آن نیست و هویت مستقل خود را دارد.
پیش از اینکه به قصه اسرافیل و حکایت آدمهایش بپردازیم بد نیست در همین ابتدا به نوع روایت و ساختار بصری و فرم فیلم بپردازیم که به نظر میرسد میتوان عناصر و مؤلفههای مشترکی بین دو فیلم پناهنده پیدا کرد که بهتدریج در حال شکلگیری زبان سینمایی ویژه و خاص خود است.
هر دو فیلم در شمال میگذرند؛ قبلی در گیلان و این فیلم در مازندران که کارگردان تا حد زیادی در بهرهگیری دراماتیک و زیباییشناسی بصری از این مناطق در پردازش قصه خود سود برده است و آن را در بافت اثر تنیده و در بازنماییاش دخیل کرده است. اگرچه به نظر میرسد اتمسفر قصه و دنیای شخصیتهای اصلی قصه، نسبتی درونی با بافت جغرافیایی و فرهنگی قصه پیدا نمیکنند و گویی یک قصه شهری با آدمهای شهری در دل طبیعت منطقه و زیستبوم قصه به اثر الصاق شده و کمی عاریتی مینماید. به عبارتی دیگر، فیلمساز با وجود تلاش ارزشمندش در انتقال قصه به خارج از تهران، نمیتواند بومیگرایی یا بومیت و قومیت را با ذات و روح قصه بهخوبی چفتوبست کند. این عاریتی بودن بهویژه در بازیگران مشهود است؛ چه سارا بیات در ناهید و چه هدیه تهرانی در اسرافیل، آینه تماموکمال یک زن شمالی با همه خصلتهای بومی آن باشند و در ذهن مخاطب، به باور نمینشیند. گویی او متعلق به جای دیگر است! ضمن اینکه به نظر میرسد انتخاب هدیه تهرانی برای نقش ماهی در اسرافیل چندان انتخاب دقیقی نیست؛ نه اینکه او بد بازی کرده باشد که ویژگیهای بازیگری او با ویژگیهای شخصیت ناسازگار است. هدیه تهرانی همیشه ایفاگر نقش زنان مستقل و مدرنی بوده است و برای همین انگار کسوت یک زن سنتی بر او نمینشیند. البته ماهی به معنای متعارفش در اینجا سنتی نیست. شاغل است، معلم است و در حوزه اجتماعی هم زنی تسلیم و اهل تمکین نیست و چنان که میبینیم برگه امتحان را از دانشآموزانی که به زعم او تقلب کردهاند میگیرد و زمانی که دانشآموز به او عقدهای میگوید زیر گوشش میزند. اما در نهایت رفتارهایش دوگانه و متضادند. گویی او با وجود روحیه استقلالطلبیای که دارد تسلیم جبر محیط و فشارهای خردهفرهنگهای آن میشود؛ تسلیم دایی یا حرف مردم. با اینکه در برخی جاها شاهد اعتراض یا طغیان او علیه وضع موجود هستیم اما در نهایت این ماهی است که تسلیم میشود یا احتیاط پیشه میکند. اوج این محافظهکاری و پارادوکسیکال بودن را باید در واکنشهای دوگانهاش با بهروز (پژمان بازغی) عشق سابقش دانست که از یک سو به او تمایل نشان میدهد و از سوی دیگر از او میگریزد. از یک سو از اینکه زندگی و عشقش را به خاطر حرف دیگران خراب کرده و از دست داده است، شاکی میشود و از سوی دیگر برای فرار از نگاه سنگین مردم یا زخم زبان آنها، احساس و نظرش را پنهان میکند. این دوگانگی رفتاری در برابر بهروز با بلاتکلیفی خود بهروز که در انتخاب بین عشق سابق و نامزد جدیدش در تعارض است، گره میخورد.
اگرچه بازنمایی این دوگانگی و بلاتکلیفی خود یک روایت روانشناختی از تجربه مشترک بسیاری از آدمهاست اما با تصویر ذهنی و در واقع انتظاری که مخاطب از هدیه تهرانی به عنوان یک زن جسور و مستقل بهواسطهی نقشهای قبلیاش دارد همخوان نیست و همین مسأله در باورپذیری یا احساس همذاتپنداری مخاطب با او خدشه ایجاد میکند. با این حال هدیه تهرانی بازی کنترلشده، درونی و مینیمالیستی خوبی دارد که میتواند عطوفت و احساسی بودن یک زن، و غرور یا منفعل بودن او را در یک نظام اجتماعی/ فرهنگیِ سنتی و مردسالار بهخوبی صورتبندی کند. چهره مغموم و شکسته او نیز که حالا دیگر از آن دوران طلاییاش فاصله گرفته است، به تعمیق این نقش کمک میکند. در ضمن، شاید بتوان این دوگانگی را در نگاهی جامعهشناختی به بافت فرهنگی قصه منطقی دانست و حتی آن را تأکید فیلمساز بر رجحان جبر محیطی بر اراده و انتخاب فردی که میتواند یکی از عناصر مفهومی قصه باشد، اما آنچه اسرافیل را به لحاظ دراماتیک و روایت دچار ضعف میکند دوپارگی خود قصه است.
در میانههای قصه که تعلیق درونی و بیرونی لازم برای مخاطب ایجاد شده است تا ذهنش درگیر قصه ماهی و بهروز شود ناگهان قصه از جایی که سارا سوار قطار میشود و به تهران میرود تغییر مسیر میدهد و وارد داستان او با خانوادهاش میشود. داستان تنشها و چالشهای او با برادری که مدام با او سر ناسازگاری دارد و قصد دارد با فروش خانه که تنها دارایی آنهاست خودش را نجات دهد و مادری که دچار مشکل اعصاب و روانپریشی است. دو قصه مستقلی که هر کدام میتوانست خود فیلم جداگانهای باشد و صرفاً بهواسطهی بهروز این دو زن و دو داستان به هم وصل میشوند و قصه ماهی به حال خود رها میشود و داستان با محوریت سارا و نوع رابطهاش با خانواده از یک سو، و با بهروز و نگرانیهای زندگی مشترک با او از سوی دیگر ادامه مییابد.
اساساً قصه اسرافیل قصه دوگانگیها و دوپارگیهاست. ماهی میان فشار فرهنگ بومی و سنتهای خانوادگی و انتخاب شخصیاش دچار افسردگی و فرسایش میشود و طلاق از همسر و مرگ پسرش را تجربه میکند. بهروز نیز میان عشق و خاطره قدیم و عشق جدید و مخاطراتش بلاتکلیف است و سارا نیز بین خانواده خود و خانوادهای که میخواهد تشکیل دهد معلق است؛ آدمهایی که هم زخمخوردهی تقدیرند و هم آسیبدیده از بلاتکلیفی. آیدا پناهنده در ترسیم این تضادها و تناقضها موفق است اما آنها را در دوپارگی روایت و ساختار روایی فیلم به حال خود رها میکند و فیلم دقیقاً از همین نقطه آسیب دیده است و مخاطب را هم دچار بلاتکلیفی میکند؛ بهویژه اینکه تصمیم بهروز برای ادامه زندگی با سارا و رهایی از خاطرات و تعلقات گذشته ناگهانی صورت میگیرد و به صرف دعوای سارا با او بر سر قصه ماهی و حس بلاتکلیفی بهروز نمیتواند برای روشن شدن تکلیف، واجد منطق کافی باشد. همان طور که تصمیم ماهی برای دل کندن از بهروز هم دلایل کافی ندارد؛ مگر اینکه دست تقدیر و تسلیم شدن به آن را برای منطق این پایان متصور شویم؛ منطقی که با جهان زنانه فیلم و فیلمساز چندان همسو نیست و چهبسا نقض غرض است. با این حال اسرافیل را میتوان پختهتر از ناهید دانست که تداوم این مسیر میتواند آیدا پناهنده را به یک فیلمساز زن قابل در سینمای ما بدل کند که از وضعیت متزلزل و ناعادلانه زنان در جامعه حرف میزند بدون اینکه بخواهد شعار فمینیستی بدهد.