راستش را بخواهید تا وقتی که خیال میکردم تایتانیک (1997) ساختهی پرهیاهویی است که قرار است به ضرب و زور تبلیغات به تماشاگرانش حقنه شود، از تماشایش پرهیز داشتم. دلیل مهمترش شاید تصورم در مورد جیمز کامرون بود که تا آن زمان، بیشتر یک فیلمساز «فنیکار» محسوب میشد. به این معنا که ترمیناتور (1984)، بیگانهها (1986) و دروغهای حقیقی (1994) بیشتر شبیه به نوار متحرک هستند تا فیلمهایی که در یادها بمانند. کامرون حتی پس از تایتانیک همچنان نشان داد که دلبستهی سینمای گولزنندهای از جنس آواتار (2009) است. چرکنویس زشتی از پوکاهانتس (1995) که با تکنولوژی بزک شده است.
تایتانیک در نگاه اول اثری اینچنینی است. کامرون در ساخت کشتی و به طور کلی پروداکشن عظیم فیلم سنگ تمام گذاشته بود و دستگاه تبلیغاتیاش فیلم را بهشدت لانسه کردند. این در حالی بود که این اثر در کارنامهی کامرون همچنان یک نقطهی عطف است و عجیب اینکه در میان یازده جایزهی اسکاری که دریافت کرد، اثری از اسکار فیلمنامه وجود ندارد. این در حالی است که فیلم هرچه دارد از روایت و فیلمنامهای است که بسیار پرحوصله نوشته شده و از همان ابتدا سعی دارد همه چیز این داستان عاشقانه را زیر خرواری از داستانکهای فرعی پنهان کند. به نظر میرسد همه چیز حتی غرق شدن این کشتی تحتالشعاع داستان عاشقانهی جک و رُز قرار دارد. فیلم با پیدا شدن بقایای کشتی آغاز میشود و پای کیت کهنسال به فیلم باز میشود. ابتدای فیلم تا جایی که وارد فلاشبک اساسی فیلم میشویم، از شما چه پنهان بهشدت کسلکننده است؛ و هیچ جذابیتی برای ما ندارد. این خانم سالمند چه میگوید؟ چرا کامرون داستانش را این قدر شل و وارفته آغاز کرده است؟ اما این دامی است که او در مقام نویسنده برای ما تدارک دیده است. ناگهان شکوه و عظمت فیلم در گذشته زنده میشود. یادمان باشد که تایتانیک فیلم گذشتهها است. بنابراین سکانسهای ابتدایی به ما میگویند هرچه هست در گذشته است و زمان حال چیزی نیست جز یافتن گذشته.
بهتدریج با دو شخصیت اصلی آشنا میشویم. رز مانند یک برده است که انگار تنانگیاش تضمینکنندهی خوشبختی اوست. کال هاکلی (بیلی زین) مایملکش را دو دستی چسبیده تا مبادا از او بدزدند. از سوی دیگر جک آسمانجلی است که نباید وارد طبقهی اشراف کشتی بشود. اما دست سرنوشت آنچه را بخواهد انجام میدهد. فیلم اصولاً بر اساس غرق شدن کشتی تایتانیک ساخته شده است اما کامرون این داستان را در یکسوم ابتدای فیلم به دست فراموشی میسپارد و به حواشی داستان دلدادگی جک و رُز میپردازد. هاکلی کاری میکند که جک دستکم تا رسیدن به مقصد از مایملک او دور نگه داشته شود. الماس را در جیب جک پیدا میکنند و دستبندش میزنند اما فاجعه سرانجام از راه میرسد و حرف سازندهی کشتی بر باد میرود که با غرور هرچه تمامتر گفته بود که خداوند نیز نمیتواند آن را غرق کند اما یک تکه یخ کشتی را از پهلو میدرد.
اکنون داستان وارد نقطه عطف تکاندهندهاش میشود. کشتی با آن عظمت غرق خواهد شد و قایقهای نجات برای سوار شدن مسافران کافی نیستند. جک موفق میشود خودش را نجات دهد. این یک تعلیق در تعلیق بزرگتری است که او باید رُز را پیدا کند. آیا میتواند؟ آیا کشتی غرق میشود؟ (این تعلیق بزرگتر است)؛ آیا جک و رُز نجات مییابند؟ (این نیز تعلیق بزرگی است) میدانیم که داستان را رُز تعریف میکند، پس او زنده است. جک چهطور؟ ظاهراً او زنده نمانده است. این حدس ماست. در زمان حال نشانهای از او در دست نداریم. این «تعلیق عاطفی» است. نمیدانیم سرانجام این داستان عاشقانه که مرزهای اشرافزادگی دروغین را در هم نوردید، چه خواهد شد؟ کامرون در این سکانسها با طمأنینه داستان را پیش میبرد. کشتی بهتدریج به وضعیت بحرانی نزدیک میشود. از سوی دیگر هاکلی دنبال جک و رُز است. حرص بشر حتی در آغوش مرگ دست بردار نیست. هاکلی حتی نمیتواند ببیند که همه چیز دارد از دست میرود. سرانجام کشتی به دو نیم شده و غرق میشود. رُز درون قایق است و جک توی دریا و هیچ نشانهای از نجات وجود ندارد. سرانجامِ جک مرگ است و سرانجام رُز و البته هاکلی نجات یافتن است. اما رز خود را از او پنهان میکند. کامرون بار داستان عاشقانهی رُز و جک را بر دوش قهرمان زن داستانش گذاشته است. تصورش را بکنید اگر جک زنده میماند و رُز مرده بود، شکل روایت داستان چهگونه میبود؟ یادمان باشد که این دو شخصیت ساختهی ذهن کامرون هستند و او میتوانسته داستانش را با حضور این دو شخصیت به هر شکلی که میخواهد شکل دهد.
جیمز کامرون در تایتانیک نشان میدهد که ساختار سهپردهای همچنان ساختاری زنده و کاراست. پیدا شدن کشتی و آشنایی با شخصیتهای اصلی در پردهی اول، آشنایی ما با جک و آشنا شدن او با رِز و دیدارها و کشف آنها و دخالت هاکلی در قطع این ارتباط در پردهی دوم، و تصادم کشتی با کوه یخ و سرانجام غرق شدنش و مرگ جک و کهنسالی رُز و آن نمای پایانی که واقعیت را در خیال غرق میکند (برای بخش پایانی)؛ مجلسی که جک و رُز جوان در آن حضور دارند و مورد تشویق قرار میگیرند. نمایی که از دل دریا و تصویر تایتانیک غرقشده آغاز میشود و بهتدریج به یک گذشته نزدیک میشویم و زمان معکوس عمل میکند و ویرانی به آبادی بدل میشود و مثل این است که پای به درون یک فلاشبک گذاشتهایم که فلاشبک نیست. وجود خارجی ندارد. هرگز رخ نداده است. این یک رؤیا است. رؤیای جک و رُز یا رؤیای جیمز کامرون که گویی نمیخواهد فیلمش پایان تلخی داشته باشد. کامرون با استفاده از این رؤیا در واپسین سکانس فیلمش و ترانهی غمگنانهای که روایتی از عشقی ناکام و دلدادگی رو به پایانی است، از فیلمش پا بیرون میگذارد و مانند یک تماشاگر پایان فیلم را نظاره میکند. به نظر میرسد او با فیلمنامهای کامل، ساخت فیلمش را شروع کرده و به پایان رسانده است. همه چیز از پیش تعیین شده است. چیزی شبیه به زندگی که گویی از پیش مشخص شده است. در این میان تنها یک چیز وجود دارد که میتواند منطق زندگی را بههم بریزد: رؤیا. نکند این سکانس پایانی رؤیای ما باشد که کامرون برای آن هم برنامه داشته و به آن فکر کرده است؟!