خداحافظی طولانی (فرزاد مؤتمن)
چهرهی زمختِ عاشقِ تمامقد
دامون قنبرزاده
فرزاد مؤتمن بعد از ساخت یکی از عاشقانههای سینمای ایران، شبهای روشن، دوباره به روزهای اوجش نزدیک شده است. اما این بار، بر خلاف شبهای روشن، خبری از یک عشق خاص و روشنفکرانه نیست؛ اینجا ـ به قول خود کارگردان ـ با یک «عاشقانهی کارگری» متعلق به طبقهی پایین جامعه طرف هستیم. فضایی که شاید بیش از آنکه عشق در آن جایی داشته باشد، به دلیل فقر و فشار زندگی و میزانِ گرفتاری و بدبختیِ آدمهایش، تنها رفع و دفع نیازهای جسمانی مطرح است. اتفاقاً انتخاب سعید آقاخانی برای نقش یحیی، با گریمی که چهرهاش را بیش از پیش خشن و دوستنداشتنی کرده، انگار نشاندهندهی همین ویژگیست؛ اینکه عشق در میانِ این طبقه، با بوی عرق و چهرهی زمخت و تولیدمثلِ صرف آمیخته است. اما یحیی، با همان چهرهی زمخت، در قامت یک عاشق به تمام معنا ظاهر میشود؛ عاشقی که یکتنه مجبور است در مقابل لشکری بایستد و بیگناهیاش را ثابت کند. هرچند ثابت کردنش، به آن سادگیها هم نیست که فکر میکنیم؛ مسیرِ سختی باید طی شود تا او ـ لااقل به مخاطب ـ بفهماند که دربارهاش اشتباه فکر میکردهاند. با توجه به روندِ روایت، مخاطب هم همراه با دوروبریهای یحیی، ابتدای امر، به او مشکوک است. طی حرفهایی که بین او و صاحب کارگاه یا افراد دیگر شکل میگیرد، متوجه میشویم ظاهراً قتلی انجام داده است. قضاوت اولیهی مخاطب، مرد عاشقیست که مرتکب قتلی شده است. اما با جلو رفتن روایت، میزان مقصر بودن یحیی بیشتر هم میشود؛ او با نگاههای معنادار به دختری که تازه وارد کارگاه شده و اسمش طلعت است، بیننده را از خود دفع میکند و نگاههای عاشقانهی ماهرو در خانه به یحیی، بیش از پیش یحیی را از چشم مخاطب میاندازد. حالا او مردی جلوه میکند که انگار عشقش به ماهرو گولزنک است تا در پسِ آن، بتواند به اَعمال خبیثش برسد که همانا گول زدنِ طلعت است. اینجاست که یحیی به تمامی در قامت مردی منفی ظاهر میشود که هر خباثتی از او برمیآید و خب، قیافهی نخراشیدهاش هم که این را فریاد میزند! پس بهتر است تقصیرِ قتلی را که بقیه از آن حرف میزنند به دوشِ یحیی بیندازیم و خیالمان را راحت کنیم. اما کمی بعد، میفهمیم تمام قضاوتهایمان از دم اشتباه بوده است. وقتی طلعت، به شکلی ظریف، وارد زندگی یحیی میشود و ناگهان میبینیم که از ماهرو خبری نیست، کمکم شستمان خبردار میشود که اصلاً موضوع چه بوده، که یحیی، خیلی وقت است که ماهرو را از دست داده و تنها با خیالِ او زندگی میکند. اینجاست که ناگهان تمام آن قضاوتها، رنگ دیگری به خود میگیرد. حالا دیگر بیننده میفهمد که یحیی، درست مثل همان تکدرختی که در جادهی بیابانی مسیرش تا کارگاه، قد علم کرده و انگار چشمانداز خشکِ دوروبرش را به چالش میکشد. تازه اینجاست که میتوانیم حق را به او بدهیم. تازه اینجاست که میفهمیم او نه تنها خیانتکار نیست، بلکه چهقدر هم پای عشقش ثابتقدم بوده و حتی با تصمیمی که برای زنده نماندنِ ماهروی در کُما میگیرد ـ ماهرویی که ظاهراً خودش از یحیی خواسته بوده لولههای تنفسی را در صورت لزوم از او جدا کند ـ نشان میدهد که اتفاقاً چهقدر به او علاقه داشته و دارد. یحیی پشت آن چهرهی زمختِ غیرجذاب و فراتر از آن بوی عرقی که تمامِ بدنش را پر کرده و از راه دور هم به مشام میرسد، قلبی از طلا دارد. همین تغییر دیدگاه بیننده در قبال شخصیت یحیی، از نکات مثبت فیلمیست که هرچند شاید ابتدای امر کمی کُند به نظر برسد، اما با پیش رفتن، با فاش شدن راز زندگی یحیی، با کارگردانی مثل همیشه مسلط مؤتمن و آن نماهای ثابتِ چشمنواز که دوربین هیچجوره به چشم نمیآید، همه چیز سیرِ بهتری پیدا میکند.
جینگو (تورج اصلانی)
عوارض جانبیِ یادآوریِ گذشته
خشایار سنجری
تورج اصلانی مدیر فیلمبرداری خوشقریحهی سینمای ایران در جینگو، به عنوان اولین فیلم بلندش، جریان ذهنی شخصیت محوریاش (سیاوش) را با جزییات فراوان و خردهداستانهای جذاب و پرکشش تصویرسازی کرده و به بحران هویت در قالبی متفاوت پرداخته است. این جریان ذهنی، آمیزهای پیچیده از ادراکات حسی-عاطفی، افکار آگاه (قبل از کما) و نیمهآگاه (بعد از کما) و تداعیهای تودرتو و مشوش سیاوش است که نه به صورت زنجیروار، بلکه با تکیه بر جریان سیال ذهن به نمایش درمیآید. تجربههای ذهنی شخصیتهای جینگو که در هزارتوی ناخودآگاهشان مدفون شده، بهمرور جلوهی تصویری مییابد و گذشته، حال و آیندهی آنها با روایتی غیرخطی، درهم تنیده میشود. این شیوهی روایت، با مضمونهای مطرحشده در فیلم (پریشانی نسل جوان و روان ناآرام انسانها) هماهنگی دارد و فیلمساز به ترکیب متناسبی از جریان سیال ذهن و جریان سیال تصاویر دست مییابد.در واقعمیتوان جینگو را شرحی تصویری بر حرفهای بهزباننیامدهی انسانهایی تنها و بیپناه در بطن چالشهای زندگی پرفرازونشیبشان دانست که با کشمکشهای روزمره و گرهافکنی و گرهگشایی به سبک آثار کلاسیک میانهای ندارد.
دکتر علفی در جینگو شخصیتیست که نمیتواند خود را با تحولات و دردسرهای جهان مدرن همگام کند. این شخصیت (با بازی روان و بیتکلف سعید ابراهیمیفر) برای خود دنیایی مستقل و تیرهوتار خلق کرده است و با انزوایی خودخواسته، اعتراضش را به پلشتیها و ناسازگاریهای حیات نشان میدهد. سیاوش و دوستانش با ورود به حریم ذهنی او، میکوشند تا از طرفی کورسوی امیدی در زندگی دکتر علفی پدید بیاورند و از سوی دیگر پلاتویی هرچند محقر برای نمایششان دستوپا کنند. اصلانی با پیش رفتن داستان و ترسیم همدلیبرانگیز اتفاقاتی که در زندگی شخصیتها رخ میدهد، بهمرور در قاببندیهایش از محیط چرک و بههمریختهی خانهی دکتر و محیط بیغولهوار پیرامونش، بهشتی کوچک و در عین حال پر از صمیمیت میآفریند که جوانان قصه برای برونرفت از معضلات روزمرهشان به آن اتکا میکنند و دکتر با قرار گرفتن در این محیط از همهچیزهراسی روزافزونش فاصله میگیرد.
در جینگو بیننده از گرداب بینظمی ذهن سیاوش، نظمی بنا میکند و با کنار هم قرار دادن تکههای پازل ذهن قهرمانان خاکستری فیلم، به تعلیق و سردرگمی بیپایان حاکم بر آیندهی نسل جوان پی میبرد. این نکته را میتوان در نسخهای یافت که دکترگیاهی قصهی جینگو برای رهایی آرش به عنوان نمایندهی نسل جوان از مشکلات پیش رویش تجویز میکند: معلق ماندن در جایی بین زمین و آسمان! اصلانی برای به تصویر درآوردن سرنوشت پرابهام و دنیای غریب نسل جوان، در نمایی درخشان شخصیتهای قصهاش را در دل تاریکی تونل، در حال بازگو کردن آرزوهایشان نشان میدهد و با ایجاز بصری و نگرشی تجربی، به ترکیب متمایزی از امید و ناامیدی زندگی یک نسل از اجتماع معاصر دست مییابد. اصلانی، فضاسازی ذهنی شخصیتهایش را با ورود به ذهن آنها و نمایش افکارشان در قالب ویدئوکلیپهایی با فستموشن، ضرباهنگ تند و پرتنش و بهکارگیری دیزالو در تدوین تزیین میکند. افکاری که میزان پریشانیشان با زوایای خاص و بکر دوربین و نورپردازی استیلیزهی نماها و همچنین انتخاب موسیقی شوخوشنگ، همخوانی هوشمندانهای دارد.
جینگو را میتوان هجویهای تمامعیار بر زندگی در دنیای مدرن قلمداد کرد که در آن به یاد آوردن گذشته میتواند زجرآور و حتی مهلک باشد. اصلانی با بهرهگیری از موقعیتهای فرعی متعدد و کلاژگونه، خط اصلی داستانش را غنا میبخشد و به واکاوی هجوآلود جهان صنعتی و بیرحم معاصر با طنزی گزنده و تلخ میپردازد. جهانی که پرشتاب و بدون توجه به گذشته، مقتدرانه به پیش میرود و هر آنچه را که مانع راهش شود، حذف میکند. بیمارستانی که سیاوش برای بهبود و خروج از کما در آن بستریست، در طرح تخریب برای احداث اتوبان دوطبقه قرار دارد، خانم دکتر برای پیشرفت شخصیاش سیاوش را به عنوان پروژهی تحقیقاتیاش برمیگزیند، همسر دکتر با عملهای متعدد جراحی زیبایی، دکتر را زیر بار قرض سنگین و چک برگشتی میبرد و... از این موارد میتوان به عنوان نمونههایی نام برد که اصلانی با بهرهگیری از آنها، اضمحلال اخلاقی و فروپاشی عنصر انسانیت در دنیای مدرن را به تصویر درمیآورد.