یک: سابقه
مصطفی احمدی بعد از سالها دستیاری و برنامهریزی فیلمسازانی چون کیانوش عیاری، رخشان بنیاعتماد، محمد بزرگنیا و فرزاد مؤتمن، در نخستین فیلمش نزدیکتر هرچه زد به در بسته خورد؛ و بیش از همه از انتخاب بازیگر محوریاش آسیب دید. نزدیکتر میتوانست با یک انتخاب دقیق به جای صابر ابر - که از اساس تناسبی با آدمهای دور و برش نداشت که از او چنان لطمههایی دیده بودند - و تغییر چند بازیگر دیگر، حداقل در بازیگرگزینی، شادابتر و باورپذیرتر به چشم بیاید. اتفاقی که حالا در فیلم جدید احمدی افتاده و او با تغییر لحن و مضمون و انتخابهایی تقریباً درست، گام محکمی برای نزدیک شدن به سینما برداشته است؛ نزدیکتر از نزدیکتر به سینما...
دو: بلبشو
میلیونر میامی میخواهد از حال و روز آدمهایی مبتلا در جامعهای خیالی(!) بگوید که اوضاع همهجوره از دستشان در رفته است. در این بلبشو، یکی (همنام با اسم نوستالژیک فرامرز قریبیان! با بازی آتیلا پسیانی) عاشق گزارشگری فوتبال و در اصل عاشق دیده شدن بوده که از قرار حالا کارش تقریباً به جنون کشیده است. دخترش مهسا (طناز طباطبایی) نیز آدم کلّاشی است که هرچه از فیلم میگذرد چهره واقعیاش بیشتر آشکار میشود. محسن (حمید فرخنژاد) نیز کارچاقکنی است که گرچه مفلوک و گاهی شیرینعقل مینماید اما در جای خودش ابایی از آدمکشی برای رسیدن به پول ندارد؛ حتی از طریق سوزاندن دیگران...
کسرا شخصیت محوری فیلم نیز از کودکی، پسر بسیار باهوشی بوده است که تمامی هموغم پدرش صرف آموزاندن اطلاعات عمومی مانند نام پایتخت کشورهای جهان به قصد پز دادن در مهمانیهای فامیلی و دوستانه شده است. اما مهمترین ویژگی تمامی این شخصیتها طمعورزی آنهاست؛ حتی رضا دیوانه (صابر ابر؛ که اینجا انتخاب درستی به نظر میرسد) همیشه خندان و عاشق خودکشی و خودسوزی نیز «طماع» است؛ البته به حد وسع و امکانات عقلی خودش و فقط در حد چند میلیون تومان! همه آدمهای فیلم خریدنی هستند و اهل معامله. هر کدام به وقتش چیزی برای خریدن و فروختن دارند و در پایان هم این مهسا است که با وجود آن همه اظهار عشق به کسرا، وقتی سلاح به دستش میافتد با تهدید دو نفر دیگر، آن یک میلیون دلار «زیمبابوه» را - ناشیانه - از کسرا و محسن میدزدد و با فروختن این مبلغ به صراف، صاحب 960 هزار تومان میشود تا واقعاً به کاهدان زده باشد.
سه: گرانیگاه
کسرا با بازی خوب علی قربانزاده محور و نقطه قوت فیلم است. احمدی هر قدر در فیلم قبلی از انتخاب غلط بازیگر پرکار آن سالها برای نقش محوری درامش لطمه دیده بود، این بار با استفاده از یکی از بیحاشیهترین و کمکارترین بازیگران این دو دهه (که قبلاً به عنوان جوان اول چند فیلم از سینمای پس از دوم خرداد، نسبتاً پرکار نشان داده بود) بهره برده است. میلیونر میامی بر خلاف کمدینماهای رقصوآوازی و گاه بیادب و پردهدرِ این سالها، اصلاً به این در و آن در نمیزند تا تماشاگر را بخنداند. شاید تنها وجه اشتراک فیلم با بعضی از کمدیهای این سالها، حضور حمید فرخنژاد باشد که در چند فیلم پرفروش و حتی خوب نظیر خوب بد جلف بازی کرده است و اینجا هم متفاوت نشان میدهد. او به نقش محسن، نقطه مقابل شخصیت کسرا است. هر قدر کسرا باهوش نشان میدهد، او بیرحم، بیمبالات، گاهی کودن و کاملاً بیحسابوکتاب و از همه مهمتر مصرفکننده فکر کسراست؛ نوعی آدم خرمرد رند و تقریباً برشدار - اما در اینجا بیمصرف - که همه ما در اطرافمان چندتایی از مدلهای موفق و همچنین بیعرضهشان را سراغ داریم. محسن حتی بدش نمیآید که کوباندن دستش بر شیشه منزل در اثر عصبانیت از دست همسرش را که به آسیب دیدن مچ دستش منجر شده، به دیگران خودزنی (یا همان خودکشی از طریق گشودن رگ دست) وانمود کند. او از همین طریق به جمعی شبیه معتادان در حال ترک موسوم به «اِناِی» راه مییابد که افرادی واقعاً خودکشیکرده، زیر نظر مشاور در حال بازیابی امیدهای ازدسترفتهشان هستند. محسن با رندی و زرنگی، رضا را در همین جمع مییابد و تقریباً او را برای خودسوزی در قبال دریافت سه میلیون تومان پول نقد راضی میکند!
چهار: بیحساب
کاردار سفارت کنگو در تصادف با رضا کاملاً سوخته و هویتش چندان قابل تشخیص نیست. کسرا با همکاری اولیه محسن و بعد همراهی مهسا، رضا و عمه (با بازی خوب افسانه بایگان) به هر دری میزند تا پول به دست آمده از طریق تحویل جنازه تقلبی به وابستگان این سفارتخانه را به جیب بزند اما ناموفق میماند و پولها به مهسا میرسد و... در این میان اما دری به تختهای میخورَد و عمه به عنوان تنها وارث زنده کسرا (که برای مرگ خودش صحنهسازی کرده) پول قابل توجه حاصل از بیمه عمر را دریافت میکند. رضا نیز سرانجام به آرزویش یعنی مرگ در اثر سوختن میرسد! مهسا بعداً به طور اتفاقی از طریق نوشتن و نشر یک کتاب در خارج از کشور، مشهور و پولدار میشود. حتی شخصیت فرعی فیلم یعنی فرامرز (پسیانی) نیز با آنکه شیرینعقل و بیدستوپاست به آرزویش میرسد. این وسط محسن گیر قانون میافتد و آنجا هم مدام برای رد گم کردن و گریختن احتمالی از چنگال قانون مجبور به دیوانهنمایی میشود. اما این کسراست که از معرکه غیبش میزند و با وجود خبر دادن نریتور فیلم (با صدای شیرین و خاطرهانگیز ناصر طهماسب) از سرنوشت یکایک این شخصیتها، پیشانینوشت کسرا بر بیننده نامعلوم میماند. این وسط حتی ناگهان پیرمردی (احمد یاوریشاد) از راه میرسد و مهمترین دارایی واقعی و در دسترسِ کسرا را که تنها بذر موجود و بهجامانده از یک گیاه نادر در جهان است و کسرا آن را در عین ناراحتی بر سر مزار ساختگی خودش رها کرده و رفته، به چنگ میآورد و از طریق کشت آن به ثروتی افسانهای دست مییابد. میلیونر میامی (که نام قبلیاش «بیحساب» تجاری و پولساز تشخیص داده نشد) میخواهد از همین بیحسابوکتابی دنیا و بهویژه زندگی جدید با همه مختصات دیجیتال و غیردیجیتال و ارز و طمع و مسافرت و اقامت در کشور خارجی بگوید و در همین محدوده هم موفق است. اما فیلم به موازات مضمون خوبش در تقابل با بیننده این روزهای سینمای ایران، انگار ساز مخالف میزند و روایت سرراست و بامزهاش چندان به مذاق تماشاچی درگیر و دچار این سالها - که سلیقهاش هم حسابی از طریق تالیهای دروغین و دهانپرکن و کمدینمای دیگر پایین آمده - خوش نمیآید. در عوض، نویدِ تولد یک فیلمساز و سینماگر خوشآتیه را میدهد که از همین ابتدا نشان میدهد اهل تجربه و حسابوکتاب هنری و سینمایی است.
پنج: امتیاز نهایی
اطلاعات عمومی کسرا فوقالعاده است. او که همیشه منفور عمه بوده، در عین هوشِ بهرخکشیدنیاش (آن هم فقط در حد ارائه اطلاعات عمومی درباره آن گیاه نادر و این چیزها) حداکثر در این حد کارایی دارد که نقشهای بیفرجام برای مردهنماییِ خودش طرح کند و در فکر تلکه شرکت بیمه باشد. سرانجام نیز همه زرنگی ابزاری این مغز متفکر صرف این میشود که موقتی خودش را گموگور کند تا لااقل مثل محسن گرفتار قانونی نشود که در میانه مناسبات دنیای مدرن، جرم مهسا و عمه را نمیبیند؛ از سوی دیگر، تقدیر هم با دخالتهای همیشگی و بیحسابوکتابش یک پای قضیه است؛ با تداعی حضور پیرمرد خوششانسی که مانند جوان اولِ امتیاز نهاییِ وودی آلن که از مجازات قتل میرهد، در اینجابه پول و موقعیت میرسد؛ و البته با تداعیای از نوع کمیک که ربطی به مسأله جدی فیلم آلن ندارد.
شش: آش
در ساحت نویسندگی، ممیزی و سفارش همواره میکوشند از تو یک «نویسنده متعارف» و «بهدردبخور» بسازند و حرفهایی متعارف و بیضرر یا حداقل کمضرر در دهانت بگذارند و خرِ خودشان را برانند و تمام! در فیلمسازی وضع از این هم بدترست. هزارویک نفر میکوشند (به قول زندهیاد حمید قنبری دوبلور جری لوییس فقید در یکی از فیلمها) در آش تو دخالت کنند. این گونه است که سینماگران - به کسی برنخورد - گاهی حتی از حد شعور متعارف جامعهای ساکن و رخوتزده هم پایینتر میآیند تا در گود بمانند و پولی هم دربیاورند؛ نمونههایش هم میشوند فلان بازیگر نجیب و شریف و بهمان فیلمبردار جهانی سینمای ایران که تا حد فیلمهای درِپیت امسال خود را تنزل دادهاند.
مصطفی احمدی چند سال صبر کرد تا دومین فیلمش را بسازد و حالا هم ما را تشنه دیدن فیلم بعدیاش کرده است. هرچند وجه تراژیک قضیه اینجاست که خودش یا تهیهکننده و پخشکننده میلیونر میامی دستآخر به این نتیجه رسیدهاند که فیلم باید با بستهای شبیه یکی از کمدینماهای این روزها به اکران دربیاید و نتیجهاش هم شده همین پوستر و نام بدلی (تغییریافته) و «متعارفِ» فیلم!
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: