
سال گذشته بارها از سخت شدنِ بیدلیل ورود به سینما گفته شد و اینکه چهقدر حضور جوانان تازهنفس در سینما لازم است. اثباتش انتخاب نادرست دو بازیگر فیلم بارکد است که بهرام رادان و سحر دولتشاهی - که سالهاست از سنوسالشان برای بازی در نقش جوانان دانشجو میگذرد - در نقش دانشجویان ظاهر شدهاند. در آن سوی ماجرا اژدها وارد میشود با انتخابهای جسورانهاش قرار میگیرد. اما جسارت همیشه به موفقیت ختم نمیشود؛ مثلاً به همان اندازه که انتخاب بهنوش بختیاری برای ایفای آن نقش بهخصوص در من جذاب است، انتخاب غیرمتعارف علی مصفا برای ایفای نقش قاتلی برادرکش در خانهای در خیابان چهلویکم شکست خورده است. همچنین طرز تلقی غلط برخی از بازیگران از بعضی نقشها در کنار اجرای بدشان به نمونههایی چون بازی پگاه آهنگرانی در هفتماهگی منجر شده است. بعضی از بازیگران هم هرچند در نقشهای خاصی جذابند اما دارند به کلیشه تبدیل میشوند؛ از جمله هومن سیدی در نقش جوانی بهاصطلاحِ عامیانه «چت مخ» در پل خواب، نوید محمدزاده در قالب جوان عاصی در لانتوری، طناز طباطبایی در نقش زن رنجدیدهی زندانی در خشم و هیاهو و... این تکرارها و نقشهای یکشکل در جشنواره سیوچهارم به هیچ کس به اندازهی ریما رامینفر ضربه نزد. او که در یه حبه قند و حتی قسمتهای نخست سریال پایتخت تصویری استثنایی از خودش به یادگار گذاشته، با بازیهایش در ابد و یک روز و زاپاس نگرانکننده ظاهر شده است. با این مقدمه و ذکر این نکته که موفق به تماشای سیانور و به دنیا آمدن نشدم به مرور برخی از بهترین نقشهای مکمل این دوره از جشنواره فجر میپردازم.
نیمه شب اتفاق افتاد (تینا پاکروان)
ستاره اسکندری در نقش منیر
منیر از آن دست زنهاست که در میانسالی صاحب بخت و بالینی شده و آقابالاسری پیدا کرده که نهتنها میتواند به او تکیه کند بلکه فرصتی برایش فراهم میآورد تا بر دیگران هم تسلط پیدا کند و به آنها امر و نهی کند. از ویژگیهای این شخصیتها - که در بازی ستاره اسکندری هم مشهود است - اینکه از آنجا که خودشان سختی کشیدهاند قلب رئوفی دارند و در عین حال مثل یک شیر ماده از قلمرو خویش محافظت میکنند. منیر با اینکه از زندگی و همسرش و موقعیتی که تصاحب کرده راضی است بدش هم نمیآید با بر و رویی که برایش باقی مانده دلربایی کند و شاید یکیدو عاشق دلخسته هم برای خودش دستوپا کند. شکل ادای دیالوگها مثل «ببخشیندا» یا «پس میافتیوا» بهترتیب با تأکید روی نون و واو نشان از سطح سواد و طبقهی اجتماعی منیر دارد و از جمله ریزهکاریهایی است که ستاره اسکندری به مدد اجرای آنها توانسته نقش را از تیپ زنی تازهبهدورانرسیده خارج کند و به شخصیتی شناسنامهدار و جذاب تبدیل کند.
آخرین بار کی سحر را دیدی؟ (فرزاد مؤتمن)
ژاله صامتی در نقش مادر سحر
ژاله صامتی بعد از بازی درخشانش در ضدگلوله یک بار دیگر در اینجا در نقش زنی از طبقهی فرودست ظاهر میشود. مادر نگرانی که چادر به دندان میگیرد و در عین حال که گم شدن دخترش را از شوهر پنهان میکند، به هر دری میزند تا او را پیدا کند. با وجود این همچنان که غم گم شدن دختر را تحمل میکند وظیفهی آرام کردن خانواده و خارجکردنشان از بنبست بحران و درگیری به عهدهی همین مادر غمدیده است.
سیامک صفری در نقش پدر سحر
هر بار که سیامک صفری جزو گروه بازیگران فیلم یا نمایش جدیدی میشود باید دید آن خمیدگی گردن را چهطور به بخشی از شخصیت و ویژگیهای نقش تبدیل میکند. او در آخرین بار... قوز پشت گردنش را به عارضهای از عوارض متعدد رانندگی ماشین سنگین تبدیل کرده است. صفری این توانایی را دارد که بیاشارهی مستقیم به ما بقبولاند که به قول خودش «تو بیابون دندهی صدتا یه غاز» عوض میکرده و این مشکلش حاصل همان دنده عوضکردنهاست. از طرفی موهای ژولیده و فرفریاش با شکل راه رفتن و از کوره دررفتنهای متعددش، او را بیشتر به شمایل رانندهی ماشین سنگین نزدیک میکند. در عین حال توانایی او در انتقال نگرانی به مخاطب و سرگرد مسئولِ پرونده است که افسرِ پیگیرِ یک قتل را مجاب میکند، درگیر پروندهی گم شدن یک دختر بشود. شلوار کردی پوشیدن و شکل ایستادن و کنترل دست گرفتن و نگاه کج صفری به تلویزیون نهفقط ویژگیهای ظاهری یک رانندهی کامیوناند که نمایشی هستند از مردی که بعد از مدتها به خانه بازگشته تا قدری آرامش و آسایش را در خانه بیابد و به خیال خودش استراحت کند.
ابد و یک روز (سعید روستایی)
نوید محمدزاده در نقش محسن
حالا که سیمرغ را به خانه برده است، امید میرود که دیگر به هر پیشنهادی پاسخ مثبت ندهد و خودش را از سقوط در ورطهی احتمالی تکرار برهاند. خیلی دلم میخواهد بدانم سعید روستایی موقع برداشت آن سکانس چرت زدنِ محسن در ماشین از قبل به او گفته بود که چرتش را به آن شکل پاره خواهد کرد یا نه، فقط با پیمان معادی هماهنگ کرده بود؟ پاسخ این سؤال هرچه باشد همین یک مثال کافی است تا به هنرنمایی محمدزاده پی ببریم. شکل عکسالعمل او به کاری که مرتضی (پیمان معادی) با وی میکند تا چرتش را پاره کند آن قدر طبیعی و واقعی است که بیننده خیال میکند خودش چنین شیطنتی در حق یک معتاد چرتی کرده و واکنشش را در لحظه دیده است. از این که بگذریم برای لمس بیواسطهی هنرمندی محمدزاده در این فیلم حتی نباید سراغ بازی درخشانش در سکانسهای درگیری لفظی او با خانواده، بهخصوص برادرش، و نگرانیاش برای سمیه (پریناز ایزدیار) رفت. محمدزاده را باید در آن سکانسی دید که برای ترک میبرندش؛ جایی که خنجر برادر و خانواده را در پشتش میبیند؛ جایی که نه برای فرار از رفتن به کمپ که برای ماندن در کنار خانواده تلاش میکند و دستوپا میزند و به چارچوب و نرده چنگ میزند. او ناراحتِ این نیست که بهزور به کمپ میبرندش تا ترک کند، از این رنج میکشد که خانوادهاش و بهخصوص مرتضی طردش کردهاند و دارند حذفش میکنند تا هر کاری دلشان میخواهد انجام بدهند. ضجهها و فریادهای محمدزاده در این سکانس به دل هر بینندهای چنگ میزند و خون به چشم او میآورد.
شیرین یزدانبخش در نقش مادر
بازی او در ابد و یک روز ترکیب دلپذیری از حسِ گذشتِ مادرانه و خودخواهیای مختص سن کهنسالی است. او در عین حال که از زندگی و رنج مدام، بریده و دلش میخواهد برود، به زندگی و عناصر موجود در آن چنگ میزند تا بماند. اصرار او بر حفظ هر چیز بهدردنخوری، نشانهای است از میلش به زندگی. از طرفی موقعی که درد میکشد یا رنج فرزندانش را میبیند عاجزانه از خدا میخواهد تا بمیرد. درست در همین لحظه وقتی پیشنهاد استفاده از تریاک برای التیام دردهایش را میشنود از آن استقبال میکند تا همچنان زندگی کند و درد نکشد. شکل ناتوانی او و راه رفتنش به کمک واکر بخشی از هویت نقشی است که ایفا میکند و وارد شدن کمیکش با یک بستهی پنجاهگرمی شیشه نهفقط ایدهای کمیک یا تشدیدکنندهی بحران در فیلمنامه که ریزهکاریای است برای نمایش عطوفت بیمنطق مادرانه.
شبنم مقدمی در نقش اعظم
خزهای کاپشن اعظم کمکِ طراحی لباس است برای نمایش زنی تازه به دوران رسیده که پول و پلهای از شوهر مرحومش به او رسیده و سعی میکند خودش را از طبقهاش جدا کند. این خود شبنم مقدمی است که با بازی خوبش به بیننده کمک میکند تا این تازه به دوران رسیدگی و انزجار از طبقه و خانوادهای را درک کند که اعظم از آن میآید. او نهفقط در نوع پوشش که در شکل ادای کلمهها و دیالوگها هم سعی میکند فاصلهاش از خاستگاهش را حفظ کند. او حالا زندگی مجردی و شخصی برای خودش فراهم کرده است تا از شر خانوادهاش مصون بماند و گاهی بیاید، خودی نشان بدهد و احیاناً نسخهای هم از سر شکم سیری بپیچد و برود.
نفس (نرگس آبیار)
شبنم مقدمی
نقش او در اینجا خیلی کوتاه است، با این حال به مدد چهرهپردازی فوقالعاده و البته لهجهی اصفهانی معرکهای که اجرا میکند چنان جذاب و نظرگیر ظاهر میشود که نهتنها در نظر هیأت داوران جشنواره بلکه در ذهن همهی تماشاگران فیلم باقی میماند. اجرای لهجه همیشه یکی از معضلهای بازیگران ایرانی بوده و جز در معدود هنرمندانی مثل اکبر عبدی، داریوش کاردان یا مریلا زارعی به شکستهایی انجامیده است که بیشتر باعث خندهی بیننده شده تا برقراری ارتباط با آن گویش. با این حال مقدمی در همان چند دقیقهی کوتاهی که فرصت دارد آن قدر جالب و تماشایی نقش زنی را که بر سرش هوو آوردهاند بازی میکند و به لهجهی شیرین اصفهانی بر سر شوهرش غرولند میکند و به او سرکوفت میزند و از او گله میکند که مخاطب بهناچار لب به تحسین میگشاید.
لانتوری (رضا درمیشیان)
بهرام افشاری
این درست که فیزیک و چهرهی افشاری در این فیلم به ترس و توهم مرگ در مواجهه با او دامن میزند اما فراموش نکنید که بیش از همه توپِ پر و چهرهی بیخیال و چشمان عاری از رحم و شفقتش است که بیننده را مرعوب خویش میکند. او بیاینکه تلاش کند مثل باقی خلافکارهای فیلم شمایلی خاکستری و حتی در مقاطعی همدلیبرانگیز از خودش خلق کند، کاری میکند که اگر این اقبال را هم داشتهایم که تا به حال زورگیری یقهمان را نگرفته باشد، چهرهی بهرام افشاری را به عنوان آیکونی وحشتناک از زورگیرها و این انساننماها در خاطرمان ثبت کنیم.
من (سهیل بیرقی)
بهنوش بختیاری در نقش ملیحه
ملیحه نهفقط در مرحلهی اجرا که پیش از آن در زمان انتخاب بازیگر پیروزی را نصیب فیلم و فیلمساز کرده است. کارگردانی که میتواند چنین شخصیت جدی و متفاوتی را در شخصیت شوخوشنگ و بازیگوش بهنوش بختیاری کشف کند، بپرورد و به تصویر بکشد، تسلط و احاطهی خوبی به کارش دارد و البته شناختی درست از بازیگری. چهرهپردازی متناسب و خوبی که سن بختیاری را به شخصیت نزدیک میکند، همچنین تیک زبانی و شکل ادای سین و شین کلمهها و نوع دیالوگهایی که برای این شخصیت نوشته شده او را بیش از پیش به آنچه باید نزدیک میکند. تجسم بختیاری در قالب زنی سنتی و محجبه با رفتاری منطبق بر الگوهای ذهنی ما از یک بانوی مؤمنه، کاری سخت بود حالا اینکه این بانو را دستبهیقه و در حال گیسوگیسکشی خیابانی با لیلا حاتمی هم ببینیم و باور کنیم، محالی بود که از همکاری بیرقی و بختیاری تحقق پیدا کرده و به نتیجهی تماشاییای هم انجامیده است.
امیر جدیدی در نقش آریا
این فقط فیلمنامه نیست که کمک میکند تا پایان هویت واقعی آریا پنهان بماند بلکه شکل بازی او و طراحی این شخصیت است که باعث میشود دستش برای تماشاگر رو نشود. او با آن مدل مو و عینک و مدل حرف زدنش، مثل همهی جوانان عشق شهرت میخواهد وارد دنیای موسیقی شود و از راحتترین و سریعترین راه ممکن این کار را انجام دهد؛ و برای رسیدن به هدفش، اظهار علاقهی دروغین و بیاساس هم میکند تا بلکه با جلب محبت و علاقهی طرف، کارش زودتر انجام شود. او حتی از بازیچهی زنی بزرگتر از خودش شدن هم ابایی ندارد و با توهینها و تحقیرهایش کنار میآید. بعید به نظر میرسد کسی بتواند مثل امیر جدیدی جلوی سیلیهای لیلا حاتمی دوام بیاورد و سرگردانی میان عشق و وظیفه را آن طور بازی کند که او در دیالوگهای پایانیاش بازی میکند.
وارونگی (بهنام بهزادی)
رؤیا جاویدنیا در نقش هما
خوبی گزیدهکاری جاویدنیا این است که بهواسطهی تکراری بودن چهرهی بازیگر، مدل خاصی از بازی یا شخصیت در ذهن تداعی نمیشود. وقتی بازی خوب او با این غریبگی ترکیب میشود شخصیتی جذاب و باورپذیر خلق میشود. او در وارونگی خواهر بزرگی است که دغدغهها و درگیریهای خانوادگی خودش را دارد و در عین حال باید پاسخگوی پولی باشد که همسرش سرمایهگذاری کرده؛ و البته دلش هم نمیخواهد به برادرش فشار بیاورد. میمیکهای جاویدنیا بهخصوص در برخورد با دخترش نشان از شناخت درست او از روابط مادر و فرزندی دارد. در تمام لحظههایی که او در پس یا پیش صحنه کاری میکند، میتوان عاقلهزنی حسابگر را دید که سعی میکند اطرافش را مدیریت کند. انتخاب جاویدنیا برای ایفای این نقش نشان میدهد بهزادی چه شناخت درستی از شخصیت داشته است و چه اندازه اصرار برای فرار از گزینههای تکراری.
مالاریا (پرویز شهبازی)
آذرخش فراهانی در نقش آذرخش
لکنت و بریدهبریده حرف زدن او در ایفای این نقش کمک میکند تا عدم اعتمادبهنفس در این جوان و جایگاهی که از او در قصه تصویر میشود، بیشتر به چشم بیاید. او نمونهی جوانان راندهشدهای است که میخواهد به کار و هنرش بپردازد اما در زندگی همیشه بدشانسی میآورد. حالا دیگر خیلی مهم نیست جبر زمانه و اجتماع بوده یا خودش گامهایی را اشتباه برداشته است. خمیرمایهاش درست و چهبسا تحسینآمیز است اما وضعیت امروزش رقتانگیز. از تمام تواناییها و قابلیتهایش، تیشرت متالیکا و عینک و قیافهای «جان لنون»وار برایش مانده است. آخرین خاکریزهایی که جوان امروزی در گریز از فشار مادیات، خانواده و جامعه تا آنها عقبنشینی میکند. درست است که هیأت داوران هم نتوانست از بازی آذرخش فراهانی بگذرد اما ای کاش مالاریا به اندازهی عنوان و سابقهی کارگردانش فیلم خوبی میشد تا زحمت این بازیگر جوان هم مثل منصور نفس عمیق ماندگار میشد.
ممیرو (هادی محقق)
یدالله شادمانی در نقش ایاز
پیش از دیدن ممیرو و هنرنمایی یدالله شادمانی بازی او در خسته نباشید! و یکیدو نقش شیرین بعد از آن را بیشتر منبعث از ویژگیهای شخصیتی و نمک ذاتی او میدانستم اما در این فیلم با کیفیتی بدیع و چنان متفاوت بازی کرده است که باید بر تواناییهایش صحه گذاشت و تحسینش کرد. او نقش پیرمردی علیل را بازی میکند که مثل گوشتی کناری افتاده و هیچ تواناییای بجز درآوردن صداهایی نامفهوم از حنجرهاش ندارد. از دشواریهای سترگ این نقش در اجرا برای مردی با سنوسال او در ناکجاآباد داستان که بگذریم، مهارتش در کاری نکردن و گوشهای افتادن و بازی کمحرکت و بیکلامش را نباید از نظر دور داشت. شاهد این ادعا صحنهای که او بیحرکت در بستر افتاده و مورچهها به سمت دهان و بینیاش میروند و او همان طور که ناله میکند سعی میکند با لبانش مورچهها را از خود دور کند. شادمانی در ممیرو حیرتانگیز است.
پل خواب (اکتای براهنی)
اکبر زنجانپور در نقش آقای ابراهیمی
بازی زنجانپور در نقش پدری نگران که زندگی و فرزندش را با حقوق معلمی به دندان کشیده و تا اینجا رسانده تماشایی است. جایی که او با نگرانی پی به ماهیتِ نامشروع و آلودهبهخون پسرش میبرد و فرو ریختن درونی او در تقابل با چند سکانس قبل که کفش از پای پسرش درمیآورد که تازه مرتکب قتل شده و روی تخت افتاده، معنادار و تماشایی است. در پایان هم که او آن طور غمگین و ساکت جلوی در کلانتری نشسته و در فکر فرو رفته است، ما هم باید به فکر فرو برویم که چه هنرمندانی داریم که قدرشان را نمیدانیم و مهمتر اینکه چندان نقشی در این سینما برایشان نداریم.
برادرم خسرو (احسان بیگلری)
ناصر هاشمی در نقش ناصر
دندانپزشک عصاقورتدادهی فیلم شاید در ابتدای ورود برادر به خانهشان به یاد ایام گذشته چند کام با او سیگار بکشد اما چنان درگیر کارهای جدی و مطب و... است که عطوفت و مهربانی را از یاد میبرد. سکانس برخورد خشن او با خسرو و کتک زدنش در پیوند با قرص خواب حلکردنش، چهرهی نامهربان و خودخواهی از او میسازد که درکش برای بیننده مشکل است. قیافهی ایستاده و شقورق ناصر هاشمی و برخورد قاطع او با محیط اطرافش و امر و نهیای که به همه میکند و سعی دارد تمام اتفاقها را کنترل کند از او شخصیتی توتالیتر میسازد که گویی هیچ محبتی در وجودش نیست و جز خودش کسی را نمیبیند.
اژدها وارد میشود (مانی حقیقی)
همایون غنیزاده در نقش بهنام
شخصیت بهنام تصویری است از یک هیپی در سالهایی که هیپیزم در سراسر دنیا پا گرفته بود و به ایران هم وارد شده بود. آنجا که بهنام دارد وسایلش را برای رفتن به قشم جمع میکند و ابزار و وسایل استعمال هرویین را توی چمدانش میگذارد تنها نشانهی تعلق بهنام به هیپیزم نیست. او تحصیلکردهای عاصی است که به دنبال تغییری در روال و سبک زندگی عادیاش، برای کشف دنیایی جدید به جایی در دوردستها سفر میکند. جای خوشحالی دارد که مانی حقیقی همایون غنیزاده را با آن چهرهی جذاب از تئاتر به سینما آورده و در اولین تجربهی سینمایی، نقشی مهم و اثرگذار را به او داده است. سکانسهای جستوجوی بهنام در جزیره و ابداعاتی مثل دستگاه زلزلهنگار یا دوربینی که با بادکنکها به آسمان میرود هم نشانههایی از عصیان آن نسل و زمانهاند که هم در بازی و هم در چهرهی همایون غنیزاده بازتاب دارند.
نادر فلاح در نقش الماس
لحظهای که او زبان به چشم آقای چارکی میکشد تصویر حالبههمزنی است که بیننده را دچار این پرسش میکند که دو بازیگر چهطور رضایت به روی دادن چنین اتفاقی دادهاند؟ تناقض و تضاد ماهیت فیزیکی، لوکیشن، چهره و شمایل مورد انتظار ما از یک چشمپزشک حتی در آن جزیرهی دورافتاده در سال وقوع داستان هم آن قدر معنادار و بعید است که دیگر به آن مراسم آیینی برای مرعوبشدنمان نیاز نیست. با این حال نوع بازی فلاح در آن سکانس و رقص آیینیاش ما را هم مثل بابک حفیظی دچار وهم میکند. تناسب چهره و لهجهی نادر فلاح با لوکیشن محل وقوع داستان او را در موقعیت آشنایی با پیشفرضهای ذهنی مخاطب قرار میدهد. موقعیت و چهرهی آشنایی که بیگانگی سه جوان از تهران آمده را بیشتر به رخ میکشد و بیننده را هم همراه آنها دچار ترس و وحشت از پیشامدهای آینده میکند.