
هر بار که فیلمی ساخته میشود، باید به شرایط ساختش نیز توجه داشت و مشاهده کرد که چهگونه فیلمی ناگهان در میان سینمادوستان به اثری یگانه بدل میشود و آیا این یا آن فیلم بهخصوص توانایی هضم چنین عنوانی را دارند یا نه. کوپولا بر اساس کتاب ماریو پوزو پدرخوانده (1972) را میسازد که در ژانر گنگستری به یکی از سرآمدان این نوع سینما بدل میشود. فیلم روایت زندگی یک خانوادهی تبهکار است که پدر خانواده، دن کورلئونه (مارلون براندو) پس از یک سوءقصد نافرجام، به پسر کوچکش مایکل (آل پاچینو) اجازه میدهد تا صاحب اختیار خانوادهی گنگستری کورلئونه بشود. در ابتدای فیلم دن کورلئونه به عنوان بزرگ خانواده به گریهوزاری یکی از زیردستانش ترتیب اثر میدهد. او به خانواده اعتقاد بسیاری دارد. کسی که خانوادههای بسیاری را با کشتن سرپرستانشان ازهمپاشانده، معتقد است که همه چیز باید سر جای خودش قرار داشته باشد. بر اساس شخصیتپردازی کوپولا از شخصیت دن کورلئونه، او آدمی است بهشدت ازهمگسیخته که تناقضهای فراوانی در شخصیتش دارد. از یک سو سر بریدهی اسب مورد علاقهی یک تهیهکنندهی سینما را در بستر او قرار میدهد، چون نقش مناسبی را در اختیار یکی از اعضای خانوادهی مافیا قرار نداده است؛ و از سوی دیگر بهشدت خانوادهدوست است. حتی سانی (جیمز کان) فرزند بزرگ دن کورلئونه بر سر خانواده کشته میشود. دن اعتقاد دارد اگر صاعقه بر سر فرزندش فرو بیفتد یا به هر دلیل کشته شود، قاتل او را باید در میان دشمنان خود دن جستوجو کرد. با اینکه ارکان خانواده برای دن و دارودستهاش بسیار مهم است اما زنان در این میان تابعی از مرداناند که با اندکی ابراز وجود از چشم پدرخوانده میافتند. نگاه کنید به پایان پدرخوانده2 (1974) که مایکل به شکلی نمادین در را بر روی همسرش کی آدامز (دایان کیتن) میبندد و او را از زندگیاش حذف میکند. پدرخوانده2 در واقع بیشتر به شکلگیری شخصیت دن کورلئونه و آمدنش به آمریکا میپردازد. او در روستای ایتالیایی زادگاهش قاتل پدرش را از پای درمیآورد و به آمریکا میگریزد و در آنجا به یک غول گنگستر بدل میشود. او بهراحتی همه را میخرد. از پلیس و دادستان تا هر کسی که قرار است نماد و نمایندهی قانون باشد. نکتهی قابلتوجهی که شاید تنها برگ برندهی کوپولا در هر سه فیلم پدرخوانده باشد، این است که او تصویری واقعی از گنگسترها ارائه میدهد و تصویری آرمانی آن طور که خیلیها دوست دارند تماشا کنند. از دیدگاه کوپولا آنها اگر آغشته به جرم و جنایت هستند اما پدر خانوادهاند و زندگی شخصی خود را دارند. اما کوپولا تقریباً هیچگاه در این سه اثرش مشخص نمیکند که مثلاً چرا مایکل کورلئونهی اهل درس و دانشگاه با بازنشسته شدن اجباری پدرش خود را قربانی خانواده میکند و حاضر میشود پا جای پای پدر بگذارد؟ او در پدرخوانده3 (1990) دیگر به یک گنگستر تمامعیار تبدیل میشود و همزمان با حضورش در آیین غسل تعمید، آدمهایش رقبای او را یکی پس از دیگری از سر راه برمیدارند. در این سهگانه که نه ساعت و 43 دقیقه طول میکشد و بازهی زمانی 1901 تا 1980 یک خانوادهی گنگستر را روایت میکند، کوپولا خودش شیفتهی شخصیتهای اصلی میشود: مایکل و دن کورلئونه. در حالی که کافی است به اثر دیگری در سینمای گنگستری نظری بیندازیم که از هر نظر شبیه آثار کوپولا است و در 1984 ساخته شد. سرجو لئونه در روزی روزگاری در آمریکا بیآنکه شیفتهی ماکس (جیمز وودز) و نودل (رابرت دنیرو) بشود، زندگی آن دو را از نوجوانیشان در قسمت شرقی منهتن روایت میکند. روند گنگستر شدن این دو دوست و سپس جداییشان و بازگشت نودل از زندان و روبهرو شدن دوبارهاش با ماکس و سرانجام به پایان رساندن فیلم در فلاشبک و نه زمان حال، همه و همه از روایت دقیق لئونه حکایت دارد. سرجو لئونه با ریتمی دقیق و استفاده از فلاشبکها، با رفتوبرگشتهایش به گذشته، دائم به آبشخور ماکس و نودل بازمیگردد. در حالی که کوپولا یک بخش مفصل از پدرخوانده2 را به گذشتهی دن کورلئونه اختصاص میدهد که رابرت دنیرو نقش او را بازی میکند.
به نظر میرسد حتی فیلم گنگستری برادران کوئن با عنوان گذرگاه میلر (1990) از این منظر بسیار دقیقتر عمل میکند و هنگام کاوش در زندگی تبهکاران متوجه هست که کارگردان باید در چنین مواردی از شخصیتها فاصله بگیرد تا بتواند دقیقتر آنها را به تصویر بکشد. کوپولا در واقع ارادت و علاقهی خودش به چنین دنیایی را به زبان سینما ترجمه کرده است. به نظر میرسد او در شخصیتپردازی گنگسترهای فیلمش بیش از آنچه لازم است، نسبت به آنها همذاتپنداری کرده است. به زبان سادهتر، کوپولا در پدرخواندهها طرف نیروی شر را گرفته است. این یکی از دلایل استقبال مخاطبان از این سهگانه است. با اینکه نگارنده همواره سعی دارد از اقبال تماشاگران نسبت به یک فیلم به عنوان یک برگ برنده نام ببرد اما باید در اینجا این را هم اضافه کرد که سینمای داستانی همواره برای ایجاد جذابیت از نیروی منفی و ضدقهرمان استفاده میکند که این در فیلمهای کوپولا راه افراط پیموده است. چرا وقتی مایکل در را بر روی همسرش میبندد و «مرد شدن» خود را در پا جای پای پدر گذاشتن میداند، ما در مقام تماشاگر این را میپذیریم؟ به نظر میرسد کوپولا از ظرفیتهای قصهگویی در سینما برای تحکیم علاقههای شخصیاش استفاده کرده است. در هیچ کجای دنیا هیچ فیلمسازی را به این دلیل نه سرزنش میکنند و نه به دادگاه فرامیخوانند. تنها یک اتفاق میافتد و آن این است که در تاریخ سینما چنین «میزانسنی» به نام کارگردان و فیلمساز نوشته خواهد شد. هرچند که پس از آن افول این فیلمساز شروع شده باشد و یکی پس از دیگری آثارش با عدم استقبال مخاطبان روبهرو شده باشد. یک بار دیگر نگاهی بیندازیم به فیلمهایی مانند از صمیم قلب (1981)، پگی سو ازدواج کرد (1986)، باغهای سنگ (1987)، جوانی بدون جوانی (2007) و تترو (2009)؛ آیا ستارهی اقبال کوپولا با ساخت سه پدرخوانده به اتمام رسید؟ آیا تمام نیروی او در پدرخواندهها مصرف شد؟ یا او دیگر نتوانست شخصیت منفی درخوری مانند کورلئونهها پیدا کند؛ شخصیتهایی که مانند معدن طلا برای کوپولا کارایی داشتند. اما هر معدنی بالأخره تمام میشود.