آلفرد هیچکاک در نمونهای نادر میان آثارش، رو به دوربین میگوید که این فیلم همهاش واقعی است. منی بالسترو (هنری فوندا) که در شهر نیویورک نوازنده است، وضع مالی درستی ندارد. همسرش رز (ورا مایلز) باید سیصد دلار بدهد و دندان عقلش را درست کند اما این خانوادهی کوچک زیر فشار مالی دارند خرد میشوند و از این پولها ندارند که بدهند. او که پول بیمهی عمرش را پیشخور کرده، دنبال گرفتن پول بیمهی عمر همسرش به ادارهی بیمه سر میزند اما کارکنان بیمه حاضرند قسم بخورند که او دزدی است که دو بار به صندوق آنجا دستبرد زده است. او را دستبند زده و به ادارهی پلیس میبرند. از او انگشتنگاری میشود. عکسش را میگیرند و به زندانش میاندازند. او را در کنار تبهکاران دیگر به چند شاهد نشان میدهند که همه انگشت اتهام به سوی بالسترو دراز میکنند. فرانک اوکانر وکیل دعاوی تلاش میکند ثابت کند که بالسترو مردی نیست که شهود او را شناسایی کردهاند. هنگام سرقت نخست، او و خانوادهاش در تعطیلات بودهاند و در زمان سرقت دوم فک او آن قدر آماس کرده بود که حتماً شهود متوجهی آن میشدند. منی و همسرش رز دنبال سه نفری میگردند که هنگام تعطیلات منی را دیدهاند اما دوتایشان مردهاند و سومی هم معلوم نیست کجاست. این اتفاقها بهتدریج باعث افسردگی رز میشود. سرانجام دزد واقعی دستگیر میشود و بیگناهی منی اعلام میشود اما در این میان رز حالوروز خوشی ندارد.
برخی به شباهت ساختاری مرد عوضی و رمانهای کافکا اشاره کردهاند؛ اینکه کسی نمیداند چرا او را دستگیر کرده و به زندان میبرند؛ اتفاقی که آقای «ک» تجربه میکند. تصورش را بکنید که خسته و درمانده از سر کاری که درآمد چندانی هم ندارد، برمیگردید خانه که دو مأمور پلیس سر راهتان سبز میشوند و پس از پرسیدن نامتان، شما را با خود میبرند. هیچکاک بر خلاف آثار قبلیاش عامدانه یکی از عناصر مهم قصهگوییاش، یعنی طنز هیچکاکی، را حذف میکند. میشود تصورش را کرد که جاهایی از فیلم برای کاستن بار سنگین فضای تیرهوتار زندگی و روزگار بالسترو، هیچکاک میتوانست از طنز همیشگیاش بهره بگیرد (به عنوان مثال در شمال از شمالغربی نگاه کنیم به شوخیهای مادر تورنهیل در دادگاه، یا وقتی تورنهیل در ادارهی پلیس میگوید پلیس لازم دارد)؛ اما چنین نکرده است.
دلهرهای که در مرد عوضی یقهی تماشاگر را میگیرد، تفاوتهایی با دیگر ایدههای هیچکاکی دارد. درست است که مضمون عوضی گرفتن را در شمال از شمالغربی (که بعد از مرد عوضی ساخته شده) و 39پله (که سالها پیش از این فیلم ساخته شده) دیدهایم اما مفرح بودن فضا و وجود زنی که پابهپای قهرمان میآمد، تا حد زیادی از تلخی رویدادهای هر دو فیلم میکاست؛ با این حال، مرد عوضی تا حد زیادی از عناصر همیشگی آثار هیچکاک تهی است. تنها زمانی بیگناهی بالسترو اثبات میشود که دارد همسرش را به علت افسردگی از دست میدهد. هیچکاک دلهرهی موجود در فیلم را به دلهرهای وجودی بدل ساخته است. بالسترو ناگهان به جهانی پرتاب شده که با آن بیگانه است. او هرگز زندان و دستبند را تجربه نکرده است (بازی درخشان هنری فوندا را در این میان نباید نادیده بگیریم. او با نگاههای ماتش و کند بودن حرکاتش و راه رفتنش در تمام طول فیلم مبهوت است و نمیداند چه باید بکند). هیچ کسی حرفهایش را باور نمیکند و از همه مهمتر و عجیبتر اصرار آن کارمندان زن است که شک ندارند بالسترو همان تبهکار و سارق است.
هیچکاک عامدانه دستگیری دزد واقعی را به تأخیر میاندازد. چرا؟ تا مثلاً در میانهی داستان خیال تماشاگر راحت نشود. این تمهیدی است که همذاتپنداری ما با بالسترو را ادامه میدهد. بالسترو در جریان یک دیزالو بسیار طولانی و دعا برای نجات از این وضعیت، به مردی بدل میشود که از انتهای نما پیش میآید و چهرهاش با چهرهی بالسترو یکی شده و بهتدریج با ادامهی دیزالو، چهرهی او پررنگ و پررنگتر میشود. به نظر میرسد نقش این دیزالو بجز روشن شدن تدریجی واقعیت، کارکرد دیگری نیز پیدا میکند. با توجه به شلختگی نوع دستگیری دزد از نظر اجرای سینمایی (که شاید با اندکی اغماض بشود آن را تعمدی دانست) به نظر میرسد هیچکاک دارد به ما نشان میدهد که نه انتخابی در کار است و نه تعمدی. ممکن بود این دزد به جای بالسترو دستگیر شود و به زندان بیفتد و بیگناه هم باشد، یا نباشد. شاید اینکه کسی نیست تا به فریاد بالسترو برسد، نشان میدهد که کائنات، طبیعت یا هر عامل دیگری با کسی خصومت ندارد و اینها همهاش تصادف است؛ اما تصادفی وجودی!
هیچکاک پیش از این و در اعتراف میکنم (1953) به مسألهی گناه و بیگناهی پرداخته بود. پدر لوگان با توجه به گذشتهای که دارد، آیا بیگناه است؟ آیا گناهکار است که نمیتواند راز یک قاتل را افشا کند؟ هیچکاک تلویحاً در این فیلم میگوید که بیگناه وجود ندارد و هر کسی میتواند جای پدر لوگان باشد. به نظر میرسد این موضوع درباره بالسترو نیز صدق میکند. در پایان فیلم او به سراغ رز میرود تا خبر دستگیری دزد اصلی را به او بدهد اما رز همچنان در افسردگی خویش غرقه است. به نظر میرسد رساترین و در عین حال پنهانترین شوخی هیچکاک را باید در میاننویس پایانی فیلم جستوجو کنیم که اظهار میکند دو سال بعد رز حالش خوب شده است. با شناختی که از آثار هیچکاک داریم، کاملاً پیداست که خود او بهشدت از حجم تلخی داستانی که تعریف کرده آگاه است و با این میاننویس که هرگز نمیدانیم چهقدر به واقعیت نزدیک است، خیال ما را از رز راحت میکند. این نوع پایان ما را به یاد پسربچهای میاندازد که در خرابکاری (1936) بمبی را حمل میکرد که سرانجام منفجر شد. هیچکاک یک اشتباه را دومرتبه تکرار نمیکند و در مرد عوضی ما را با تیرگی زندگی قهرمان فیلمش تنها نمیگذارد. او در ابتدای فیلم تأکید میکند که هرچه خواهیم دید واقعی است و در پایان به شکلی کنایی تنها با یک میاننویس تکلیف ما و واقعیت را یکسره میکند و میگوید حال رز خوب شده است. آنهایی که سینمای هیچکاک را میشناسند، میدانند که هرگز به واقعیت و واقعگرایی اهمیتی نمیدهد. پس چهطور با یک میاننویس میخواهد سر ما را کلاه بگذارد تا باور کنیم او با واقعیت سروکار دارد؟