کارگردان: محمدرضا مقدسیان. مدیر تصویربرداری: ارسطو مداحیگیوی. تصویربردار: خسرو احدزاده. تدوین: آرش زاهدیاصل. صدابردار و ترکیبکننده صدا: حسن شبانکاره. مدیر تولید و برنامهریز: حمید جعفری. پژوهشگر، نویسنده فیلمنامه و گفتار متن: محمدرضا مقدسیان و سهیلا مهرافزا. تهیهکننده: محمدرضا مقدسیان. محصول مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی.
چند سال پیش مجله «صنعت سینما» (که حالا تعطیل شده) ویژهنامهای منتشر کرد که سوژه محوری آن، آخرین ساخته فیلمسازان سرشناس سینما، و به نوعی میتوان گفت نقطه مقابل یک پژوهش درباره نخستین ساختههای آنها بود؛ موضوعی که جدا از ناب بودن سوژهاش (هیچ نشریهای تا آن زمان چنین پروندهای منتشر نکرده بود) درسها و پندهای عبرتآموز فراوانی داشت. یکی از آن نکتهها این بود که نشان میداد تقریباً هیچکدام از فیلمسازها آخرین فیلم خود را به قصد «ضرب شست نشان دادن» به همکاران خود یا نمایش «نشانهای از مرگآگاهی» نساخته بود؛ و به همین خاطر واپسین ساخته و به عبارتی دیگر آخرین یادگار بهجامانده از آن فیلمسازان، کمترین تناسبی با بهترین و درخشانترین ساختهشان نداشت و نشان میداد آن فیلمها در زمانهای تولید شدهاند که سازندگانشان هنوز هم انگیزه و رمقی برای فیلمسازی، و امید و آرزوهای دور و درازی برای زندگی داشتهاند. مصداق بارز چنین ادعایی را میتوان زندهیاد محمدرضا مقدسیان دانست که تازه پس از مدتها بایکوت و بیکاری، فرصت پیدا کرده بود تا انبوهی از ایدهها و سوژههای خود را به زبان تصویر روایت کند؛ و بی شک که اگر داس مرگ مهلت داده بود، این روزها فرصتی فراهم میشد تا به تحلیل و تماشای بهترین و درخشانترین فیلم مقدسیان بنشینیم که بیشک میتوانست «وصیتنامه» سینمایی و شایستهترین یادگار تصویری او تلقی شود. اما متأسفانه خیلی خیلی محرمانه هنگامی ساخته شد که دست حادثه، مدتها میان مقدسیان و کارِ فیلمسازی فاصله انداخته بود و اختصاص بودجههایی (برای مثلاً حمایت از او) که در یکیدو مراسم قدردانی به آنها اشاره شد، بیشتر از آنکه امیدوارکننده باشد، گمراهکننده و اینک که مقدسیان در میان ما نیست بهراحتی میتوان گفت تمهیدی برای از بین بردن زمان کار او بود؛ تلف کردن زمانی که باعث شد فیلمساز خوشفکر و تیزبین ما (که مستند بسیار درخشان گفتوگو در مه را در کارنامه داشت) بیش از همیشه فرسوده، خسته، و در نهایت، آماده پذیرش مرگ شود؛ در حالی که تقریباً هیچ نشانی از پیری و ازکارافتادگی نداشت.
از این جهت شاید بتوان گفت خیلی خیلی محرمانه شاخصترین فیلم برای جمعبندی کارنامه کمتعداد اما پربار مقدسیان نیست؛ و اگر او فرصت مییافت تا طبرستانیها (از مجموعه «کارستان») را همانگونه که آغاز کرده بود به پایان برساند، چهبسا اینک با اثر درخشانتری در بخش انتهاییِ کارنامه او مواجه بودیم؛ مستندی که اندکی پس از مرگ نابههنگام او، ابتدا در جشنواره «سینماحقیقت» و سپس در گروه «هنر و تجربه» به نمایش درآمد و متأسفانه باید پذیرفت که با درخشانترین ساخته او (گفتوگو در مه) فاصله بسیار زیادی دارد؛ فاصلهای که در حقیقت میتوان گفت از تفاوت دیدگاه مقدسیان با تجربه ساخت یک «مستندِ کمدی» ناشی شده است؛ و اصرار نامعقول او بر اجرای گفتار متن. نکتهای که اگرچه اندکی از بارِ دلتنگی ما را نسبت به جای خالی او کاهش میدهد اما در مجموع، تناسب چندانی با هدف فیلم (تلطیف در زمینهی بیان دشواریها و شوخی با واقعیت و آدمهای زندگی) ندارد و بار طنز آن را افزایش نمیدهد. اوج این اشتباه استراتژیک، زمانی است که مقدسیان بدون توجه به نازیباییِ متن، اجرای میاننویسهای ابتدای فیلم را بر عهده میگیرد و بدون در نظر گرفتن غیرحرفهای بودنِ تکرار کلمات در متن (در اینجا؛ اشاره به عبارت «این اثر») میگوید: «توجه! توجه! اگر شباهتی میان اشخاص این اثر و اشخاص بیرون از این اثر پیدا شود کاملاً عمدی بوده است؛ زیرا در ساخت این اثر نظر خاصی داشتیم و میخواستیم به آنها گیر بدهیم.»
خیلی خیلی محرمانه چنان که از عنوانش پیداست میکوشد خطوط قرمز محدودیت و سانسور را به سُخره بگیرد؛ و خوشبختانه از همان ابتدای فیلم بر این نکته پافشاری میکند. جایی که امین مؤیدی (کارتونیست و مدیر مسئول ماهنامه «خطخطی») در حال نگاه به تهران دودآلود و خاکستری، آن هم از فراز بلندی میگوید: «متأسفانه بینشاطی، رخوت و افسردگی در تمام جامعه ایران وجود دارد؛ و به همین دلیل این جامعه خیلی خطرناک است.» و فیلمساز با ثابت کردن تصویر، استفاده از بوق و افزودن عبارت «خطر عبور از خط قرمز!!!» تلاش میکند تا ضمن انتقال نگرانی دولتمردان، بر مرز باریک و موجود میان «واقعیت» و «سیاهنمایی» دست بگذارد؛ مرزی که به تعبیر گفتار متن فیلم باعث شد در دوران هشتساله ریاستجمهوری احمدینژاد مجوز انتشار 46 نشریه لغو شود: «که البته این برای عبرت دیگران بود!» در چنین شرایطی اشاره به انتشار نخستین شماره نشریه «خطخطی» در اسفندماه 1389 که فیلمساز آن را به «بدترین شرایط برای مطبوعات» تعبیر میکند، از معنای متفاوتی برخوردار است؛ و به صورت تلویحی به «بیتوجهی روزنامهنگاران» (در اینجا طنزنویسان و کارتونیستها) به «حرکتهای عبرتآموز» اشاره دارد که معمولاً با در نظر گرفتنِ «خطر انقراضِ نوعِ خود» تهدیدها را به فرصت تبدیل و ایدههایشان را بهسرعت عملی میکنند!
فیلمساز در خیلی خیلی محرمانه میکوشد تا راز انتشار این نشریه را که به گفته او به دلیل بدهیهای سنگین و خطقرمزهای جابهجاشونده و سیال، هر لحظه بیم تعطیلی آن میرود، در «همدلی غیرعادی دبیران سرویسها، طنزنویسها و کارتونیستها» و مهمتر از همه، «دلگندگی و بیخیالی مدیرمسئول» خلاصه کند اما خود این نکته، از اشتیاق و عشق غیرقابل توضیحی حکایت دارد که نویسندهها و دستاندرکاران مطبوعات را از اغلب مشاغل موجود در جامعه متمایز کرده است. اشاره به بخش بسیار محدودی از جامعه در حال توسعه ما که اکنون میتوان گفت دهههاست بدون توجه به مفاهیمی نظیر عدالت اجتماعی و حق رفاه به راه و کار خود ادامه میدهند. به نظر میرسد انتخاب طنزنویسان و کارتونیستها برای موضوع این فیلم هم به همین دلیل انجام شده است تا تلخیها و دشواریهای موجود در این حرفه را تا حد ممکن تلطیف کند؛ تلخیهایی که به شهادت همین فیلم، گاهی در خلوت و تنهایی، روزنامهنگاران را آزار میدهد (بخشهای مربوط به جستوجوهای اینترنتی نازنین جمشیدی و پدرام ابراهیمی درباره موضوعهایی نظیر برخورد مأموران گشت ارشاد، کودکان کار، معضلات اجتماعی و موضوعهایی نظیر جنگ غزه) ولی آنها را از امیدواری و بیان همین تلخیها به زبان طنز بازنمیدارد. مقدسیان در بخشی از گفتار متن فیلم درباره این گروه از روزنامهنگاران میگوید: «گول ظاهرشان را نخورید که میگویند و میخندند. طنزنویسها به نفرینشدهها میمانند! وقتی میخواهند طنز بنویسند باید حسابی درد بکشند؛ و تازه برای خلق موقعیتهای طنزآمیز و خندهآور باید این درد و احساس را سرکوب کنند.» و این جمله، خود به تنهایی، راز ارتباط عمیق میان خلوت نویسندهها و مخاطبان مطبوعات را آشکار میسازد؛ احساس ناشناختهای که از دل برمیآید، بر دل مینشیند و به شکل عجیبی چراغهای رابطه میان روزنامهنگاران و مردم را روشن نگه میدارد.