در مواردی برخی از منتقدان سینما به تبع نظرخواهیهای مجلههای سینمایی سرشناس جهان، فیلمهایی را به عنوان فیلمهای مهم سینمای جهان برمیشمارند که چه بسا فیلمهای مهمی نباشند. علاقهمندان جوان سینما نیز به تبع انتخابهای منتقدان کارکشته، این فیلمها را به همدیگر به عنوان فیلمهای بزرگ معرفی میکنند. در مواردی برای این علاقهمندان سینمای کلاسیک بهدرستی روشن نیست که چرا این یا آن فیلم، بهیادماندنی و بزرگ هستند. گاهی اسم فیلمها در جاهای مختلفی دست به دست میشود و خیلیها نمیدانند چرا برخی فیلمها مهماند و در حافظهی جمعی دوستداران سینما باقی میمانند. جان فورد و کلاسیکهایش در شمار فیلمسازانیاند که نسل جوان سینمادوست، در موردشان دچار سوءتفاهم هستند. در نگاه نخست آثار وسترن او دارای دیدگاههای واپسگرا هستند. سرخپوستها مظلومانه در آثارش کشته میشوند (نگاه کنیم که ایتن - جان وین - در جویندگان چهگونه با نفرت به جسد سرخپوستی پیر شلیک میکند). داستانهای فورد عموماً خانوادگیاند. ظاهراً رویدادهای مهیج دراماتیک ندارند. ریتم آثارش هرگز پُرتنش نیست. در تاریخ سینما شنیدهایم که دلیجان او اثر مهمی است. اما شاید ندانیم چرا. (شاید روزی روزگاری در همینجا بشود مجموعهای در این مورد نوشت که «چرا کلاسیکها را باید دید؟») احتمالاً مهمترین سوءتفاهم در مورد جذابیت آثار جان فورد برای نسل جوانتری که سینما را عاشقانه دوست دارد، خوشههای خشم میتواند باشد. فیلم، ریتم ایستایی دارد. داستان زندگی خانوادهای است که به خاک سیاه نشستهاند. تام جاد (هنری فوندا) پسر بزرگ خانواده بهتازگی از زندان آزاد شده و سراغ خانه و کاشانهاش آمده اما چیزی از آن بر جای نمانده است. او و خانوادهاش از بیچارگی سرزمین مادری، به سوی آیندهای تیره و تار مهاجرت میکنند. پدربزرگ تاب جدایی از سرزمینش را ندارد. او در میانهی راه میمیرد، و در گوشهای از خاکی غریبه دفن میشود. کانی همسر روزا شارن، دختر جوان خانواده، تحمل دربهدری را ندارد و آنها را ترک میکند. جیم کیسی (جان کاراداین) کشیشی که دیگر کاری به کلیسا ندارد، سرانجام کشته میشود. تام مجبور است خانواده را بگذارد و برود.
چنین داستانی احتمالاً آن قدر برای دوستداران جوان سینما جذابیت دراماتیک یا حتی بصری نباید داشته باشد که آنها را در شمار علاقهمندان خوشههای خشم دربیاورد. همینجا عجالتاً فراموش نکنیم که گِرگ تولند فیلمبردار این فیلم، همشهری کین و بهترین سالهای زندگی ما را در کارنامهاش دارد. اما سیاهوسفیدهای درخشان تولند در این فیلم، تنها دلیل برای جاودانگی فیلم نیست. حتی داستان جان استینبک که سعی کرده در قالب یک سفر ادیسهوار، به بیچارگی مردم آمریکا در دوران بحران اقتصادی بپردازد، نقطهی قوت فیلم جان فورد محسوب نمیشود. یادمان باشد که بخش دوم فیلم، تقریباً به کتاب استینبک وفادار نیست. کتاب با فروپاشی خانوادهی جاد به پایان میرسد اما فورد خانواده را در یک کمپ راحت نشان میدهد. جایی که در آن چیزی برای خوردن و سقفی برای خوابیدن یافت میشود. فورد و تهیهکنندگان فیلم از بدبینانه بودن لحن کتاب بهشدت کاستهاند و خوشبینی به آن افزودهاند. فورد هرگز نشان نمیدهد که اعضای خانواده با هم سراغ چیدن هلو رفته باشند. او حتی یک هلو در فیلم به ما نشان نمیدهد.
این شاید راز مانایی خوشههای خشم باشد. در واقع درسی که از این فیلم به عنوان اثری کلاسیک و «آموزنده» میگیریم، این است که گاهی تأکید بر جزییاتی داستانی که میتوانند جانمایهی یک رمان باشند، در سینما ضرورتی ندارد. فیلم به جای آن بر شخصیتها تأکید میکند. نگاه کنید به شخصیت پدر، مادر، تام، کیسی و حتی پدربزرگ. به جز تام که آدمی آرمانگرا است و از همان ابتدا با کیسی آرمانگرا همراه میشود، مابقی افراد خانواده انگار تقدیر خود را پذیرفتهاند. مادر خانواده (جین دارول، بازیگر آثاری مانند بربادرفته و کلمانتاین عزیز من) با اقتدار سختی و دشواریهای زندگی را میپذیرد. چهقدر دشوار است زندگی مقتدرانه در شرایطی که هیچ اقتداری برای هیچ کسی باقی نمانده است. اما مادر خانواده این چنین میکند. او هنوز «رییس بزرگ» خانواده است. همه گوش به فرمان او هستند. حتی پدر و حتی تامِ سرکش. پدر همه چیز را از دست داده است؛ جز اتومبیل لکنتهای که او و خانوادهاش را یدک میکشد به جایی که شاید شباهتی به بهشتی گمشده داشته باشد. در یکی از تکاندهندهترین سکانسهای فیلم، جایی که خانواده برای بنزین زدن توقف کردهاند، پدر با اندک پولی که برایش باقی مانده، میخواهد برای بچههایش شیرینی بخرد. جان فورد پیش از آمدن پدر به مغازه، زن فروشنده را نشان میدهد که مو را از ماست میکشد و حاضر نیست به رانندههای کامیون نسیه بدهد. پدر وارد میشود و قیمت شیرینیها را میپرسد. زن فروشنده میگوید هر چهارتایشان میشود یک سِنت. پدر به این ترتیب موفق میشود با پولش شیرینی بخرد. پدر میرود. یکی از رانندههای کامیون از زن فروشنده میپرسد که چرا این کار را کرد؟ هر یک از آن شیرینیها پنج سنت قیمت داشت. زن فروشنده بیآنکه واکنشی اضافی نشان دهد به راننده میگوید: «به تو مربوط نیست.» فورد در این سکانس برای هیچ چیزی بیش از حد تأکید نمیکند. این در واقع شگرد سینمای جان فورد است. او بر اساس رویکرد سینمای کلاسیک بر چیزی تأکید نمیکند. او تنها در نقش یک راوی ظاهر میشود که قرار است داستانی را بدون کموکاست روایت کند. شاهد مثال ما ایتن و جستوجوی او برای یافتن دبی (ناتالی وود) در جویندگان است. به نظر میرسد که حتی انتخاب جان وین به عنوان قهرمان اصلی در آثار جان فورد، به «بیطرفی» کارگردان در روایت سینماییاش برمیگردد. صورت بیاحساس جان وین، بی هیچ اما و اگر اضافهای، به فیلم کمک میکند تا روایتش را پیش ببرد، بیآنکه حواس تماشاگر را از روایت پرت کند. در سینمای کلاسیک داستانگویی آن قدر بااهمیت هست که چیزی نباید در باورپذیریاش مداخله کند. در خوشههای خشم دقیقاً همین استراتژی جریان دارد. مثل این است که جان فورد در سیر رویدادها دخالتی نمیکند. او هم انگار یکی از مسافران اتومبیل کهنهی خانوادهی جاد است که همسفرشان شده تا گزارشی از زندگی آنها برای ما (تماشاگر) تهیه کند. این در واقع باعث میشود تا سبک فورد در خوشههای خشم به آثار مستند شبیه شود. بجز صحنههای ابتدایی و سکانسهای انتهایی، فیلم کمتر صحنههای داخلی دارد. صحنههای خارجی، کمتر نماهای نزدیک دارند. تقریباً فیلم نمای درشت ندارد. صحنهی تکاندهندهی مرگ پدربزرگ که مادر آن را لاپوشانی میکند تا مبادا پلیس آنها را از سفر منع کند، چهارچوبی مستندگونه دارد. نگاه کنید به شلوغی چادرها و کودکانی که در یک کمپ زندگی میکنند و اتومبیل خانوادهی جاد وارد آن کمپ میشود. همهی جزییات در این سکانس یادآور آثار مستند است.
بر خلاف آنچه تصور میشود تماشاگر در سینمای مدرن هیچ کنترلی بر عواطف و احساسات خودش ندارد. فیلمساز مدرن تماشاگر را کنترل میکند. به جای او فکر میکند و بر اساس تدوین دلبخواه نماها، تماشاگر را به هر سویی که بخواهد میکشاند. در حالی که طمأنینهی فیلمهای کلاسیک، اجازهی تعمق به تماشاگر میدهد. فکر او را دستکاری نمیکند و اختیار را از تماشاگر نمیگیرد. آثار جان فورد از منظر خوانش سینمای کلاسیک یکی از بیبدیلترین آثار سینماییاند. رمز ماندگاری او احتمالاً همین است که به جای تماشاگر نمینشیند و فکر نمیکند.