سریال «کیمیا» (جواد افشار)
کشدار و آبدار!
مهدی شهریاری
مرکز پژوهشهای سازمان صداوسیما اعلام کرد که موج سریالهای ترکی - که اغلب ملودرامهایی آبکی با روابط غیراخلاقی هستند - طیف وسیعی از بینندگان بالقوهی تلویزیون را به خود مشغول کرده است. از این رو دست به کار شد و سریالهایی مانند کیمیا - که مرتب روی 110 قسمت بودن آن تأکید میشود و قرار است سه دوره از تاریخ معاصر ایران را به تصویر بکشد - را به عنوان آلترناتیو روانهی آنتن تلویزیون کرد.
تاریخ معاصر ایران سرشار از اوجوفرود و بزنگاه است و هر روز و دورهی تاریخیای را که از این تقویم پربرگ و قطور انتخاب کنیم، واجد اهمیت و جایگاه خاصی در اذهان مردمی است که آن دوره را زیسته و در آن فضا نفس کشیدهاند. پس پرداختن به دورههایی از تاریخ معاصر ایران بهواسطهی سریالی تلویزیونی، نیازمند تحقیق و پژوهش و داشتن نگاه نکتهسنج و تیزبین و گاهی بیطرف است.
کیمیا دختر خانوادهای است که پدرش نظامی و مادرش خانهدارست. آنها در خرمشهر زندگی میکنند؛ شهری که در اواخر حکومت پهلوی دوم، مدرن و مرفه بود. شرکت نفت و پالایشگاه آبادان و بندر خرمشهر در اوج رونق بودند و بهواسطهی حضور آمریکاییها و انگلیسیها، مدرنیته و فرهنگ غربی در شهر و میان مردم نمود داشت؛ شبیه خرمشهر و آبادانی که زویا پیرزاد در رمان چراغها را من خاموش میکنم تصویر کرده است. اما در کیمیا از چنین تصویری هیچ نشانی نیست. نه در طراحی لباس و نه در طراحی صحنه، ردی از خرمشهر مدرن و مرفه آن سالها دیده نمیشود. نوع پوشش زنان همان عبای سیاه است و پوشش مردان و آرایش مو و ریش آنها کاملاً عادی و امروزی است. اگر لباس فرم مدرسهی کیمیا نبود، باور نمیکردیم زمان فیلم مربوط به قبل از انقلاب است. کار تا جایی پیش میرود که طراح صحنه، قطار سریعالسیر را که چند صباحی است راهاندازی شده، به جای قطارهای آن روزگار به بیننده قالب میکند(!) که فضای داخلی کوپههایش ابداً شباهتی به قطارهای آن دوران ندارد.
در مورد شخصیت کیمیا هم سؤالهای متعددی به میان میآیند که نتیجهی ضعف در پرداخت این شخصیت است. او قرار است دختری خودساخته و جسور باشد با عقیدهی انقلابی. اما اینکه این مرام و عقیده را چهگونه جُسته و روی آن پافشاری میکند اصلاً معلوم نیست. مادر او زنی معمولی و خانهدار است که گمان نمیرود معلم انقلابی کیمیا بوده باشد. پدر خانواده هم یک نظامی ردهپایین است که سعی میکند دیسیپلین داشته باشد و بسیار بر قانونمند بودن خود تأکید دارد. اما از سوی دیگر انگار از خودش اختیاری ندارد و دائم بهواسطهی نظر و فشار دیگران مسیر عوض میکند. به عنوان مثال اگر قرار است سلاح حمل کند، با سخنرانی کیمیا و مادرش، نظرش عوض میشود. معلوم نیست شاهدوست است، انقلابی است، چپ است، فدایی است یا... پسر نوجوان خانواده هم فقط حکم آکسسوار را دارد.
دیگر نقطهضعف اغلب سریالها و فیلمهای ایرانی در اینجا هم وجود دارد. شخصیتها دائم در حال پرحرفی و چانهزنی بر سر مسائل مختلف هستند. در این میان رویدادهای خط داستانی سریال هم که قرار بوده تعلیق و هیجان را به آن تزریق کنند، ناکارآمدند و غیرمنطقی بودنشان بیننده را پَس میزند. برای مثال ورود شخصیت شهرام (مهدی سلطانیسروستانی) به سریال و کینه و دشمنی مادر (آزیتا حاجیان) و کیمیا (مهراوه شریفینیا) فاقد زمینهی مناسب است و جالب آنکه بیننده از ساواکی بودن شهرام و شکنجهگری و بیرحمی او به اندازهای که قانع شود نمیبیند و حتی بهواسطهی چهرهپردازی و تیپش، کاملاً کاریزماتیک جلوه میکند و همدلیبرانگیز میشود!
علاوه بر این سریال کیمیا تا اینجا که به نیمهی خود رسیده، پر از شعار و نصیحت و پند اخلاقی بوده است؛ مواردی که کسی در آموزندگی آنها شک و شبههای ندارد اما در تلویزیون و سینما این پندهای اخلاقی اگر مستقیم ارائه شوند بیش از هر چیز دیگری دافعهبرانگیز و غیرقابلتحمل میشوند. 110 قسمتی بودن این سریال برای عموم تماشاگران هم هیچ اهمیتی ندارد؛ موضوع مهم درباره هر سریالی جذابیت و کشش آن است که بهواسطهی یک داستان چفتوبستدار و شخصیتهای مقتدر و باورپذیر، و همچنین کارگردانی و اجرای قابلقبول و دقت در جزییات تولید یک مجموعه میسر میشود.
«چهارشنبه نوزده اردیبهشت» (وحید جلیلوند)
روز واقعه
افشین اشراقی
شماری از رویدادها و برخوردهایی که در روزِ نوزدهمِ اردیبهشت رخ میدهند دو بار و از دو زاویهی متفاوت دیده و روایت میشوند. یک بار اوایل فیلم و بار دیگر اواسطاش. مبنای ما برای تقسیمِ روایتِ فیلم به قبل و بعد، همان دومیست.
قبل از نوزدهِ اردیبهشت
این بخش مالامال از گفتوگوهای دونفره است: لیلا با جلال، لیلا با علی، ستاره با مرتضی (در پسکوچههای محلهشان)، ستاره با پسرخالهاش، ستاره با نگهبانِ ساختمان، ستاره با عمهاش، ستاره با قاضیِ دادسرا، مرتضی با ستاره در اتاق ملاقات و... این همه صحنهی گفتوگو؟! صحنههایی که همه (بجز یکیدو مورد) به شیوهی کاملاً قراردادی گرفته شدهاند به چه کار میآیند؟ انگار کارگردان میخواسته این شیوه را تمرین کند و به تماشاگران هم بفهماند که چهقدر خوب این کار را بلد است؛ غافل از اینکه این حجم از گفتوگو و تکرار در اجرای میزانسنی پیشپاافتاده، تماشاگران را خسته میکند.
این موضوع کاملاً پذیرفتنی است که بعضی از این صحنهها، اطلاعاتِ ضروریای به ما میدهند، مثلاً آنهایی که مربوط به پیشداستاناند (اتفاقی که برای علی افتاده، چندوچون رابطهی لیلا با جلال در گذشته، پنهانکاریهای ستاره و مرتضی و...)، اما مشکل اینجاست که صحنههای مزبور جدا از تعدادشان، اغلب، با فاصلهی کوتاهی روی پرده ظاهر میشوند و در ضمن حاوی اطلاعاتی تکراری و زائدند؛ مثلاً ستاره پیش قاضی میرود و از او درباره عاقبتِ پرونده پرسوجو میکند. قاضی هم در پاسخ مبلغِ تقریبیِ دیه را حدس میزند و بهش توصیه میکند که رضایت خانوادهی شاکی را جلب کند. کمی بعد، ستاره با نگهبانِ ساختمان گفتوگو میکند و کمابیش همان حرفها را تکرار.
مشکل دیگرِ این بخش را باید در کشوقوس دادنِ بیش از حدِ صحنههای نالهوزاری جستوجو کرد. فیلمنامهنویسان و (بیشتر) کارگردان، بهدرستی بر آن بودهاند که اوضاعواحوال آدمهای شوربختی را که در وضعیتهایی چنین بغرنج گرفتار آمدهاند، نشانمان دهند، اما تأکید بیش از اندازهی آنها بر ضجهها و بغضها سبب شده که برخی از شخصیتها (بهخصوص ستاره) در نگاهمان نهتنها همدلیبرانگیز که حقیر جلوه کنند.
بعد از نوزده اردیبهشت
خوشبختانه با فرارسیدن این نیمه، فیلم کمی سرپا میشود. کارگردان (جلیلوند) و نویسندگان (زرنگار، جلیلوند و مهکام) از دام حجم انبوه اطلاعات میرهند و فرصت مییابند که خودی نشان دهند. برای نمونه، جلیلوند بهخوبی توانسته کنش/ واکنشهای تجمعکنندگان را در صبحِ روزِ نوزدهم کنترل و هدایت کند و صحنهای پرالتهاب و نفسگیر بیافریند. در همین صحنهی پیشین، یکی از خلاقیتهایی که کارگردان و نویسندگان به خرج دادهاند نمایش ندادنِ سروتهِ خیلِ جمعیت، و واگذاریِ آن به تخیل تماشاگر است. ما تنها از طریق گفتوگوی سرگُرد و همکارش به گستره و فشردگیِ جمعیت پی میبریم. ضمن اینکه بازی مأموران انتظامی در اینجا، بر خلاف اکثر قریب به اتفاق فیلمها و سریالهایمان، بدون لکنت و دیدنیست؛ و هم البته بازیِ امیر آقایی، که برای انتخابش باید به سازندگان فیلم آفرین گفت.
اگر صحنهی مزبور را فاکتور بگیریم، میتوان گفت که کشمکشهای نیمهی دومِ روایت (به نسبت نیمهی اول) درونیتر شدهاند و بحران هم عمیقتر. فیلم در این نیمه، بیشتر روی شخصیت جلال آشتیانی متمرکز میشود و میکوشد که تماشاگران را به او نزدیک کند و متوجه آشوبهای درونیاش. بیتردید بازیِ کمنقصِ آقایی تأثیر بهسزایی بر درگیر شدنِ تماشاگر با آشتیانی (و فیلم) داشته است. بازیِ او بهویژه در لحظههای سکوت، گیرا و درگیرکننده است و چهرهی توأمان شرمگین و متفکرش، بهیادماندنی.