
یکی از تفاوتهای مهمی که در اقتباس آثار صحنهای برای سینما به چشم میخورد، آن است که با وجود حضور بازیگران یک اثر صحنهای موفق، ممکن است از بازیگرانی به جز آنها استفاده شود، چون برخی از بازیگران تئاتر حضور موفقی در برابر دوربین سینما ندارند. یا به نامهای بزرگتری نیاز هست تا یک فیلم اقتباسی بتواند مورد استقبال تماشاگران قرار بگیرد. بنابراین آدری هپبورن استخدام شد تا در نسخهٔ سینمایی بانوی زیبای من (۱۹۶۴) به جای جولی اندروز بازی کند که در آن دوران کمتر شناخته شده بود؛ در حالی که اندروز در همان سال برای بازی در مری پاپینز (۱۹۶۴) جایزهٔ اسکار دریافت کرد. کتی بیتس با این که یک بازیگر فوقالعاده در تئاتر بود اما در نسخهٔ سینمایی شب بخیر مادر (۱۹۸۶) جایش را به سیسی اسپاسک داد. او در فرانکی و جانی (۱۹۹۱) نتوانست بازی کند با این که در نمایش صحنهای آن حضور داشت و جایش را میشل فایفر گرفت. هر چند کتی بیتس، پیش از آن و برای بازی در فیلم میزری (۱۹۹۰) اسکار بهترین بازیگر را توانست دریافت کند.
حقیقت در برابر افسانهماهیت تخیلی یا مبتنی بر واقعیت برخی از فیلمها، گاهی برای مخاطبان سینما میتواند معضل بیافریند. گاهی رخدادهایی در یک فیلم میبینیم که چندان برای ما مهم نیستند. آیا سبک و سیاق رفتار جری لوییس با رابرت دونیرو در سلطان کمدی (۱۹۸۲) برگرفته از زندگی شخصی خود لوییس بوده است؟ شاید این چندان اهمیتی نداشته باشد. اما رخدادهایی که از آنها مدت چندانی نمیگذرد و در ذهن بسیاری از تماشاگران سینما همچنان باقی مانده، اگر از سوی فیلمسازی که این رخدادها را اقتباس کرده، مورد بیتوجهی قرار بگیرد و دقیقاً واقعیت مورد توجه واقع نشده باشد، عکسالعمل تماشاگران را در پی خواهد داشت. در توفان کامل (۲۰۰۰) ولفگانگ پترسون و فیلمنامهنویس این فیلم دلایل گم شدن یک قایق در دل توفان سهمگین ۱۹۹۱ را تغییر دادند. در کتاب اصلی این دلایل بیرون از خواسته و توان سرنشینان نشان داده شده بود اما در فیلم این کنش سرنشینهای قایق بود که چنین فاجعهای را رقم میزند. در یک ذهن زیبا (۲۰۰۱) ران هوارد و فیلمنامهنویس فیلم، برخی از جنبههای مهم زندگی پروفسور جان نش را نادیده گرفتند چون کمتر به تصویر مشفقانهای که از وی ترسیم کرده بودند شباهت داشتند. چارلز تیلور منتقد سینما به این تغییرات در فیلم اعتراض کرد: «سازندگان فیلم سعی کردهاند داستان و شخصیتها را تلطیف کنند و به زور چیزهایی را در آن جای بدهند. زندگی جان نش در این فیلم به یک ماشین اسکار ساز بدل شده که خیلی راحت و به سرعت اشک تماشاگر را در میآورد.»
با این که شباهتهایی میان زندگی ویلیام راندولف هرست و چارلز فاستر کین در همشهری کین (۱۹۴۱) وجود دارد اما ارسن ولز آنچنان از زندگی هرست فاصله میگیرد که فیلمش واجد شرایط یک اثر زندگینامهای تخیلی باشد: نامها تغییر کردهاند، سوزان الکساندر به خوانندهٔ اپرا تبدیل شده و نه یک بازیگر سینما و غیره و غیره. کمپانی سازنده آنچنان نگران بود که میخواست در ابتدای فیلم از این متن استفاده کند: «این داستان هیچ فرد زنده یا مردهای نیست. این فیلم داستان قدرت و قدرت یافتن است که زندگی بسیاری از مردان بزرگ را از دریچهٔ چشم مردان کوچک به طور تلویحی بیان میکند. ولز از محتوای این نوشته راضی نبود و آن را این گونه تغییر داد: «همشهری کین بررسی شخصیت فردی یک انسان در عرصهٔ عمومی است. تصویری است مبتنی بر شواهدی از زندگی خودمانی آن فرد. اینها و خود شخصیت کین کاملاً خیالیاند.» بعدها این عبارت کنار گذاشته شد.
فیلم هوفا (۱۹۹۲) به زندگی جیمی هوفا رییس اتحادیهٔ کامیونداران و ناپدید شدن او میپردازد و این که در نهایت کسی واقعاً نمیداند چه بر سر او آمده است. همین حفرههای موجود در داستان زندگی هوفا برای جک نیکلسن اهمیت داشت تا بتواند چنین نقشی را بازی کند. او میگوید: «این فیلم یک اثر زندگینامهای نیست، یک تصویر متفاوت است. از آنجا که هیچ کسی نمیداند چه بلایی بر سر جیمی هوفا آمده، این مجوزی است تا بتوان خیلی از کارها را براساس حدس و گمان انجام داد. من به عنوان بازیگر چنین مجوزی را داشتم تا تفسیری درونی از این شخصیت ارائه کنم.»
جی.اف.کی (۱۹۹۱) از نظر بسیاری جسورانهترین فیلم زندگینامهای است چون در بخش اعظمی از آن با استفاده از تکنیکهای داکیودراما (فیلمهای خبری، بخشهایی از همان فیلم مشهوری که لحظهٔ ترور کندی را نشان میدهد و نامهای واقعی آدمهای مشهوری که در بازپرسیهای بعدی پایشان به این ماجرا کشیده شد)، اتخاذ مواضع ضد دولتی و تئوری محتمل توطئه ماجراهای قتل کندی به تصویر کشیده شدهاند.
این را باید در نظر داشت که هر نوع فیلمی را که بر اساس حقایق ساخته میشود، باید با دقت مورد بررسی قرار دهیم و فرض را بر این نگذاریم که هر آنچه را فیلم بازنمایی میکند، حقیقت است. همزمان میتوان این را نیز در نظر داشت که سینما میتواند گذشته را به تصویر بکشد و از طریق دیدگاه یک فیلمساز آن را تجربه کند. فیلمهایی مانند افتخار (۱۹۸۹) و نجات سرباز رایان (۱۹۹۸) دو زمان تاریخی را به تصویر کشیدهاند. اولی دوران جنگهای انفصال و دومی دوران جنگ جهانی دوم را دوباره جان بخشیدهاند و از هر دوی آنها به عنوان اقتباسی وفادار به تاریخ نام برده میشود. در این میان گاهی حتی فیلمهای تخیلی نیز باید از ضرورتهای تاریخی پیروی کنند. با این که فیلم ساعتها (۲۰۰۲) ساختهٔ استیفن دالدری به طور قطع یک اثر غیرتخیلی نیست اما یکی از سه شخصیت اصلی فیلم (زنانی از دورهها و محیطهایی متفاوت در قرن بیستم) ویرجینیا وولف، رماننویس و منتقد سرشناس انگلیسی است. درواقع جزییترین نکات تاریخی مربوط به مرگ او هم در فیلم و هم در رمان ساعتها آمده است. مایکل کانینگهام نویسندهٔ رمان ساعتها توجه بسیای به این حقیقت تاریخی داشته اما از طریق شخصیتهای تخیلی سعی کرده که زندگی و کار خارقالعادهٔ ویرجینیاوولف را در یک بافت حقیقی به نمایش بگذارد. از نظر بسیاری از رماننویسها رابطهٔ ایدهآل نویسندهها با فیلمسازان آن است که امتیاز کتابشان خریداری شود اما هیچگاه به فیلم تبدیل نشوند. در این صورت نویسنده میتواند دستمزد قابل ملاحظهای دریافت کند اما نیازی نیست این درد کلیشهای را تحمل کند که ببیند فرزندش را رنگ و لعابی بدهند و به نمایش بگذارند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: