
مادری عنوانی است که شاید کمترین نسبت مفهومی را با قصه داشته باشد؛ قصهای که نتوانسته به انسجام و هویتمندی یگانهای در طرح و بیان داستانی خود برسد. داستان درباره دو خواهر است که در شهر یزد زندگی میکنند. نگار جدا از همسرش زندگی میکند و نوا در حسرت زندگی مشترکی مانند خواهرش روزگار میگذارند.
نگار قصد دارد برای برپایی نمایشگاه نقاشی به همراه استادش از کشور خارج شود؛ اتفاقی که همه را علیه او میشوراند. در واقع آنچه در فیلم برجسته میشود برخی موقعیتهای شکننده زنانه است، تجربههای زنانهای که لزوماً نمیتوان آنها را به موقعیت و تجربه مادرانه تفسیر کرد، اگرچه نشانههایی از مادرانگی را میشود به برخی از موقعیتهای قصه الصاق کرد. مادری در واقع یک حس زنانه را در دو تجربه متفاوت به موازات هم روایت میکند. خواهری که عشقش او را رها کرده و خواهری که عشقش را رها کرده است؛ دو تجربهای که برساخته از یک بحران مشترکاند: بحران بیاعتمادی به مردان. با این حال فیلم هیچ نشانه و استدلال و منطقی برای این شعار خود نمیگذارد و ناخواسته در بستر نگاهی افراطی از فمینیسم قرار میگیرد. نه سعید (هومن سیدی) نشانهای از یک مرد بد و بیمسئولیت در خود دارد و نه اصلاً هیچ تصویری حتی یک پلان از کاوه (نامزد نوا) و بیوفاییاش میبینیم. تنها در پایان فیلم صدای او را پشت در میشنویم که برای تسلیت به نوا آمده است و اینکه با او حرف بزند. اساساً حضور مردان در فیلم بیشتر در سایه و در گفتوگوهای زنانه تجلی میکند جز سعید که او هم بیش از اینکه مردی لاابالی یا بیمسئولیت به نظر برسد، همسری وفادار و پدری دلسوز است که برای حفظ زندگی و جلب رضایت همسرش خود را به آبوآتش میزند.
مادری دو مشکل عمده دارد که یکی را باید در ساختار فیلمنامه جستوجو کرد و دیگری را در بازنمایی مفهومی قصه درباره مردان. فیلمنامه بهشدت غیرمنسجم و تکهپاره است و انگار ترکیبی از پلانهای مختلف؛ و تقریباً تا دقیقه 40-45 مخاطب از کلیت قصه و مناسبات آدمها و موقعیتشان سر درنمیآورد. ریتم کند و کشدار شدن برخی صحنهها نیز فیلم را کسالتبار و ملالانگیز میکند. مسأله دیگر درباره نگاهی است که فیلم به مردان دارد؛ نگاهی منفی که تأکیدی است بر ساختار مردسالارانه جامعه که در آن هیچ مرد خوبی نمیبینیم. سعید همسری بیمسئولیت معرفی میشود که همسرش از او متنفر است. کاوه هم نوا را رها کرده است و حتی نشانههایی از خیانت در او میبینیم بدون اینکه در این باره شفافسازی صورت بگیرد. پدر او هم که در همان سکانس ابتدایی، مردی خودخواه و دیکتاتور نشان داده میشود که حاضر به حرف زدن با نوا نیست. صاحبخانهی دوست نوا هم که مردی چشمچران و هیز است و دستآخر معلوم میشود که خاله (مریم بوبانی) هم از همسرش رضایت نداشته و یک عمر سوختهوساخته و در نهایت طلاق گرفته است. گویی در شهر نامردان قرار گرفتهایم که هیچ مرد خوبی در آن پیدا نمیشود. تنها مردی هم که در قصه حضور پررنگ دارد سعید است که بنا به دلایل خود فیلم، مردی عاشق و خانوادهدوست به نظر میرسد. آنچه این نگاه افراطی و بدبیانه و پرسوءتفاهم به مردان را در فیلم به چالش میگیرد این است که فیلم هیچ دلیل منطقی برای این مدعای خود اقامه نمیکند و نمیتواند مخاطب را نسبت به این نگاه ضدمردانه اقناع کند. مردها در مادری یا در سایه هستند یا سایه وجودی آنها برجسته میشود؛ انگار هیچ مرد خوبی در این سرزمین متولد نمیشود و گویی همه مشکلات زنان به دلیل حضور مردان در زندگی است.
اما رقیه توکلی در ترسیم زنهای فیلمهایش نیز چندان موفق نیست و این اساساً به شخصیتپردازی ناقص و عقیم فیلمنامه برمیگردد که حتی مبتنی بر منطق روانشناسی زنانه هم نیست و صرفاً حسرتها و حسادتهای زنانه را در بازنمایی روابط آنها به نمایش میگذارد. جالب این است که میتوان گفت حتی زنان هم قابل اعتماد نیستند و مصداق آن را میتوان در دوست صمیمی خود نوا جستوجو کرد که گویی با نامزدش کاوه، سروسری داشته است. فارغ از این موضوع در ترسیم شخصیتها نیز بسیار سطحی و سرسری از آنها عبور میشود. بیمنطقترین آنها رفتارهای نگار (هانیه توسلی) است که معلوم نیست ریشه اصلی نارضایتی او از همسرش سعید چیست و حتی عصبیتها و تنشهایی که با خواهرش پیدا میکند چه توجیهی دارد و بدتر از همه اینکه چهطور او یک سال است که به سرطان مبتلا شده است و توانسته آن را پنهان کند. هیچ نشانهای از سرطان در ظاهر او دیده نمیشود و تنها بهخوابرفتنها و بیهوششدنهای موقتی که میتواند نشانهای از افت فشار هم باشد برای دراماتیزه کردن بیماری در نظر گرفته شدهاند یا رابطه نگار با استادش در پردهای از ابهام باقی میماند و تصمیم ناگهانی او برای لغو سفر فرانسه و بیمنطقتر از همه اینها، نحوه مرگ اوست که بیهیچ نشانهی بارز و عمیقی از بیماری رخ میدهد.
اگر تدوین و بهویژه فیلمبرداری خوب فیلم را کنار بگذاریم که با قاببندیهای زیبایی همراه است، مادری بهشدت از حیث قصهگویی و شخصیتپردازی و طرح داستانی مضمون خود دچار ضعف است و کندی ریتم و کشداری روایت بدون هیچ خردهروایت جذابی که بتواند آن را بالانس کند، مخاطب را دچار ملال میکند و حتی نمیتواند همان حرفهای فمینیستی و یکسویه زنانهی فیلم را در ذهن مخاطب بنشاند. اصرار بر اینکه لوکیشن فیلم شهر یزد باشد بدون هیچ بهره دراماتیکی از بافت و ساخت جغرافیایی در بازنمایی قصه نیز نامشخص است. حتی حضور پسرک یزدی به اسم سجاد که ظاهراً قرار است با شیرینزبانی خود کمی از تلخی قصه بکاهد منطق مستحکمی ندارد. با این حال باید گفت قصهی فیلم از پیرنگ و مضمون خوبی برخوردارست؛ اینکه قصه دو خواهر را در دو موقعیت متفاوت اما بحرانی به موازات هم روایت کرده است، واجد ظرفیتهای بالایی برای طرح بسیاری از واقعیتهای اجتماعی و روانشناسی درباره تجربههای شکننده زنانه است. رقیه توکلی در اجرا و کارگردانی هم نسبتاً موفق عمل میکند اما ضعف فیلمنامه و فقدان منطقهای دراماتیکش موجب میشود ایده خوب فیلم به هدر برود. حیف! موقعیتهای قصه سرشار از ارجاعهای تحلیلی درباره تجربههای زنانه است که در یک موازات پارادوکسیکال میتوانست به یک فیلم خوب زنانه بدل شود اما قربانی فیلمنامهی پر از حفرهای میشود که نمیتواند مضامین و موقعیتهای خوبِ پسِ داستان را بازنمایی و صورتبندی کند. کاش رقیه توکلی در ادامه روند فیلمسازی خود با اتکا به فیلمنامهای مستحکمتر و با فاصلهگیری از نگاههای انتزاعی فمینیستی بتواند توانمندیاش در اجرا را با روایت قصهای خوب اثبات کند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم:
https://telegram.me/filmmagazine
سیدرضا صائمی