گزارش روزهای چهارم و پنجم، چهارشنبه بیستوسوم بهمن منتشر شد. آنچه پیشروست، گزارش روز ششم تا هشتم است. بقیهی گزارش، روزهای آینده در یک مجموعه تقدیم شما خواهد شد.
*
روز ششم: فیلم اول صبح در بخش مسابقه، بین دو دنیا (فیو آدالاگ)، که از دستش دادم، باید دربارهی پناهندگان افغان باشد، اما مسألهی مهاجرت و پناهندگی مضمونی فقط منحصر به خاورمیانهی تبزده نیست و فیلم بعدی بخش مسابقه، ساحل فردا، مسیر مشابهی را در داستان مهاجرت و بحران هویت یک برزیلی در برلین دنبال میکند.
در ساحل فردا (کریم اینوز) که در برزیل آغاز میشود یک غریق نجات محلی خبر مرگ یک شناگر را در بیمارستان به دوست آلمانی او میدهد و از همین دیدار کوتاه و رسمی، دوستی عمیقی بین دو مرد آغاز شکل میگیرد که مرد برزیلیِ شیفتهی آب و دریا را به دنبال آلمانی شیفتهی موتورهای مسابقه به برلین میکشاند. سالها میگذرد و حالا برادر مرد برزیلی به دنبال او و بعد از مرگ مادرشان به برلین میآید و رابطهای سه نفره و پرتنش در بستری از مناظر خاکستری مه گرفته (یا هویت در بحران) و موتورسیکلتها (یا مردانگی) شکل می گیرد. ساحل فردا نمونهای است از سینمایِ فراملیِ کوییر که در سالهای اخیر جای ثابتی در فستیوالهای سینمایی باز کرده، فیلمی که عاری از لحظات تأثیرگذار نیست، اما در کاوش تضادهای فرهنگی و ابعاد مختلف مفهوم غربت چندان تلاشی به خرج نمیدهد.
اگر چند روز پیش نمونهای برشمردم از سینمای گنگستری (گیرم در قالب فیلمهای انتقامی) در نروژ برفی، حالا وقت این است که سینمای گنگستری (باز هم با مضمون انتقام) را در کشوری که کمتر انتظارش را دارید سراغ بگیریم: یونان! استراتو (یانیس اکونومیدِس) داستان یک قاتل حرفهای است که در زمانی که مشغول سر به نیست کردن دشمنان و رقبای رؤسایش نیست در کارخانهی تولید نان ماشینی کار میکند! این قاتل که نام او نام فیلم هم هست (با بازی خوب ونجلیس موریکیس) موجودی است آرام، خنثی، بدچهره و دلمرده که خود میتواند محصول تولیدی بحران اقتصادی اروپا، به خصوص یونان تا خرخره در قرض باشد. فیلم به مرور سعی میکند رگههایی از شفت و دلسوزی برای همنوع در شخصیت او ترسیم کند و هرگاه کارگردانی بخواهد قاتل حرفهای را به نوعدوستی پیوند دهد چارهای نیست جز ارجاع به سینمای ژان پیر ملویل که بیشتر از همه در سکانس آخر فیلم متبلور شده. استراتو فیلم قابل توجهی است، اما همانقدر مکانیکی ساخته شده که نانهای نانوایی ماشینی استراتو. در ضمن فیلمی که در آن هر ده دقیقه کسی کشته میشود اگر طنز نداشته باشد ممکن است بیش از حد سادیستی به نظر بیاید. استراتو تقریباً فاقد طنز است.
بعد از این فیلم روزم را از نظر سینمایی کوتاه میکنم و باقیماندهاش به شنیدن اجرای زنده دوئت اکهارد وولک، یکی از بهترین پیانیستهای جاز آلمانی، در کافهای در برلینر اشتراسه (همان کوچه برلن خودمان در ابعاد غولآسا) میگذرد که بهخاطر حضور انیو موریکونه و کنسرت او در شهر بیشتر به اجرای قطعاتی از استاد ایتالیایی میگذرد که شامل تفسیری درخشان از سینما پارادیزو و قطعهی «فقر» از روزی روزگاری در آمریکا میشود. اکهارد که خودش استادی در اجرای موسیقی برای فیلمهای صامت است (و به همین خاطر چند سال پیش مصاحبهای با او برای ماهنامهی «فیلم» انجام دادم) در لابهلای کاری از دوک الینگتون قطعاتی از سینمای صامت «تضمین» میکند و «نقلقول»های موسیقایی غریبی از مثلاً تلانیوس مانک وسط اجرایی از جادهی فلینی میآورد.
اگر فیلم اول روز و خیلی از فیلمهای دیگر فستیوال از ایجاد رابطهای توأم با خلاقیت و تشدید عواطف و ویژگیهای ملی بین ملیتها و فرهنگها عاجزند، اکهارد وولک در کافهای کوچک چنان پیوند ژرفی بین حساسیتهای آلمانی/ کلاسیک/ رمانتیکش با دیدگاههای آمریکایی/ ایتالیایی برقرار میکند که شنیدنش به تماشای پنج فیلم میارزد.
فیلمها باید هرچه بیشتر از موسیقی بیاموزند، اما کو گوش شنوا؟
خداحافظ مؤلف
روز هفتم: چیزی که بیشتر از همه سینمای آمریکای جنوبی را برای من متمایز و حتی به نوعی عزیز میکند ضرباهنگ خاصی است که نه میتواند کند قلمداد شود و نه تند. هرچه که هست این سینما میتواند مجموعهای گسترده از حوادث را با ریتمی آرام و مسحورکننده روایت کند. سومین سمت رودخانه (سلینا مورخا) از آرژانتین، دربارهی بلوغ، عقدهی اودیپ و پدرسالاری اگرچه فیلم خیلی تازه یا متفاوتی نیست، اما از حضور چنین ضرباهنگ دلنشینی بهره میبرد.
فیلم داستان نوجوانی است که با خواهر و برادر کوچکتر و مادرش زندگی میکند و باید بین این دنیا، که در آن نقش پدرانهای دارد، با زندگی در کنار پدرش، که جدای از خانواده زندگی میکند، موازنه برقرار کند. او در نهایت، و در واکنش به دنیای «ماچو»ی پدرش که در آن تفنگ و الکل و هرزگی ارزشهایی مردانه تلقی میشود طغیان میکند، یک دنیا را نابود میکند و به دنیایی که در آن مسئولیت فقط بر دوش خود اوست و زیر سایهی کس دیگری قرار نخواهد گرفت باز میگردد.
فستیوال امسال پر است از فیلمهایی دربارهی بچهها و نوجوانها یا رابطهی بزرگسالان با آنها. از گروه دوم فیلم علمی تخیلی رئالیستیِ در هوا [aloft] (کلادیا لوسا)، محصول مشترک اسپانیا و کانادا و با شرکت جنیفر کانلی، سیلیان مورفی و ویلیام شیمل (کپی برابر اصل) نمایش داده شد، فیلمی دربارهی شاهینهای شفابخش، زائران مناطق یخ زدهی کانادا در جستوجوی شفای فرزاندانشان و تمهای معنوی که انگار استاکر تارکوفسکی را گذاشته در فریزر تا یخ بزند و بعد به نمایش درآورده است. تنها مناظر فیلم یخگرفته نیستند، خود فیلم هم منجمد، بیهدف و جابهجا ابلهانه است و در ردهی Upstream Color تنها طرفداران این نوع خاص از سینمای تخیلیِ غیرفانتزی را تا حد محدودی جلب خواهد کرد.
بعد از این به تماشای فیلم هوانوردی مشهور هوارد هاکس، گشت سپیدهدم (1930) در قسمت «زیباییشناسی سایهها» در فستیوال مینشینم که به نورپردازی در سینما بین سالهای 1915 تا 1950 اختصاص دارد. گشت [هوایی] سپیدهدم کار فیلمبردار بسیار خوب عصر طلایی ارنست هالر است و بیشتر از بازی نور و سایه برای خلق آن رئالیسم هاکسی و فیلمبرداری صحنههای نبرد هوایی قابل اشاره است. فیلم داستان دو دوست در نیروی هوایی در سالهای جنگ جهانی اول است و تقریباً تمام مضامین کلیدی سینمای هاکس را در خود دارد. با این وجود نسخهای از فیلم که هشت سال پس از این فیلم هاکس توسط ادموند گولدینگ بازسازی شد (با بازی درخشان ارول فلین و دیوید نیون) همچنان نسخهی محبوب من از این داستان است. اتفاقاتی از این دست و انتخابهایی مثل این (گولدینگ را به هاکس ترجیح دادن) که روز به روز در زندگیام بیشتر میشوند تنها میتوانند نشانهی این باشند که هرچه آدم زمان بیشتری در سینما سپری کند ایدهی مولف و سینمای تألیفی کمتر اهمیت پیدا میکند و فقط فیلم خوب و فیلم بد باقی میماند.
جادوی لحظههای ریچارد لینکلیتر
روز هشتم: بلاخره در بخش مسابقه فیلمی نمایش داده شد که کف زدن برایش در انتهای تیتراژ پایانی فیلم کمی بیش از چند ثانیه پراکنده و نامطمئن دوام آورد و اولین عنوانی شد که عدهی بیشتری بر سر مدعی خرس طلایی بودنش توافق داشتند و البته خود فیلم، اگر کسی بخواهد «پیام»اش را خلاصه کند، دربارهی بیارزش بودن این عنوانهاست و دربارهی عبث بودن دستوپا زدنها و دربارهی ارزش طلایی لحظهها، به خصوص وقتی آنقدر خوشبختید که بین سنین هشت تا هجده سالگی باشید.
فیلم تازهی مؤلف بزرگ سینمای آمریکا (هنوز یک روز نگذشته اصطلاح «مؤلف» دوباره وارد فرهنگ زبان شد!)، ریچارد لینکلیتر، Boyhood، دربارهی کودکی، بزرگ شدن، پیدا کردن و گم کردن مسیر زندگی، والدین، خانواده و عشق و جستوجوی هویت است و همهی اینها را در لفافی از طنزی درخشان به تماشاگر میدهد که نظیرش در فیلمهای دیگر برلینالهی 2014 دیده نشده.
فیلم که باید در دورهای نسبتاً طولانی ساخته شده باشد، بزرگ شدن یک خواهر و برادر را در دورهای تقریباً ده ساله از زندگیشان جلوی دوربین میآورد. مدل لباسها و مو تغییر میکند، حتی ناپدریها در سه ازدواج ناموفق مادرشان تغییر میکنند، اما جادوی لحظههای گذرای زندگی سرجای خودش میماند. فیلم بازیهایی درخشان از تکتک بازیگران دارد، به خصوص پاتریشیا آرکت (مادر)، ایتن هاوک (پدر) و ایلر کولترین و لورلی لینکلیتر در نقش بچهها. تنها مسألهای که به نظرم به فیلم لطمه زده بود زمان نسبتاً طولانیاش بود. اما نباید از خاطر برد که در این روزهای پرتنش و پر فیلم، هر بینندهای صبر و حوصله و دقتی کمتر از حالت عادی دارد و من حس کش آمدن فیلم را فعلاً به حساب خستگی برلیناله میگذارم.
تا اینجای کار خرس طلایی کارگردانی، فیلم و بازیگری متعلق به Boyhood است.
فیلم بعدی روز، در قسمت «زیباییشناسی سایهها»، نشان زوروی فرد نیبلو از سال 1920 بود که گونتر بوخوالد آن را با پیانو، ویلن و ویولا همراهی کرد. فیلم به جای اکشن شمشیرزنی نوعی کمدی اسلپاستیک است که با لبخند ابدی داگلاس فربنکس آراسته شده. بعد از این کلاسیک صامت باز هم روز سینمایی را کوتاه میکنم و به کشف دنیای موسیقی جاز برلین میرود. نتیجه همچنان از آنچه در برلیناله دیدهام بهتر، رضایتبخشتر و مفرحتر است.