
شور و اشتیاق ژانمارک وله، فیلمساز متولد مونترال، به ساختن سه فیلم در سه سال اخیر انجامیده است: باشگاه مشتریان دالاس (2013)، وحشی (2014) و این آخری ویرانگری (2015) که اولین نمایش جهانیاش را در شب افتتاحیهی جشنواره بینالمللی فیلم تورنتو 2015 پشت سر گذاشت. ویرانگری هم مانند دو فیلم دیگر، درامی پرتنش و شخصیتمحور است که یک بازی فوقالعاده را در بر گرفته است که بهسختی میشود به آن بیاعتنا باقی ماند. البته همین موضوع درباره وله هم صدق میکند که بیتوجهی به او به عنوان یکی از مؤلفان پرکار و جذاب نسل خودش، دارد به امری غیرممکن بدل میشود.
ژانمارک وله با اولین فیلم بلندش فهرست سیاه (1995) که پرفروشترین فیلم کِبِکی سال نمایشش شد و درام اتوبیوگرافیک C.R.A.Z.Y. (2005) که حالا دیگر یکی از فیلمهای شاخص سینمای بومی کانادا به حساب میآید، پس از کسب شهرت و اعتبار در زادگاهش کِبِک، به یکی از فیلمسازان هالیوودی بدل شد که میتوان پروژههای جسورانه و از لحاظ احساسی چالشانگیز را به او سپرد.
او آن قدر پرکار و فعال شده است که پس از ویرانگری، 92 روز مشغول فیلمبرداری مجموعهای برای شبکهی «اچبیاو» شد با عنوان دروغهای کوچک بزرگ (2017). او در وقفهای سر صحنهی این درام - که همکاری دوبارهی او با بازیگر وحشی، ریس ویترسپون، را رقم زد - گفت: «نمیدانم چرا به این روش کار میکنم. فکر میکنم قادرم از پس آن بربیایم. به نظرم فهمیدهام که چهطور میتوانم کارهایم را بهراحتی پیش ببرم. این امر در چهار سال گذشته به ریتم و شیوهی زندگی من بدل شده است.»
برای اکران سریعتر فیلمها، باید سریعتر کار کرد و وله پرکاریاش در سالهای اخیر را نتیجهی یک سبک فیلمبرداری جنونآمیز میداند. ویرانگری مثل فیلمهای پیش از خود، به صورت دیجیتال فیلمبرداری شد و بدون کسب آمادگیهای مرسوم و با نگاهی به سینما وریته؛ و با استفادهی هوشمندانه از نور طبیعی موجود، دوربین روی دست و یک فضای 360 درجهی حرکتی. همهی اینها بهخوبی در خدمت فیلمهایی قرار میگیرند که وله میسازد؛ فیلمهایی که با احساسات و مضامینی سروکار دارند که به اندازهی چگونگی فیلمبرداری و تصاویر لازم برای روایتشان، پرآشوب و ناآرام هستند.
هر دانشجوی هنری میداند که اول باید قواعد را آموخت و بعد دست به شکستن آنها زد. وله شیوهی کار و نگرش خود را در طول دههها آزمون و خطا، پالوده و اصلاح کرده و به این تصمیم آگاهانه رسیده است که به پشت سرش نگاه نکند: «من پس از تجربهام در باشگاه مشتریان دالاس متوجه شدم که دیگر هرگز سراغ شیوهی سنتی فیلمبرداری نخواهم رفت.»
ویرانگری که بر اساس فیلمنامهای از براین سایپ (که زمانی در فهرست سیاه فیلمنامهها قرار داشت) شکل گرفت، درباره دیویس میچل است، مرد موفق و ثروتمندی که در یک بانک سرمایهگذاری کار میکند و ناگهان همسرش را در یک سانحهی دلخراش رانندگی از دست میدهد. دیویس که جیک جیلنهال نقش او را بازی کرده است، شخصیت پیچیدهای است و واکنش عاری از احساس او به مرگ غیرمنتظرهی همسرش، موجب تغییر بزرگ و شگفتانگیزی در زندگیاش میشود.
دگرگونی، یک مضمون مهم در آثار وله است. در حالی که شخصیت سرگردان شریل استرید در وحشی بهتدریج با گذشتهی متلاطم و آشفتهاش کنار میآید، سفرش از صحراهای سوزان کالیفرنیای جنوبی به جنگل بارانی باشکوه واشینگتن میرسد تا تغییر چشمگیر و رشد و پیشرفتش را به نمایش بگذارد. در ویرانگری هم وله به مکان مشابهی میرسد اما برای رسیدن به آن، رویکرد متفاوتی را برگزیده است: نابودی و تخریب، راه تغییر و تحول را هموار میکند. در یکی از فصلهای مهم فیلم، جیلنهال و همبازی نوجوانش جودا لوییس، خانهی فرامدرن و شیک شخصیت دیویس را ویران میکنند تا آرزوی این شخصیت برای درهمکوبی هستی ماتریالیستیاش و دستیابی به زندگی صادقانهتر و طبیعیتر تحقق یابد.
کارگردان و گروهش برای خلق این فصل، بخشی را به ساختمان خانه اضافه کردند و آشپزخانه، اتاق ناهارخوری و اتاق نشیمن بدلی به وجود آوردند. اما سوای محدودیت بودجه، روش کار وله باعث شد که نتیجهای تمامعیار حاصل شود: «شروع به فیلمبرداری کردیم و یک ساعت بعد، خانه کاملاً ویران شده بود.» او در توصیف این تجربهی پرشور و خروش میافزاید: «شیوهی کارمان هر نما یک برداشت بود و ایده این بود که مثل یک کنسرت راک آن را فیلمبرداری کنیم. به همین خاطر است که جایی پیش از خرد کردن سیستم صوتی فوقالعاده گران موجود در خانه، جودا میگوید: "بیا کمی موسیقی بزنیم." آنها مثل "The Who" رفتار میکنند که در پایان یک کنسرت بهکل سازهایشان را خرد و نابود کردند.»
جیلنهال این تجربه را به عنوان روشی درمانی به خاطر میآورد: «وله به ما گفت به سیم آخر بزنیم و دیوانهبازی دربیاوریم. واقعاً تجربهی خیلی باحال و یک تخلیهِی هیجانی و روانپالشی عالی بود؛ هم برای خودم و هم شخصیتم.» اگر این صحنهها را تماشا کنید آشکارا میبینید که هیچ ترفند و حقهای در کار نیست. ضربههای پتک با دیوارهای واقعی برخورد میکنند و دوربین وله با فاصلهی مناسب همه چیز را ضبط کرده است. تماشای این فصل نهفقط شورانگیز است بلکه گواه جسارت سینمایی است. خلاصهی کلام برای علاقهمندان اینکه، سریع عمل کنید، تصویرتان را بگیرید و مطمئن شوید که واقعی است.
وله میگوید: «فکر میکنم این "راک اند رول"مانندترین فیلمی است که تا امروز ساختهام.» اما ویرانگری فقط در تخریب و درهمشکنی ساختمان و رفتارهای خشن و همراه با بیپروایی و حتی گستاخی خلاصه نمیشود. لحظههای آرامتر و ملایمتر فیلم، بازتابی از حساسیت او در مقام یک فیلمساز است و همچنین گویای شیوهی قابلتوجه وله در هدایت بازیگران است. در واقع به نظر میرسد سبک فیلمبرداری او بیش از هر چیز دیگری با بازیگران و بازیهای آنها جور درمیآید. در این مورد باید از جیلنهال بپرسید که میگوید رویکرد آزادانهی فیلمساز «به او اجازه میدهد تا بازی و واقعیت را یکجا به دست آورد؛ او هرگز چیزی را از دست نمیدهد. همه چیز بر اساس غریزهی احساسی و هوش هیجانی ضبط میشوند. این کار دست بازیگر را کاملاً باز میگذارد چون رسیدن به همه چیز و هیچ چیز در آنِ واحد گرانبهاست.» جیلنهال در ادامهی حرفهایش از جنبهی دیگری این رویکرد آزادانه را خیلی ساده چنین توضیح میدهد: «او نمای بستهای از یک صحنه را فیلمبرداری میکرد و بعد دوربین را برمیداشت و به آن سوی خیابان میدوید تا نمای باز همان صحنه را بهسرعت بگیرد.»وله همان قدر که در هدایت بازیگران خوب است، در تدوین هم قابلتوجه است؛ و این موضوعی است که حتی جیلنهال هم به آن اشاره میکند و از این توانایی وله به عنوان قدرندیدهترین ویژگیاش یاد میکند. او تا امروز تحت نامهای مستعار متفاوت از جمله «جان مک مکمرفی» که ارجاعی است به پروتاگونیست پرواز بر فراز آشیانهی فاخته، تدوین یا همکاری در تدوین شش فیلم از نه فیلم بلندش را انجام داده است. وله در ویرانگری با نام جدیدی کار کرده است: جی. ام. گلن.
از لوکیشنهای فیلم نیز به همان صورتی فیلمّبرداری شد که در واقعیت دیده میشوند. اگر یک اتاق، نوری گرم و ملایم داشت همان طور از آن فیلمبرداری میشد تا به همان شکل بر پرده ظاهر شود. اگر هم نور تند و از جنس فلورسنت بود همان گونه از آن استفاده میشد. وله میگوید: «سعی کردیم در واقعیت دست نبریم و تقلب نکنیم. گاهی وقتها مدیر فیلمّبرداری باید از لنز مناسبتری استفاده میکرد یا از طراح صحنه میخواستیم تا تغییری در لامپها ایجاد کند تا صحنه کمی روشنتر شود؛ به هر حال از همان وسایل و تجهیزاتی استفاده میکردیم که در لوکیشن وجود داشتند. هرگز چنین بحثی نداشتیم که صحنهای تهرنگ آبی داشته باشد یا اینکه با کمی نور نارنجیرنگ گرمتر شود.»
وله اعتراف میکند که واکنش احساسی خاص و یکهای نسبت به فیلمنامه داشت؛ و خیلی از خودش را در شخصیت دیویس میدیدید. سختکوشی قربانی میگیرد و این بهایی است که وله هم آن را در مسیر موفقیتش پرداخته است: «من مثل دیویس همسرم را از دست ندادم اما او از من طلاق گرفت. خیلی درگیر پول درآوردن بودم و سعی میکردم این کار را با کارگردانی انجام دهم و از پس مخارج زندگی بربیایم. این طور شد که نتوانستم از رابطهام مراقبت کنم.»
این تجربههای شخصی کاملاً سر صحنهی ویرانگری حضور داشتند. جیلنهال و وله هر روز درباره شخصیت و دورنمای احساسی آشفتهی ذهن او با هم صحبت میکردند. جیلنهال میگوید: «معتقدم که همهی احساسها به یک اندازه و برابرند، حتی بیاحساسی. برای سوگواری یک راه وجود ندارد؛ و آسیب روحی میتواند دسترسی به احساسات را سختتر کند و این همان موضوعی است که ژانمارک و من در خصوص این تجربه و سیاحت دوست داشتیم.»
دستیابی به احساسهای دفنشده دردناک است. با این وجود، وله این محنت را پذیرفت: «در زندگی کارهای زیادی انجام دادهام که دلیلش سادگی آنها بوده است؛ و این همان حرفی است که از زبان دیویس در جایی از فیلم میشنویم. آنها از او میپرسند که اصلاً چرا در وهلهی اول با همسرش ازدواج کرد و او پاسخ میدهد: "چون کار آسانی بود." و این فیلم تجلیلی است از پرهیز و دوری از انجام کارهای آسان.»
این احساس به شما منتقل میشود که برای وله همیشه خود سفر و سیر تحول است که اهمیت دارد. او درست مثل شخصیتهای پیچیدهای که بر پرده خلق میکند، یک حس حقیقی از اشتیاق را در اختیار دارد که احتمالاً اشتیاق بیپایانش برای کار کردن را هم توضیح میدهد. هر پروژهی جدیدی، پیشرفت بیشتری را در جادهی طولانی نشان میدهد که بیش از دو دهه در صنعت سینما توسط وله طی شده است اما انگار به این زودیها نمیتوان پایانی برای آن در نظر گرفت.
جیلنهال بیتعارف میگوید: «ژانمارک نظیر ندارد. او کار میکند و کار میکند و کار.»
[درو هانت، موویمیکر]