پیش از هر نکته دیگری باید اذعان کرد که بحث پیرامون بازیگری در سینمای ایران (مانند هر بحث هنری و غیرهنری دیگر) همواره کسی را که به این امور میپردازد، دست به عصا خواهد کرد و کمتر میتوان بحثهایی را رک و پوستکنده بیان کرد زیرا از هر طرف که حرکت کنیم، در مسیر پیش رویمان با این بازیگر یا آن بازیگر برخورد خواهیم کرد و بر حسب فرهنگی که ما در این جبر جغرافیایی داریم، بالأخره ممکن است این یا آن بازیگر فرضی از تحلیل و نه نقد بازیهایش رنجیده خاطر شود و به قول قدما قس علی هذا... اما چون بازیگران سینمای جهان (دستکم به طور رسمی) نماینده و کارگزاری در بین ما علاقهمندان به سینما ندارند، شاید مثلاً راحتتر بتوان گفت که برخی بازیگران سینمای جهان که این سوی آبها طرفدارانی حتی جدی دارند، اصولاً نمیتوانند حسی هرچند مختصر در بازیهایشان از خود ارائه دهند و در مواردی، تنها چشمان آبی یک بازیگر (پل نیومن) و تیپ خاص او (مارلون براندو) توجهها را به خودش جلب کرده است.
این در حالی است که جلوه بازیگری مانند آنتونی کویین (نهصرفاً به دلیل تعدد نقشها و تیپهایی که ارائه داده) چنان است که میتواند مخاطبان را با خودش همراه سازد و چنین اتفاقی تقریباً در هر اثرش رخ داده است؛ چه نقش یک افسر نظامی اسپانیایی در فیلم فرد زینِمان باشد، یا بوکسور شکستخورده فیلم مارک رابسن یا نقش باراباس در اثر ریچارد فلایشر و نقشی که در ساخته مصطفی عقاد بازی کرده است.
اگر در ادامه بحث فرض محال حضور بازیگرانی دیگر در آثاری که با نام بازیگر دیگری شناخته میشوند، نگاهی به بازیهای جیمز استوارت، کری گرانت، اینگرید برگمن، گریگوری پک، گریس کلی و حتی راد تیلِر و دیگران در چند اثری بیندازیم که برای هیچکاک بازی کردهاند، احتمالاً فرض محال یادداشت نوبت گذشته را بهتر میتوان تجزیه و تحلیل کرد. بیایید فرض را بر این بگذاریم که استوارت به جای گرانت روبهروی برگمن قرار میگرفت و نقش دولین را بازی میکرد و گرانت به جای او نقش دکتر مککنا را کنار دوریس دی بازی میکرد که برای تفریح به مراکش رفتهاند و ناگهان میبینند پسرشان گم شده است. اگر در همین فیلم، برگمن نقش دوریس دی را بازی میکرد یا بازیگر دیگری به جای برگمن نقش کنستانس را در کنار گریکوری پک ایفا میکرد که روانشناس نبود و تصور میکرد دکتر ادواردز را کشته، چه اتفاقی رخ میداد؟ بازی جیمز استوارت یک بازی بیرونی است. حتی نقش اسکاتی که در ظاهر بیرونی به نظر میرسد و همچنان در نگاه نخست به نظر میرسد بازیگر درونگرایی همچون کری گرانت برای آن مناسبتر است، در واقع نقشی برونگراست. به این معنا که هرگز نمیتوان تصورش را کرد که گرانت میتوانست نقش اسکاتی را بازی کند؛ هرچند که جوهره نقشهای فراوانی از او مانند بازیهایش در آثاری مانند بزرگ کردن بیبی (1938)، منشی مخصوص او (1940) یا داستان فیلادلفیا (1940) - که حتی در برابر استوارت ظاهر میشود - نقشهای مردانی است که در برابر زنان همواره به مشکل برمیخورند. با این وجود او نمیتواند حیرانی و سرخوردگی اسکاتی در مواجهه با زنی اثیری که در عین حال نقش زنی کاملاً معمولی را بازی میکند، اجرا کند. همان طور که غیرقابل تصورست که جیمز استوارت بتواند نقش دولین را در فیلمی بر عهده بگیرد که نیاز به سردی، بیتفاوتی و گوشهگیری شخصیتی دارد که زنی را «در عین تمنا» نمیخواهد اما سرانجام اعتراف میکند که از همان ابتدا مسحور چنین زنی بوده است. به همین سیاق نمیتوان تصور کرد که استوارت بتواند نقش راجر تورنهیل را در شمال از شمال غربی (1960) بازی کند. زرنگبازی تورنهیل و سپس مخمصهای که در آن گرفتار میشود، از عهده استوارت جدی و اتوکشیده سرگیجه (1958) برنمیآید. همان گونه که پنجره عقبی (1954) جایی برای عرض اندام اینگرید برگمن ندارد، چرا که نقشی نیست که به قواره بازیهای تراژیک او بخورد. در واقع حتی در رؤیا نیز نمیتوان تصورش را کرد که گریس کلی بتواند نقش دکتر کنستانس پترسن در طلسمشده (1945) را بازی کند یا آلیشیا هوبرمن باشد که در ابتدا سرخوشانه همه چیز را بازی میبیند اما درمییابد که به ژرفای عمیقی سقوط کرده است که کمترین جزایش مرگ اوست. کری گرانت مسلماً نمیتوانست نقش ال. بی. جفریز را بازی کند که توأم با شیطنتهایی از جنس بازی استوارت است.
آنچه در این میان اهمیت ویژهای دارد، مسأله «کلاس بازیگری» به معنای طبقهبندی بازیگران برای انتخاب نقشهاست. در نمونه کلاسیکی مانند زندهباد زاپاتا (1952) نقش زاپاتا را اگر آنتونی کویین بازی کرده بود و براندو نقش برادر پرشروشور زاپاتا را بازی میکرد، آنچه رخ میداد به یک معنا شاید تمام بار معنایی فیلم را جابهجا کرده بود. کویین در نقش زاپاتا «پرسونا» و شاکله این نقش را تغییر میداد. اکنون دیگر زاپاتا گرچه انقلابی بود و در تابوتب حقوق ازدسترفته دهقانان مکزیکی، اما شاید کمتر خودش را از دیگران جدا کرده بود. بازی براندو در فیلم کازان رفتاری را به نمایش میگذارد که در تضاد عملی با قهرمان فیلم قرار دارد. در واقع ما در مقام تماشاگر نمیدانیم که چرا او این همه از دیگران متمایز است. این ربطی به شخصیتپردازی ندارد. در صحنه برخورد زاپاتا با رییسجمهور، از پیش مشخص است که براندو قهرمان است. همانطور که رییسجمهور دور اسم او خط میکشد، کارگردان بر اساس میزانسنهایش نیز چنین کرده است. این در حالی است که اگر کویین نقش زاپاتا را - برای مثال - در همین سکانس ابتدایی بازی کرده بود، شیطنتهای نهفته در بازی کویین، خندههای نابههنگامش و سپس در همان لحظه، جدیشدنش (یکی از خصوصیات بازی او در نقشهای مختلف) ترجمان دیگری از شخصیت زاپاتا را ارائه میکرد.
در نمونههای یادشده، حتی انتخابهای کارگردانی مانند هیچکاک که ضدیتش با بازیگران شناخته شده است، نشان میدهد که آنچه در وهله نخست و در انتخاب بازیگران میتواند دارای اهمیت باشد، پروسه انتخاب بازیگر بر اساس نقش و نه نوشتن نقش بر اساس بازی بازیگران است. این معضلی است که نهتنها در سینمای ما بلکه در سینمای جهان نیز سینماگران با آن دستوپنجهها نرم کردهاند. برای نمونه کافی است نگاه کنیم به اصرار مارتین اسکورسیزی برای همکاری با لئوناردو دی کاپریو در چند فیلمش که گاهی به نظر میرسد گزینههای معقولتری در دسترس و اختیار او به عنوان کارگردان بوده است. جزیره شاتر (2010) به عنوان نمونهای که بهسرعت به ذهن میرسد، در این میان، قابل اشاره است که بعدها بیشتر به آن اشاره خواهد شد.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: