سینمای ایران هیچگاه از تحولات جامعه دور نمانده است و بارقههای تحولات اجتماعی هر دورهای در آثار سینمایی پژواک یافتهاند. کما (1382) در شمار همین آثار است که تلاش دارد درونمایه مهاجرت را در قالب قصهای عاشقانه روایت کند و با افتوخیزهایی میتواند تماشاگران را با خود همراه کند.
کما در زمان اکران توانست با مخاطبان همراه باشد و یکی از آثار پرفروش دورهاش شد. امیر مرادیان (محمدرضا گلزار) همه چیز را آماده کرده است تا همراه با نامزدش سارا (حدیث فولادوند) برای همیشه از ایران برود. یکی از دلایلی که داستان برای این «گریز» اقامه میکند، رفتار تحقیرآمیز و به دور از منطق پدر امیر (آتیلا پسیانی) است. امیر با پیرمردی تصادف میکند و او به کما برود. حسن (امین حیایی) پسر پیرمرد بهشدت با امیر برخورد میکند. امیر پشیمان از اشتباهش تلاش دارد با حسن ارتباط دوستانهای برقرار کند. در این میان، حسن به مریم (مهناز افشار) علاقهمند است و امیر کمک میکند تا ارتباط امیر و مریم شکل بگیرد. اما سرانجام حقیقت برملا میشود و مریم پی میبرد که حسن نه دانشجوی پزشکی است و نه وضع مالی خوبی دارد. بعد از مرگ پدر حسن و اعلام رضایت حسن، امیر از کشور خارج میشود و مریم هم به سراغ حسن میآید.
نکتهای که در فیلم بیشتر به چشم میآید، عدم زمانبندی رخدادها در طول داستان است که این باعث میشود از یک نقطه به بعد (در واقع از مرگ پدر حسن) داستان با ریتمی بسیار سریع پیش برود و به این ترتیب لحظاتی که میتوانستند تأثیر بیشتری بر جای بگذارند، به شکل تلگرافی و یکی بعد از دیگری رخ بدهند تا بتوانند فیلم را به انتها برسانند. حسن که برای عمل قلبش در بیمارستان بستری شده است، فرصت پیدا میکند پول امیر را همراه با ساعتی گرانقیمت به او بازگرداند و با ضبط صدایش تمام ماجراها را برای امیر تعریف کند. امیر سرانجام از کشور میرود و مریم در بیمارستان به سراغ حسن میآید تا همه چیز به شکلی خلقالساعه به نتیجه نهایی برسد و داستان، پایان خوش داشته باشد. نکته دیگر به شخصیت پدر امیر برمیگردد که داستان هرگز کاری به دلایل رفتارهای خودخواهانهاش ندارد و هرگز گفته نمیشود که پدر امیر چرا با او این قدر تند و با پرخاش رفتار میکند. برای نمونه، رفتار بسیار بیپروای مرادیان بعد از اینکه میبیند حسن و مریم در خانه او هستند، زمینهی محکمی ندارد. بر اساس سیر داستان و آنچه از رفتار امیر با پدرش شاهدیم این انتظار بیهوده در مخاطب شکل میگیرد که مرادیان بعد از دیدن حسن و مریم در خانهاش تلاش کند تا برای جبران مافات کظم غیظ کند. اما مرادیان بر اساس بنای شخصیتی که فیلمنامه برایش «چیده» عمل میکند و ذرهای پایش را از خط قرمزی که دارد فراتر نمیگذارد و یک سیلی هم به گوش حسن میزند!
نکته دیگر درباره شخصیت امیر است که ساکت بودنش را باید به پای توداری شخصیتش بگذاریم (بازی سرد گلزار هم آن را تشدید میکند). امیر به عنوان شخصیت اصلی به گونهای سردرگم عمل میکند. آیا او واقعاً دلبسته شخصیت حسن شده است؟ چرا این را در رفتارهایش نمیبینیم؟ آیا رادیویی که اخبار را پخش میکند و سوراخی وسط جاده و حضور یک پلیس و بندآوردن خیابان از سوی یک اتومبیل دیگر، به اندازه کافی شخصیت امیر را به عنوان قهرمان اصلی برای ما باز میکنند؟ وقتی امیر از حسن کتک میخورد و عکسالعملی نشان نمیدهد و همچنان به دنبال ایجاد ارتباط با اوست، آیا واقعاً مایل است با حسن دوست و رفیق باشد یا این کار را برای رفع مشکل خروجش انجام میدهد؟ سکانس بسیار طولانی گوش کردن به آهنگ و نواهای مختلف همچنان کفایت نمیکند تا بپذیریم که این دو بهتدریج دارند نزدیک میشوند. این تناقض زمانی بیشتر به چشم میخورد که ماجرای تلفن زدن مریم و قرار گذاشتن و تمرین دادن حسن پیش میآید. میزانسنها در این سکانسها نشان میدهد که امیر و حسن بهتدریج با هم رفیق شدهاند و امیر توانسته روی حسن تأثیر بگذارد و سرانجام ارتباط میانشان برقرار شده است (فیلم تلاش بسیاری میکند تا این ارتباط به گونهای باورپذیر شکل بگیرد). بنابراین ما در مقام تماشاگر پیشاپیش صاحب انتظاراتی میشویم. به این معنا که بر اساس حرکت و سیر داستان دلمان میخواهد (فیلم این انتظار را خواسته یا ناخواسته در ما ایجاد میکند) رابطه حسن و امیر شکل پختهتری پیدا کند و حتی باعث شود که امیر قید رفتن را بزند. اما چنین نمیشود. چرا؟ شاید به این دلیل است که از پیش و احتمالاً هنگام طراحی داستان این گونه «مقرر شده» که امیر هر طور که شده از کشور برود تا به مرادیان و امثال مرادیان (دولتمردان بر سر کار در زمان ساخت فیلم) این موضوع «حتماً» منتقل شود که برخی سیاستگذاریها باعث میشود جوانان از کشور بروند. نگاه کنیم به جمله گلدرشت امیر هنگام خارج شدن که با اشاره به مغزش میگوید مهم این است که چنین چیزی از مملکت خارج میشود و باز کردن یا بستن کراوات مهم نیست. این نقطه ضعف تمامی آثاری است که بر اساس «معاصر بودن» و تحولات روزمره اجتماعی ساخته میشوند و با گذشت زمان و ایجاد تحولاتی دیگر، حرفهای گذشته کهنه میشوند. تقریباً هیچ فیلمی را در تاریخ سینما سراغ نداریم که ماندگار شده باشد و همزمان به یک رخداد معاصر اجتماعی یا سیاسی به طور مستقیم اشاره داشته باشد. اگر در کسری از ثانیه این به ذهن میرسد که آثار بسیاری را میشناسیم که چنین بودهاند و به رخدادهای مشخص تاریخی (مثلاً جنگ جهانی، دوران وسترن در قرن نوزدهم و امثالهم) پرداختهاند، در واقع از چنین رخدادهایی به عنوان زمینه و بستر داستان سود برده شده است. با این همه، بارقههایی در کما دیده میشوند که برخیشان را همواره میتوان مورد استفاده قرار داد و تماشاگر را به این ترتیب جذب کرد (همان پرسش قدیمی، کلیشهای و همیشگی: «مگر سینما قرار نیست کارش جذب مخاطبان باشد؟»).
اگر از ابتدا فیلم تمام تلاش و نیروی خودش را بر شکلگیری، پرورش و پیشبرد رفاقت امیر و حسن میگذاشت، پتانسیل تبدیل شدن به اثری ماندگار را بیشتر میداشت؛ همان طور که فیلم توانست یک زوج سینمایی موفق از گلزار و حیایی را در سینمای ایران به وجود بیاورد که در چند اثر دیگر هم تکرار شد.