در تعدادی از فیلمهای دههی 1390 شاهد نوعی لحن بینابینی و دوپهلو هستیم که عناصر متضاد را در کنار هم قرار میدهد و میان مرز کمدی و تراژیک حرکت میکند. از این رو هر موقعیت تلخ و دردناکی میتواند درون خود نوعی سرخوشی داشته باشد یا در دل هر موقعیت خوشایندی نوعی اندوه و درد نهفته است و کل داستان این فیلمها بر مبنای جابهجایی مدام این دو حسوحال شکل میگیرد. این آثار موقعیتی پارادوکسیکال و غریب دارند که همزمان مضحک و غمانگیز به نظر میرسد و آدم نمیداند باید در برابر آن بخندد یا بگرید. در واقع نوعی کمدی سیاه که روایت خود را بر مبنای یک موقعیت مضحک که از دل وضعیتی تراژیک برآمده، بنا مینهد و در دل آن تلخترین و جدیترین ماجراهای زندگی به شوخی و تمسخر گرفته میشود. هرچند این الگو همواره به وضعیتی ترحمبرانگیز و رقتبار منتهی میشود اما با چنین رویکردی تحمل مرارتها و سختیهای زندگی آسانتر به نظر میرسد و راحتتر میتوان از آنها گذشت. این فیلمها به طرز حیرتانگیزی موفق میشوند بهواسطهی لحن بینابینی و دوپهلوی خود به نوعی حس وارستگی عارفانه در دل زندگی روزمره دست یابند. در واقع این آثار چنان ماجراهای چالشبرانگیز و بحرانی زندگی را به هجو میکشانند و تمسخر میکنند که به رخدادهایی پیشپاافتاده و بیاهمیت تبدیل میشوند و از دل این فروکاستن، جهانبینی خود مبتنی بر جدی نگرفتن دنیا و بیاعتنایی به زندگی را القا میکنند و نوعی بیخیالی و سادهانگاری در برابر دنیا را پیشنهاد میدهند.
در بیپولی روند تدریجی بدبختتر شدن یک آدم به صورت پروسهای جالب و بامزه به تصویر درمیآید و هر چهقدر شخصیت درماندهتر و مستأصلتر میشود، همه چیز شکل خندهدارتر و مفرحتری مییابد. مجموعهای از اتفاقات تلخ و آزاردهنده به دنبال هم چیده میشود و شخصیت را در تنگنای اضطراری قرار میدهد که او را به کارهایی وامیدارد که هرچند کاملاً جدیاند، اما بهشدت مسخره به نظر میرسند. در واقع نوع واکنش ایرج نسبت به موقعیت بحرانی که در زندگیاش رخ داده، شرایطی را که ناخوشایند و دردناک است، به اسباب تفریح و تفنن مخاطب تبدیل میکند. ناآگاهی ایرج نسبت به اینکه در چه موقعیت مضحکی قرار گرفته و چه اصرار و تلاش پوچ و بیمعنایی برای حفظ ظاهر و آبروداری میکند، باعث میشود همهی رفتارهایش جنبهی مضحکی پیدا کند و موقعیت تراژیکی که در آن به سر میبرد، به جای اینکه غمانگیز به نظر برسد، او را در وضعیت خندهداری قرار دهد. به همین جهت هر چهقدر ایرج سرسختانه میکوشد تا جلوی آبروریزیاش را بگیرد، بیشتر در معرض رسوایی قرار میگیرد. انگار زندگی به طرز بیرحمانهای همه چیز را به گونهای رقم میزند تا اوضاع ایرج روزبهروز بدتر شود و او را گرفتارتر کند تا در این مسیر درماندگی و فلاکت به جایی برسد که دیگر خودش را جدی و مهم تصور نکند و به معضل بیپولیاش به عنوان اتفاقی عادی نگاه کند و نظر و حرف دیگران را به هیچ بگیرد و برای دنیا اعتباری قائل نشود.
حمید نعمتالله با تبدیل بحرانها و چالشهای روزمره به رویدادهای پیشپاافتاده و کماهمیت، شکوه و جلوه و عظمت زندگی را توخالی و پوچ نشان میدهد و پیشنهاد میدهد که به دشواریهای دنیا به عنوان تجربهای گذرا و موقت نگاه کنیم. در جایی از فیلم دوست ایرج به سراغش میآید و از او میخواهد تا پولی را که قرض کرده، پس بدهد. او که فکر میکند ایرج میخواهد زرنگبازی دربیاورد و پولش را بالا بکشد، به او میگوید: «بدم میاد کسی فکر کنه که من احمقم.» و ایرج در اوج بدبختی و استیصال جواب میدهد: «احمق باشی باحالتری احمق، احمق باش احمق.» در واقع میتوان این دیالوگ ایرج را چکیدهی درونمایه و جهانبینی فیلم دانست؛ انتخاب آگاهانه و خودخواستهی نوعی بلاهت بهلولوار در برابر دنیایی که روزبهروز بیشتر در مصرفگرایی و تجمل و فخرفروشی فرو میرود و آدمی را در معرض فروپاشی عصبی قرار میدهد. انگار انسان امروزی بیش از هر چیزی نیاز دارد تا به اتفاقات دشوار و طاقتفرسای روزانهی زندگیاش به عنوان قصههایی خندهدار و مسخره نگاه کند و با جدی نگرفتن آنها از رنج و تلخیشان بکاهد و در برابر آنها دوام بیاورد و از پا نیفتد.
عبدالرضا کاهانی در هر سه فیلم هیچ، اسب حیوان نجیبی است و بیخود و بیجهت سراغ بخشهایی از زندگی عادی آدمهایی معمولی میرود که دغدغههای سادهای دارند و میکوشد رویداد مرکزی داستانش را به موقعیتی بیاهمیت و عادی تبدیل کند و حواشی و زواید آن را حذف کند و به حداقلهای درام تقلیل دهد و از فراز و فرود آن بکاهد تا طوری به نظر برسد که انگار دنیای داستانیاش را از هیچوپوچ به وجود آورده است. در این مسیر او هرچه جلوتر میرود، زندگی روزمره و واقعی نمود عمیقتری مییابد و بیواسطهتر سراغ زندگی میرود و موضوع داستانش را کوچکتر و سادهتر میکند.
در هیچ پرسهزنی در دل زندگی عادی پیرامون یک موقعیت عجیب و باورنکردنی شکل میگیرد و شخصیت اصلی وضعیت خاصی دارد که به رفتارهایش جنبهی فانتزیواری میبخشد. فیلم از دو اپیزود تشکیل شده که در اولی نادر سیاهدره به خاطر گرسنگی سیریناپذیر از سوی همه رانده میشود و در دومی به علت کلیهسازی مداوم در جمع اطرافیانش محبوب میشود و همه دورش را میگیرند. اما آنچه دو داستان را به سمت موقعیتی گروتسگ میبرد این است که هرچند وضعیت خاص نادرسیاه در موقعیت اول فقر به دنبال میآورد و در موقعیت دوم به ثروت منجر میشود اما در هر دو مورد جنبهی ویرانگری دارد و وضعیت خانوادهای را که در داستان اول به او پناه دادهاند و در داستان دوم به او پناه بردهاند، بدتر میکند و به مشکلات و فلاکتهای آنها دامن میزند. در واقع ما با خانوادهی بختبرگشتهای مواجه هستیم که هیچ چیزی نمیتواند تغییری در موقعیتش به وجود آورد و هر چهقدر بیشتر تلاش کند، عمیقتر در بدبختیهایش فرو میرود. به همین دلیل به نظر میرسد که شخصیتها در بنبستی گرفتار آمدهاند که تنها راه خروج از آن دست زدن به اقدامی انتحاری و خودویرانگرانه است. انگار وقتی در زندگی همه چیز علیه آدمی است و تلاشها و جدالها به جایی نمیرسد، به هیچ گرفتن زندگی و رها کردن آن بهترین روش است.
در اسب حیوان نجیبی است گذار یک مأمور قلابی، که کارش کلاهبرداری است، به مرد بیچارهای میافتد که دربهدر به دنبال یافتن پول ناچیزی برای حل مشکلش است؛ او آهی در بساط ندارد که به مأمور بدهد و از دستش خلاص شود، پس مأمور با او همراه میشود و شبانه به سراغ آدمهای بدبختتر از مرد میروند تا پولی به جیب بزند. اما در نهایت همان پولهایی را که خودش از آدمهای دیگر باج گرفته، به مرد میدهد تا مشکلش حل شود و دست خالی بازمیگردد. آنچه فضای فیلم را به سمت ابسورد میبرد این است که ما در پرسههای شبانهی مأمور در همراهی اجباریاش با مسعود از شخصیتی به سوی شخصیتی دیگر کشانده میشویم و هر یک ما را به دیگری حواله میدهند و در یک حرکت دومینووار با زنجیرهای از آدمهای بدبخت و بیپول مواجه میشویم که میتواند تا آخر دنیا ادامه یابد. در واقع با یک مشت آدم آسوپاس و مشنگ مواجهیم که به این شبگردی فلاکتبارشان همچون گردشی شبانه نگاه میکنند و طوری با این موقعیت جفنگ روبهرو میشوند که انگار عادت کردهاند چند وقت یک بار کارشان به هم گره بخورد و به چنین بدبختی بیفتند. ظاهراً این فقط مسعود است که در مستی از وخامت اوضاعش بیخبر است و نمیداند در چه وضعیت اسفباری به سر میبرد. انگار همهی این آدمها از شدت خرابی اوضاع زندگی و حال بد به این الکی خوش بودن رسیدهاند و چون میدانند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند هیچ چیزی را جدی نمیگیرند و با همه چیز شوخی میکنند. در واقع این موقعیت تلخ و تراژیک که به نظر ما پیچیده و نامعمول میآید، برای آنها کاملاً عادی جلوه میکند و همهی رفتارهای نامعقول و بلاهتبار آنها از دیدگاه خودشان منطقی و جدی است؛ چون به نوعی بینش خیاموار رسیدهاند که این اتفاق ناگوار هم میگذرد و تمام میشود، پس بهتر است که به آن اهمیت داده نشود و با بیخیالی از کنارش عبور کرد تا دوباره اوضاع بهسامان شود و زندگی روی خوش نشان دهد؛ اگر روی خوشی داشته باشد.