روز اول: هفدهم بهمن
هیچ چیزی بیمعناتر نیست از دفترچهی راهنمای جشنواره در روزهای اول یک جشنواره. اسم دویست و چند فیلم با دویست و چند کارگردان و هزاران بازیگر و نویسنده و عوامل فنی فهرست شدهاند که بیشترشان را نمیشناسید و بالطبع نمیتوانید حدس بزنید کدامیک میتواند انتخاب مناسبی برای تماشا باشد. همیشه وقتی جشنواره تمام میشود، فیلمی پرآوازه میشود که در همان جشنوارهای بوده که شما هم در آن حضور داشتهاید، اما هرگز انتظارش را نداشتهاید که فیلم خوب یا مهمی از کار دربیایند و از روی جهل یا تراکم برنامه نادیدهاش گرفتهاید. مثلاً در جشنوارهی لندن فیلم غریبهی کنار دریا اصلاً به فهرست برنامهای که برای تماشا در جشنواره ریخته بودم راه پیدا نکرد، غافل از این که دو ماه بعد «کایه دو سینما» آن را به عنوان یکی از فیلم های سال انتخاب خواهد کرد.
همین طور در روزهای اول ترس آدم را برمی دارد که باید از کجا شروع کند و اعتمادبهنفس هم چنان از کف میرود که انگار روز اول مدرسه است. اما پس چند روز همان نامهای غریبه به نامهای آشنا تبدیل میشوند. اعتمادبهنفس دوباره به دست میآید. از دورههای قدیمیتر و جشنوارههای دیگر و سر زدن به سایتها و مجلهخوانی ها اسم کارگردانان به یاد آدم میآید و بعد در روز آخر کار به جایی میرسد که انگار همه چیز تحت کنترل جشنوارهرو است و او میتواند مثل یک قصهگو، بنا به استعداد و تواناییاش، روایت خودش را از جشنواره ارائه کند. گزارشهای روزانه من شرح این سیر تدریجی از گیجی، اغتشاش و گمگشتگی به روزهای پایانی شکل گرفتن روایت جشنواره و تبدیل پیدا کردن راه و تکهای از سینمای معاصر و وضعیت آن در روزهای نوشته شدن یادداشتهاست.
*
فیلم افتتاحیه جشنواره، هتل بزرگ بوداپست ساختهی وس اندرسن، روایت پرستارهی او از تاریخ نیمهی اول قرن بیستم در اروپای مرکزی و شرقی به شیوهی داستانهای مصور است که بخش تاریخیاش بیشتر فانتزی است و بخش فانتزیاش تلخیِ ملایمی دارد که در نوع خودش اندرسنی است؛ آن نوعی تلخی پایان معصومیت که بین کودکی و نوجوانی آرام زیر پوست آدم ریشه میدواند. هتل بزرگ بوداپست فیلمی دوقطبی است، اما بین دو قطبِ خوش و غیرجدی و ناخوش و گزنده به موازنهای دلنشین رسیده. فیلمی است که هیچ چیزی در آن تازه نیست، اما در نهایت مانند کاری یکدست و نو دیده میشود.
هتل بزرگ بوداپست داستان یک هتل است؛ هتلی فانتزی با دیوارهای صورتی و اتاقهای مجلل در دامنهی کوههای آلپ که زمانی برای خودش بروبیایی داشته و محل تجمع اشراف و ثروتمندان اروپایی بوده. این هتل، فیلم را زیر چتر دستهای از تاریخ سینما میبرد که به بهانهی مرور بر تاریخ یک مکان (یک خانه مثل حالا و همیشه یا یک شهر مثل مالنا) تاریخ یک کشور و تغییرات سیاسی و اجتماعی آن را نشانه میروند. فیلم از یک «روایت در روایت در روایت» تشکیل شده، اما هیچ کدام از زیرمجموعههای روایی اهمیت خاصی ندارند و این تودرتو کردن داستان بیش تر برای دادن تأثیری دوبعدی و کمیکوار به فیلم است، ایجاد فرمی ادبی/ بصری که فیلم را رسانهای میداند بیشتر متعلق به هرژه تا کوبریک (یکی دیگر از فیلمسازانی که هتل را شخصیت فیلمش کرد). دو شخصیت اصلی این داستان که خودش ملهم از داستانهای اشتفان تسوایگ است به ترتیب گوستاو مدیر هتل (با بازی خوب رالف فاینس) و زیرو (یا همان صفر) متصدی لابی هتل، دستیار و دست راست معتمد فاینس هستند که نقشش را در جوانی به خوبی تونی روولوری بازی کرده و در کهنسالی اف. موری آبراهام.
فیلم ملاحتی دارد در نوع خودش بینظیر که حاصل حضور انبوهی از ستارگان است که انگار همهشان قصد دارند الک گینس آینده باشند. یا گریمها چنان سنگین است که تشخیص دادن ستاره غیرممکن میشود (تیلدا سویینتن) یا نقشها چنان عجیب است که ستارهی تشخیص داده شده در اولین حضورش روی پرده خندهی تماشاگر را در میآورد (بیل موری با سبیلی کلفت و نقشی که هیچ نزدیکی با انتظاری که از او میرود ندارد). بقیه بازیگران فیلم شامل آدریان برودی (در نقش اشرافزادهای خبیث)، ویلم دافو (در نقشی نوسفراتووار با لباس افسران اساس)، جف گلدبلام (وکیلی یهودی)، جود لا، متیو آلماریک و اون ویلسن میشوند. هاروی کایتل هم یک زندانی گردنکلفت است که خالکوبیهای بدنش از میشل سیمون آتالانت بیشتر است. مثل قلمرو ماه، لباسها و رنگ، موسیقی و تدوین، همه در حد کمالند و فیلم نشاندهندهی استعداد یک نقاشِ نقاشیهای عامهپسند است، از نوعی که در کافهها و بارها پشت پیشخوان نصب میکنند و به همین دلیل بیشتر از نقاشیهای موزهای در یاد بیننده میمانند؛ از آن نوع نقاشیهایی که یک طرف عاقبت نقد را نشان میدهد و نیمهی دیگر عاقبت نسیه.
این تنها فیلم من در روز اول بود. از فردا تراکم برنامهها شدت بیشتری خواهند گرفت و ریتم هاکسی جایگزین ریتم ازویی خواهد شد.