
در میان خیل فیلمفارسیهای بهروزشده كه كاری جز زدن بر طبل بیعاری ندارند، تماشای فیلمی چون خودزنی كه میخواهد دغدغه و مسأله داشته باشد و حرفهای مهمی بزند، یك نسیم تازه به حساب میآید. اما كیست كه نداند در سینما چهگونه گفتن بسی مهمتر از چه گفتن است. متأسفانه خودزنی با تشتت مضمونی و اشتباههای فاحشی كه در آن دیده میشود هرگز موفق نمیشود آن طور كه مد نظر سازندگانش بوده بر مخاطبش تأثیر بگذارد. مشكل بزرگ فیلم اینجاست كه میخواهد به عرصههای بحثبرانگیز و زیادی چون فرهنگی، اجتماعی و سیاسی وارد شود و میخواهد هم عاشقانه باشد هم سیاسی؛ هم تریلر باشد هم كمدی؛ هم جنایی باشد هم اشكانگیز. این سرگردانی میان مضمونها و لحنهای مختلف اولین و كمترین نتیجهاش این است كه فیلم نه میتواند هیچكدام از این رشتهها را درست دنبال كند و به سرمنزل برساند و نه درهم رفتن لحنها و فضاهای مختلف اجازه میدهد موقعیتهای منفرد، حتی بهتنهایی و نه در كلیت فیلم، جایگاه درستی پیدا كنند و تأثیرگذار باشند. برای نمونه میشود به جایی در اوایل خودزنی اشاره كرد كه نریشن شخصیت اصلی (كه در طول فیلم بدون حسابوكتاب از آن استفاده میشود) در حال روایت داستان كوتاه و پندآموزی از چند قورباغه است كه فقط یكی از آنها موفق به رسیدن به قلهی كوه میشود؛ چون كر است و موجهای منفی اطرافیان را نمیشنود. وقتی این جملهها روی تصویر رقصیدن امین حیایی در زندان و چرخیدن كمر او میآید، واقعاً باید كدام لحن و كدام حرف را جدی گرفت؟ مثالی دیگر در اواخر فیلم وجود دارد؛ جایی كه كیانوش دارد كمكم به بنبست میرسد. عزیز در دیالوگی با كیانوش به او میگوید «زنا همشون مث همان. یا میمیرن یا طلاق میگیرن.» یكیدو ثانیه پس از این دیالوگ مفرح و وقتی هنوز خندههای مخاطب در دهانش نماسیده، نما كات میخورد به گریهی زارزار كیانوش در كنج تنهایی، و به این ترتیب نه آن خنده و نه این گریه، هیچكدام قوام نمییابد.
جنبههای سیاسی فیلم هم با تمام تلاشی كه برای پررنگ شدنش شده، در نهایت عقیم و بیحاصل باقی مانده است. یكی از دیالوگها در این زمینه انگار وصف حال خود فیلم هم هست: «كار سیاسی یعنی نفهمی داری چیكار میكنی.» ظاهراً فیلمساز قصد داشته با عدم موضعگیری سیاسی مشخص و نفی هر گونه فعالیت سیاسی و تخطئهی همهی سیاستمداران از هر حزب و طیف و سر و ته یك كرباس دانستن همهی آنها، به مظلومیت و قربانی شدن آدمهای بیگناه و فریبخوردهای چون كیانوش برسد. اما مشكل اینجاست كه اصرار بر این كلیگوییها و هیچ نگفتنها باعث از دست رفتن درام، سست شدن منطق سببیتی اتفاقها و ضربه خوردن به شخصیتپردازیها شده است. مثلاً هرگز دلیل سیاسی بودن كیانوش و جناحی كه به آن گرایش دارد مشخص نمیشود و تنها دلیلی كه برای این موضوع بیان میشود نوشتن مقاله در روزنامهها و كتاب خواندن است. از آن طرف، رویكرد سیاسی صدرا پیرزاد و جنس ارتباط نزدیك فكری او با كیانوش هم مبهم باقی میماند؛ كه این قضیه با رودررو قرار گرفتن آنها در نیمهی دوم فیلم به پرسشی بزرگتر تبدیل میشود. یا در جایی دیگر كه كیانوش پنهانی وارد خانهاش میشود تا دخترش را با خود ببرد، ناگهان با مرد جوانی برخورد و با او درگیری پیدا میكند. مرد جوان كه سلاح را در دست كیانوش میبیند و حرفهای او («با تو كاری ندارم») را میشنود، به شكلی باورنكردنی، مصرانه عزراییل را دعوت میكند و تا حقش را از كیانوش كه در حال ترك خانه است نگیرد از پا نمیافتد! البته بعداً متوجه میشویم كه این قتل باید اتفاق میافتاد تا پازل معمایی و توطئهوار فیلم در همان زمینهی سیاسیكاری بیهوده كامل شود. (بگذریم از اجرای تصنعی و باورناپذیر این درگیری ساده و گرهگشایی فاقد جذابیت و بیحسوحال از توطئهی بزرگی كه كل فیلم بر آن بنا شده است).اما مهمترین مشكل فیلم در این زمینه، نقصان در پرداخت شخصیت اصلی است. معلوم نیست چهطور و با چه مكانیسمی میشود این را پذیرفت كه آدمی با چنین دانش زیادی در همهی زمینههای علمی و فلسفی و فرهنگی، كه همهی كتابهای ریزودرشت دربارهی نحلههای فكری مختلف شرقی و غربی را از بر است، رفتاری چنین لوطیمآبانه دارد و به این راحتی خشونت به خرج میدهد و آدم میكشد. انگار نه انگار كه آن همه اندیشههای انسانساز قدیم و جدید باید تأثیری هرچند اندك بر روحیهی او داشته باشند تا مثل یك آدم معمولی و حتی بیخرد، در موقعیتهای پرتنش واكنش نشان ندهد. در قیاسی معالفارق، آدم به یاد فیلم فوقالعادهی بهنام بهزادی تنها دو بار زندگی میكنیم و آن شخصیت فرهیختهی انتقامجوی عالی میافتد كه چهطور دانش و «درك كردن» كلید ورود او به دنیایی عصبی و عصیانزده شده بود. مسلم است كه این مقایسهها دستهای خالی خودزنی را بیش از پیش آشكار میكند.
حتی اگر بر فرض محال همهی این ایرادهای گوناگون را نادیده بگیریم، سه عنصر نامطلوب در بازیگری این فیلم وجود دارند كه هر كدامشان بهتنهایی برای ناكام گذاردن كلیت یك فیلم كافی به نظر میرسند. اولین مورد محمدرضا شریفینیا است كه در نقشی سراسر متضاد با پرسونای سینماییاش، نقش یك تارك دنیای عارفمسلك را ایفا میكند كه مراد معنوی كیانوش است. درست است كه این نقش روی كاغذ هم بهدرستی ساخته و پرداخته نشده و جایگاهش در درام فیلم از هم حد یك غافلگیری رنگورورفتهی حس ششمی فراتر نرفته، اما حضور شریفینیا در چنین نقشی، با آن همه سابقهی ذهنی از نقشهای مكرر او در قالب حاجیبازاریهای چشمچران، به جای آنكه فضایی عرفانی به قرآن خواندنهای او بدهد، مایهی خنده شده است. تلاش برای بیرون آمدن از قالب یك نقش كلیشهای و تكراری همیشه قابلتحسین است اما بهتر است این روند تدریجی صورت بگیرد تا همان طور كه یك شمایل سینمایی طی سالیان دراز به وجود آمده، اندكاندك تغییر كند. مسلماً یكشبه نمیشود به این نتیجه رسید.
مورد دوم، كه در ابتدای نوشته هم به گوشههایی از اختلالهایی كه در فیلم ایجاد میكند اشاره شد، امین حیایی است. متأسفانه كاراكتر نمایشی او سراسر «اشتباه» است. جنس و لحن صحبت كردن لمپنی و كوچهبازاری او نه ربطی به سر و وضع و چهرهآراییاش دارد و نه با حرفهاش كه ویدئوكلیپسازی برای موسیقیهای مدرن جوانپسندانه است جمع میشود. انگار همان حیایی شوخوشنگ اخراجیها به وسط فیلمی جدی پرتاب شده باشد و مدام سازی ناكوك با بقیه بزند. حتی از روی نقشی كه در فیلمنامه نوشته شده هم بهآسانی میتوان متوجه شد كه این نقش كاملاً جدی است و بههیچوجه نمیشود مزهپرانیها و خودشیرینیهای بازیگرش در این نقش را هضم كرد.
مورد سوم كه از همه عجیبتر و شدیدتر هم هست، امیریل ارجمند است. او كه در اوایل فیلم به عنوان یك محافظ ساده برای جان امین در مقابل كیانوش معرفی میشود، ناگهان رگ غیرت و تعصبش بالا میزند و همچون كاسهای داغتر از آش، در حضور همهی آنهایی كه به شكلهای مختلف با كیانوش مشكل دارند و رابطهی خانوادگی نزدیكی با او دارند، شروع میكند به تهدید و رجزخوانی برای كیانوش. هرچه میگذرد غلظت این جملههای كلفت و تهدیدهای پرحرارت كه از طرف این محافظ صادر میشود فزونی میگیرد و بینندهی خوشباور این احتمال را میدهد كه هر لحظه ممكن است نسبت و جایگاه این آقا در این خانواده و كلیت ماجرا مشخص شود. شگفتا كه این عنصر تهدیدگر خشمگین به همان ناگهانی كه آمده میرود و اصلاً مشخص نمیشود كه چرا وسط آن كشمكشها و بگومگوها كسی به او نمیگوید «آقا اصلاً شما این وسط چهكارهاید؟»
اگر بتوان امتیازی برای خودزنی قائل شد به نوع شكلگیری و گسترش رابطهی بین كیانوش و نرگس بازمیگردد؛ كه بخش عمدهاش هم مربوط به بازی خوب لعیا زنگنه است. هرچه امیررضا دلاوری یكسان و با لحنی ثابت دیالوگ میگوید و در سراسر فیلم با چشمانی تنگكرده و ابروهایی گرهكرده میخواهد چهرهی یك آدم درونگرا را به خود بگیرد، زنگنه با استفادهی درست از میمیكهای صورت و لحنهای متفاوت دیالوگگویی، موفق میشود حسهای متضاد و مختلف را در بازیاش جاری كند. درست است كه نازا بودن یا به قول نرگس «دست به زاییدنِ بد» عاملی دمدستی و ایبسا پیشپاافتاده برای طلاق این دو دلداده است، اما گرمایی كه از حضور این دو بر پرده بیرون میزند و بخش عمدهاش به لعیا زنگنه بازمیگردد، بهترین چیز خودزنی است. دریغ بر این نقش كلیدی و تلاشهای خانم زنگنه برای ایفای آن كه چنین سردستی و معمولی در فیلم به سرانجام میرسد؛ و شاید بهتر است بگوییم اصلاً به سرانجام نمیرسد. واقعاً و بدون اغراق، سرنوشت نهایی این شخصیت در فیلم مشخص نمیشود و بیمقدمه حذف میشود.
از همان تیتراژ اولیهی چشمنواز و كارشدهی خودزنی مشخص است با آثار سخیف كه فقط به قصد فروش ساخته میشوند فاصله دارد، اما متأسفانه اشكالهای فاحشی كه در جزییات و كلیات آن دیده میشود آن قدر زیاد است كه عملاً راهی برای درگیر شدن مخاطب با آن باقی نمیگذارد و دغدغه و حرف فیلم، در هیچكدام از زمینههایی كه بر آن متمركز است، به مخاطبش منتقل نمیشود.