
سه قصه
96 صفحه. چاپ سوم. بهار 1396. 1500 نسخه. نشر چشمه. 7500 تومان.
ایرج طهماسب در سالهای اخیر، تنها با اجرای مجموعهی کلاهقرمزی به یاد آورده میشود؛ سریال عروسکیِ جذابی که تقریباً سالی یک بار از خواب زمستانی بیدار میشود و در روزهای تعطیل نوروز، با آبروداری برای شبکهی دو، تهمانده اعتبار تلویزیون ایران را نیز بیمه میکند.
اما نسل کمی قدیمیتر، به غیر از کارگردانی و بازی در نسخههای سینمایی این مجموعه (کلاهقرمزی و پسرخاله و کلاهقرمزی و سروناز) او را با ایفای نقش در فیلمهای متفاوتی نظیر روز باشکوه، زیر بامهای شهر و خط پایان به جا میآورند؛ و البته حضور در کمدیهای متوسطی نظیر یکی بود، یکی نبود، دختر شیرینیفروش و زیر درخت هلو. به همین خاطر میتوان گفت انتشار کتاب سه قصه ما را با چهرهی تازه و دیدهنشدهای از ایرج طهماسب آشنا میکند. نکتهای که خود او نیز در یادداشت کوتاه پس از مقدمهی کتاب به آن اعتراف کرده و نوشته است: «این داستانها تعدادی از داستانهایی است که طی کار هنریام نوشتهام. به سالهای دور و نزدیک بازمیگردد و هر یک شیوهی نگارش خاصی دارد. همهی آنها را دوست دارم و وقتی آدم چیزی را دوست دارد دلش میخواهد آن را با دیگران تقسیم کند. بنابراین تصمیم گرفتم بعد از سالیانِ سال آنها را چاپ کنم.»
از این زاویه و با وجود اشارهی جزیی او به سابقهی نگارش این قصهها (که از 1365 تا 70 ادامه داشته) گزینش عنوان «سه قصه» برای این کتاب، انتخاب هوشمندانهتری به نظر میرسد؛ خصوصاً به دلیل اشارهی مستقیم (در عنوانِ کتاب) به تفاوتهای آشکاری که در تکنیکهای داستانگویی به روش «قصه» و «داستان» وجود دارد. در چنین شرایطی به غیر از قصهی آغازگرِ کتاب (بالشی پُر از پَر سفید) که به زبانی ساده فاجعهی هولناکِ مرگِ مادر را از دید و زبان یک کودک خردسال بیان میکند، سایر قصههای کتاب بیشتر شبیه حکایتهایی قدیمی هستند که این بار از زبان یک قصهگوی تازه روایت شدهاند؛ قصهگویی که شاید این حکایتهای سینهبهسینه را از زبان قدیمیها شنیده باشد و حالا با گذراندن روایتها از صافی ذهن و دل خود، آنها را به شکل تازهای به کاغذ منتقل کرده است؛ چنان که قصهی بلند «خروس سفید» که سه فصل دارد بیشتر شبیه قصههای مادربزرگهاست؛ و اصلاً به همین خاطر با همان نوع ادبیات آغاز میشود: «پیرمردی بود که نامش رحمان بود. او تنها و بیکس در شهرستانی کوچک زندگی میکرد. مرد فقیری بود. روزی بعدازظهر به بازار رفت... (صفحه 27).
انتخاب فعلهای قدیمی که در روزگار ما کمتر مورد استفاده قرار میگیرد نیز احتمالاً از همین نکته ناشی شده است؛ فعلهایی نظیر «نهاده بود» در ادامهی جملهی مورد اشارهی قبلی: «...در میدانچهی بازار چشمش به خروس سفیدی افتاد که پیرزنی آن را برای فروش کنار خود نهاده بود.» یا «در ربودن خواب» در جملهای دیگر: «خودش را با حرفهایی که زده بودند سرگرم کرد. آنها را تکرار کرد تا خوابش در ربود.» (صفحه 48). البته طهماسب در این متن به کرّات از لحن محاورهای هم بهره برده که تمهید دیگر او برای نزدیک کردن «حکایت» به حالوهوای «قصه» است؛ به عنوان مثال در بخشی از قصهی «بالشی پُر از پَر سفید» میخوانیم: «با چشمهای خودم مرغ سفیده دیدم بالهایش را تکانی داد و دور خودش چرخید تا یکهو شد خاله رعنا.» (صفحه 17)؛ یا در بخش دیگری از همین قصه: «من رفتم بغل مرغ سفیده که چهقدر گرم بود پرهاش.» (صفحه 22)
نکته اینجاست که نویسنده برای سومین قصهی کتاب (ماه بر پیشانی) لحن و زبانی یکسره متفاوت با سایر بخشهای آن در نظر گرفته است؛ زبانی که بیشتر شبیه نوعی طبعآزمایی در ادبیات فاخر و اسطورهای است: «از میانِ ماه. چهار سوار آمدند. سوارانی با اسبانی گردنفراز. سوارانی غریب و عجیب که هر تاختِ اسبشان گودالی در زمین میانداخت. میآمدند. هر چهارِشان چهارشانه. هر چهارِشان با دستانی قوی. با دندانهایی از مروارید و چشمانی از یاقوت سبز؛ و تنپوشی از برف، سفید، مطهر. با چهرههای نه سرخ، بلکه چون مهتاب روشن.» (صفحه 51)
از این زاویه، «ماه بر پیشانی» را میتوان متفاوتترین قصهی این کتاب دانست؛ قصهای که البته فضای مناسبی فراهم کرده است تا طهماسب بتواند در زمینهی تولید جملههای قصار نیز عرض اندام کرده و آنها را در لابهلای متن اصلی بگنجاند! به عنوان مثال در بخشی از متن که البته ارتباطی با خط روایت هم ندارد میخوانیم: «و بهراستی، زندگی سوالی است که آغاز میشود؛ و جستن، جستنی که بیانتهاست و نهایتش سوالی است بیانتها.» (صفحه 56)؛ یا در بخش دیگری از همین «قصه» میخوانیم: «در حکمت، بر دو کس امید صلاح نمیرود؛ آدمی که آرزوی خود بکشد و آرزوی زیاده کند.» (صفحه 57)
یکی از جالبترین نکتههای قابل اشاره در این اثر 96 صفحهای، اشاره به تعداد قصهها در عنوانبندی کتابی است که به جای سه قصه، چهار قصه را در دل خود جای داده است! قصههایی با نامهای «بالشی پُر از پَر سفید»، «خروس سفید»، «ماه بر پیشانی» و «سرگذشت فنچها» که به دلیل برخورداری از لحن و ادبیات متفاوت، بهدشواری میتوان میان آنها یک خط ارتباط مستقیم پیدا کرد. شاهد این ادعا، چهارمین و آخرین قصهی این کتاب به نام «سرگذشت فنچها» است که متفاوتترین بخش این مجموعه به حساب میآید؛ بخشی که به دلیل مهمترین ویژگی قصه (فنچهایی که حرف میزنند) و همچنین استفاده از زمان حال ساده (در اغلب فعلها) بیش از هر چیز به طرح یا ایدهای برای یک فیلمنامهی انیمیشن شبیه است: «کلاغهای بیشماری بر بالای درختان بلند و پاییزی نشستهاند؛ بر درختان افرا و چنار و سپیدار. کلاغهای بیشمار با صدای زشت خود قارقار میکنند و بالهایشان را به هم میکوبند و جنگل را تیره میکنند با پروازشان. تنها در این میان یک پرندهی کوچک و زیبا از راه میرسد و بر شاخهای مینشیند.» (صفحه 67)
اما جالبترین نکته در مورد کتاب مورد بحث، استفاده از یک یادداشت در ابتدای آن و برای تأیید تلویحی این قصههاست. یادداشتی (نوشتهی پوریا عالمی) که به جای مثلاً پشت جلد، به شکلی کمسابقه، در ابتدای کتاب آمده و هدف حمایتگرایانهی خود را نیز بهخوبی آشکار کرده است: «کار نویسنده، تراشیدن صخرهی سرسخت است؛ تا به تندیسی ظریف دست یابد. کار نویسنده، پوست انداختن کلمات است؛ تا به تنِ متن برسد. ساییدنِ کلماتِ روایت است؛ تا تأثیر کلمه به رؤیت برسد. سالها سروکله زدن با کلمات و قصهها برای سادهکردنشان آدم را پیر میکند. این پیری سبب میشود نویسنده به لایهای از متن راه پیدا کند که بعد از گذشتن از دنیای کودکی، راه ما به آن بسته شده است.» (صفحه 7)
عالمی در بخش دیگری از این نوشته، سه قصهی ایرج طهماسب را «نمونهای از دست برداشتن نویسنده از به رُخ کشیدن متن و روایت» معرفی کرده «و برگزیدن شیوهای در ظاهر ساده، برای تعریف قصههایی مهیب و عجیب که به درد خواب کردن خواننده نمیخورَد و چشم او را باز میکند.» (صفحه 9) این اشاره را میتوان بهترین و کوتاهترین تحلیل درباره مجموعه قصههای ایرج طهماسب دانست؛ نوشتههایی که به جای مأموریت اصلی خود (که طبق این تعریف ظاهراً خواب کردن خواننده است!) چشمهای او را باز میکند؛ و به نظر میرسد برای توصیف این قصهها همین کافی است.