در هنگامهی جنگ جهانی دوم یا به قول روسها جنگ کبیر میهنی، دو پارتیزان، استونیکف (بوریس پلوتونیکف) و ریباک (ولادیمیر گوستیوخین) در جستوجوی غذا وارد روستایی در بلاروس میشوند. پس از برداشتن گوسفندی بازمیگردند اما با نیروهای آلمانی روبهرو میشوند و پای استونیکف تیر میخورد. ریباک او را به نزدیکترین پناهگاه میبرد که خانهی زنی به نام دمچیخا (لیودومیلا پولیلکووا)، مادر سه بچه است. اما آنها دستگیر میشوند و به کمپ آلمانیها برده میشوند. پورتونف خائن (آناتولی سولونیتسین) از استونیکف بازجویی میکند ولی وقتی او همکاری نمیکند، اعضای پلیس خودفروختهی بلاروس، وحشیانه شکنجهاش میکنند. اما داستان ریباک چیز دیگری است. او بهشدت از مردن میترسد و اعلام میکند حاضر است همه چیز را بگوید. فردای آن روز کدخدای روستا که مظنون به حمایت از پارتیزانها است، به همراه دختری جوان که او نیز دستگیر شده و دمچیخا و استونیکف، به دار آویخته میشوند. ریباک به قیمت خیانت زنده میماند. او پشیمان از کردهاش سعی میکند خودش را حلقآویز بکند اما تقدیر او زنده ماندن است.
لاریسا شپیتکو، استعداد خلاق سینمای اوکراین و شاگرد الکساندر داوژنکوی سرشناس، خیلی زود و در 41 سالگی درگذشت. او عروج را بر اساس رمانی به نام استونیکف ساخت که نام سرباز زخمی فیلم است. فیلم در واقع استونیکف را محور قرار میدهد. در ابتدا او نیز سربازی عادی مانند سربازان دیگر است. او استاد ریاضی بوده و اکنون با اشغالگران میجنگد. وقتی در بازگشت به همراه ریباک، او تیر میخورد ناگهان انگار چیزی بر او متجلی میشود. به دشت سفید بیکران زل میزند. مثل این است که نیرویی او را به طبیعت پیوند میزند. پیش از اینکه ریباک او را از مهلکه به در ببرد، استونیکف که میبیند حریف آلمانیها نیست، یک لنگهی چکمهاش را درمیآورد تا با انگشت پایش ماشهی تفنگش را بچکاند. در همین وقت است که گویی رویارویی با مرگ، باعث تحولی در درونش میشود. از اینجا به بعد ناگهان او به آدم دیگری بدل میشود. مثل این است که مرگ برایش بیاهمیت شده است. او مانند مسخشدهها از همه چیز و همه کس میبرد. شپیتکو با نماهای درشت استونیکف در زیرزمینی که همراه دیگران انتظار مرگ را میکشد و با استفاده از نورپردازی سعی میکند نقبی به درون آدمی بزند که انگار دوستش ریباک مانند یهودا او را به ثمن بخس فروخته است. ریباک به بهای زمانی بیشتر زنده بودن استونیکف را تنها گذاشته است. او تأثیرش را بر دیگران گذاشته است. کدخدا برایش دعا میکند و سرانجام دمچیخا در کنار او به آرامش میرسد و انگار دیگر از مرگ نمیهراسد. عروج تقریباً داستان مفصلی ندارد. طرح داستانیاش اصلاً پیچیده نیست. فیلم به هیچ روی به درام ارسطویی نظر ندارد. کاری به حادثه و فرازوفرود دراماتیک ندارد. شپیتکو با شخصیت اصلیاش کار دارد. با او و یهودایش ریباک. پورتونف مانند پیلاطس با استونیکف رفتار میکند. او نمیخواهد بزرگان یهود (که به طرز معناداری نیروهای ارتش آلمان هستند) را برنجاند. از دست رفتن جان یک جوان که دارد به او توهین هم میکند، چه ارزشی دارد؟ از نظر او این جوان تکیدهی رنجور و مغرور را باید به زانو درآورد؛ به هر قیمتی. شپیتکو داستان استونیکف را شبیهسازی میکند با داستان زندگی و مرگ عیسی مسیح و تمامی عناصر حاضر در آن را نیز فراهم میسازد. او برای تکمیل این شبیهسازی، مراسم اعدام دستهجمعی را مانند یک آیین برگزار میکند. استونیکف درخواست میکند دیگران را آزاد کنند. او خود را محرک اصلی معرفی میکند. اما درخواستش رد میشود. ریباک به دستوپا میافتد و قولی را که پورتونوف به او داده را یادآوری میکند. ریباک از مرگ و همراهی با استونیکف خلاص میشود. دمچیخا گریه میکند و دستوپا میزند تا شاید به خاطر بچههایش او را ببخشند. کدخدا از او میخواهد خودش را این قدر حقیر نکند. سربازان همه چیز را آماده میکنند. طناب دار را یکییکی به گردن آنها میاندازند. آن دختر کوچکش قدش به طناب دار نمیرسد، زیر پایش جعبهای میگذارند تا قدش به «مرگ» برسد! نکتهی تلخ ماجرا اینجاست که این دخترک خودش با دست خودش طناب دار را به گردن میاندازد. دوربین شپیتکو تنها چهارپایهی اعدام را نشان میدهد که میافتد و پاهای دخترک را آویزان در هوا نشان میدهد. استونیکف هنوز زنده است. در یک نمای درشت و تقریباً ضدنور، حالت آرام چهرهاش را میبینیم. او حتی انگار تبسمی هم بر لب دارد. پسرکی با چشمان نگران او را نگاه میکند. استونیکف با آرامش به پسرک نگاه میکند. ناگهان در همان نمای ضدنور و «آشنا» این چهرهی مسیحگون اندکی تغییر میکند و رو به پایین کشیده میشود.
نکتهی جالب توجه عروج در این لحظه، چنین است که پس از اعدام، هرگز دیگر نمایی از اعدامشدگان نشان داده نمیشود. اکنون دوربین شپیتکو ضدقهرمان را دنبال میکند. همانی که میگویند هرچه قویتر باشد، فیلم قدرتمندتر خواهد بود. ریباک یکیدو باری نتیجهی فرارش را پیشاپیش در خیالش میبیند. میبیند که نتیجهی گریختن مرگ است. او همراه دیگر خائنان به مقر نازیها برمیگردد. هنوز نتوانسته خاطرهی لحظههای قبل را «هضم کند». دلش میخواهد خودش را خلاص کند. نخستین بار در دستشویی کمربندش را طناب میکند و به گردن میاندازد. کمربند درمیرود و او به زمین میخورد. برای مرتبهی دوم کمربند را سفت میکند و میخواهد ادامهی کمربند حلقهشده را به گردن بیندازد اما حلقه تنگ است و او نمیتواند سرش را از درون آن رد بکند. انگار زندگی تقدیر اوست و نه مرگ. ترس ریباک از نبودن، از «نیست شدن» نمیگذارد او بمیرد. گویی تقدیر او این است که زنده بماند و هر روز که از خواب بیدار میشود و خودش را در آینه میبیند، به خاطر بیاورد که زنده بودنش تاوان مرگ دیگران بوده است. یادش باشد که او جانش را گدایی کرد تا چند صباحی بیشتر روی زمین بماند و چند کیسهی سیبزمینی یا چند کیلو بیشتر گوشت بخورد. واپسین نماهای فیلم اجازهی چنین تفسیری را به ما میدهند. ریباک گریه میکند و ضجه میزند. نگاهش به چشماندازی است که از لای دو در نیمهباز مقر نازیها پیداست. دوستش آنجا است. مرده است. اما ریباک زنده است. وقتی استونیکف به سوی طناب دار میرفت، ریباک خواست به او کمک کند اما استونیکف زیر دستش زد. ولی در واپسین لحظه به او گفت کندهی درخت را نگه دارد تا او رویش بایستد. تأثیرگذارترین نمای فیلم لاریسا شپیتکو در اینجا شکل میگیرد. ریباک پای کندهی درخت نشسته و پاهای استونیکف پیداست. ریباک خائن به دو نیم شده؛ نیمیاش مرگ است و نیمیاش زندگی. شپیتکو بهزیبایی خیانت و شهادت را در یک نما کنار هم قرار داده است. او عروج و حضیض انسان را در فیلمش تصویر کرده است.