نویسنده: روبرت صافاریان. نشر مرکز. چاپ نخست: 1396. هزار نسخه. پانزدههزار و نهصد تومان.
خانه دوطبقه خیابان سنایی در نگاه نخست به یک مجموعه داستان شبیه است؛ و این حس، جدا از غیبت عکس در آن که معمولاً جزو تفکیکناپذیر کتابهای خاطرات یا زندگینامهای است، از تصویر روی جلدش برمیآید که بیشتر به کار یک مجموعه داستان یا رمان میآید؛ و احتمالاً باید کارِ خودِ نویسنده باشد (دوستان و همکاران مطبوعاتی که صافاریان را میشناسند میدانند او جدا از ترجمه متون و نگارش یادداشتها و مطالب متنوع و گسترده در زمینههای مختلف، دستی هم بر عکاسی و مستندسازی دارد و از سالها پیش عکسهایش را در برخی شبکههای اجتماعی به اشتراک میگذارد) اما سطرهای آغازین خانه دوطبقه... تکلیف را یکسره میکند و نشان میدهد این کتاب بیش از هر چیز مجموعهای از خاطرههاست؛ خاطراتی که اتفاقاً به شکلی طبیعی از دوران کودکی نویسنده آغاز میشود: «به دنیا آمدنم را که طبیعتاً یادم نیست. اما میتوانم تصور کنم مادرم و پدرم را وقتی که من به دنیا آمدم. زن و شوهری جوان، هر دو از اهالی روستای لیلان دهستان کمره، نزدیک خمین.» (صفحه 7)
صافاریان در فصل ابتدای کتاب، روزگار کودکی خود را با قدرت و جزییات فراوان به کاغذ منتقل کرده است: «خانهای را که در آن به دنیا آمدم هم خوب به یاد دارم. شنیدهام هنوز هست. نیمهمخروبه و خالی. باید یک روز بروم ببینم. خانهای دوطبقه در کوچهی شیشمتری در خیابان ویلا یا نجاتاللهی امروز.» (صفحه 8). این بخش نشان میدهد آنچه در کودکی به قشر خاکستری مغز اضافه یا به تعبیری به حافظه بلندمدتِ آدمیزاد تبدیل میشود، تا عبور از میانسالی و گاهی حتی تا آخر عمر همراه اوست: «خانه در انتهای کوچه بنبستی بود...[]...وارد حیاط که میشدی دو اتاق روبهروی هم در یک فرورفتگی بود که خانه ما بود. در یک اتاق من و پدر و مادرم زندگی میکردیم و در اتاق روبهرویی مادربزرگ و پدربزرگ و دوتا عموهام.» (همان صفحه) اما این لحظهها بیش از آن که پایههای ذهنی یک نویسنده و منتقد سینما را سروسامان دهد تصویرهایی از تهران دهه 1330 ارائه میدهد که میتوان گفت کمترین شباهتی با تهران این روزها ندارد: «وسط حیاط تلمبهای بود که باهاش از آبانبار آب میکشیدند برای شستوشوی رخت. آنروزها هنوز آبِ لولهکشی نبود. آبانبار از آبی که نوبتی در جوی کوچهها جاری میشد پر میشد و آب آشامیدنی را در دبههای بزرگ، از گاریهایی که آب میآوردند - آبیها - میخریدیم.»
در این میان، مهمترین و تأثیرگذارترین بخش این کتاب، فصلی است که صافاریان در آن به زندگی و مرگ غمانگیز مادر خود در غربت پرداخته است. فصلی پر از تصویرسازیهای موفق که او در بخشهایی از آن، مهر و عاطفه غریزی مادر را نیز به چالش کشیده است: «از هیچ تصویری به اندازه تصویر زنی که در حالی که بدنش در تب میسوزد، کهنه خیس به دست نشسته، موزاییکها را میشوید و در چهره خستهاش میخوانی از این کار احساس غرور میکند نفرت ندارم؛ تصویر مادرم.» (صفحه 107) در بخش دیگری از همین فصل میخوانیم: «آرزویم این بود که یک بار هم که شده وقتی دیر به خانه برمیگردم، مادر راحت خوابیده باشد؛ آرزویی که برآورده نشد.» (صفحه 109). اشارهای به نوعی دلشوره ذاتی و هراس پایانناپذیرِ مادرها که آنها را وامیدارد همیشه و در همه حال نگران فرزند خود باشند.
خانه دوطبقه خیابان سنایی میتوانست فرصت مناسبی باشد تا صافاریان به عنوان یک نویسنده و روزنامهنگار پرسابقه بتواند خوانندگان را با ویژگیهای خانوادههای ارمنی و آداب و رسوم آنها آشنا کند (نظیر آنچه چند سال پیش به قصد تصحیح اشتباه رایج درباره تفاوتهای «کریسمس» و «ششم ژانویه» نوشته و در وبلاگ خود منتشر کرده بود) اما این همکار قدیمی ترجیح داده است تا به جای پرداختن به این موضوع، تصویرهای مبهم و پراکنده ذهنی را به کاغذ منتقل کند و احتمالاً برای همیشه از دست آنها خلاص شود! تصویرهایی که گاهی مثل اشاره به محل کار و وضعیت شغلی پدر یا مثلاً مشکلات شخصیِ پدربزرگ، صادقانه و شجاعانه است؛ و گاهی هم شاید به دلایل شخصی امکان تشریح و گسترش آنها وجود نداشته است؛ بخشهایی نظیر ازدواج، تولد فرزند و برخی حاشیهها و مسائل فرعی دیگر که او در بخشهایی از کتاب (مثلاً صفحه 30) به صورتی قابل پیشبینی از روی آنها پریده است.
اما نکته اینجاست که عدم پرداخت دقیق به برخی جزییات، ابهامهای دیگری به وجود آورده است که باید گفت کتاب تا انتها پاسخی برای آنها ندارد؛ به عنوان مثال در صفحه 28 میخوانیم: «...بعدها که خواهرم رفت مدرسه و شاگرد خیلی خوبی نبود، معلمشان به جای صَفَریان، خانم صِفریان صداش میکرد.» و در صفحه 67 بعد از پرداختن به ماجرای شرکت در مسابقه مجله «اطلاعات دختران و پسران» (و برنده شدن «یک جعبه آدامس خروسنشان!») آمده است: «هر وقت مهمانی، خویشاوندی به خانهمان میآمد مادرم موقع رفتن، یک بسته از این آدامسها به آنها میداد و میگفت: «روبیکمان برنده شده»؛ و چه کیفی میکرد.» اما در نهایت و با تکیه بر همین نکتههای بهظاهر ساده معلوم نیست همچنان باید این همکار مطبوعاتی را روبرت صافاریان بدانیم یا مثلاً آن طور که در متن آمده: روبیک صَفَریان! از آن جالبتر اشاره بسیار محدودِ صافاریان به فیلم دیدن در دوران نوجوانی به عنوان آغاز یک جریان برای تأثیرگذاری بر آینده اوست: «چند کلمهای هم باید راجع به فیلمهایی که میدیدم بگویم. کلاً فیلمبین قهاری بودم. البته تا آنجا که شرایط اجازه میداد.» (صفحه 67) نکتهای که در کنار عدم پرداخت نویسنده به سابقه فعالیت روزنامهنگاری و فیلمسازی خود (نگارش و ترجمه کتاب، ساخت فیلمهای مستند و غیره) به مهمترین نقطهضعف این کتاب تبدیل شده است. به عبارتی دیگر اگر مخاطب، نوشتههای صافاریان را نخوانده و درباره او چیزی نداند، از طریق این کتاب بهسختی میتواند اطلاعات جامعی درباره او به دست آورد.
کتاب حاضر را میتوان جمعآوری خاطرات و نوشتههای پراکندهای دانست که بعضی از آنها (مثل «توی سر، نه موی سر» یا «زندگینامه مادرم») پیش از این در سایت رسمیِ نویسنده، و برخی دیگر (نظیر داستان «باجناقها») با اجرا و صدای خود او در سیدی ضمیمه «همشهری داستان» منتشر شدهاند؛ و البته به تمام اینها بیفزایید انتشار برخی داستانهای کوتاه او در قالب همین کتاب را که حالا شاید کمی نامربوط و حتی کهنه به نظر برسند اما مطالعه آنها تا حد امکان میتواند مخاطب را با جهانبینی و دیدگاه نویسنده آشنا سازد.
در مجموع باید گفت خانه دوطبقه خیابان سنایی تلاش برای کنار هم گذاشتن برشهایی از زندگی یک نویسنده و روزنامهنگار پرسابقه و قدیمی است. پازلی با قطعههای گمشده که شاید قادر نباشد تصویر دقیق و کاملی از این منتقد/ عکاس/ مستندساز ارائه دهد (او زمستان سال گذشته به دلیل مجموع فعالیتهای خود مورد قدردانی قرار گرفت) اما دستکم میتواند دنبالکنندههای مطالب، عکسها و فیلمهای صافاریان را با چهره تازهای از او آشنا کند؛ چهرهای از یک نویسنده با حافظهای درخشان؛ و انبوهی خاطرات ریز و درشت.