بردمن / فضیلت غیرمترقبهی ناآگاهی
کارگردان: آلخاندرو گونزالِس ایناریتو. فیلمنامه: آلخاندرو گونزالس ایناریتو، نیکلاس جاکوبونه، الکساندر دینِلاریس جونیور، آرماندو بو. مدیر فیلمبرداری: امانوئل لوبِزکی. موسیقی: آنتونیو سانچز. تدوین: داگلاس کرایز، استیون موریون. بازیگران: مایکل کیتن (ریگان تامسن)، ادوارد نورتن (مایک شاینر)، اِما استون (سامانتا تامسن)، نیامی واتس (لِزلی ترومن)، زاک گالیفیاناکیس (جِیک)، اِمی رایان (سیلویا تامسن)، لینزی دانکن، آندری رایزبورو. محصول 2014 آمریکا، 119 دقیقه.
ریگان تامسن زمانی به عنوان بازیگر نقش ابرقهرمانی به نام بردمن در فیلمهای بلاکباستر در هالیوود بروبیایی داشته ولی حالا دیگر سالها از آن دوران باشکوه او گذشته است. صدای بردمن مدام در ذهن او طنینانداز میشود و او را ریشخند و سرزنش میکند. ریگان در عین حال خودش را در حال انجام دادن کارهای عجیب و معجزهآسایی مثل بلند شدن از زمین (لِویتیشن) و تکان دادن اشیا با نیروی ذهنیاش (تلهکینِزیس) میبیند. ریگان امیدوار است که بتواند از طریق نوشتن و کارگردانی و بازی در اقتباسی تئاتری از داستان کوتاهی از ریموند کاروِر در برادوی بتواند جان دوبارهای به زندگی حرفهایاش بدهد. جیک که وکیل ریگان و نیز بهترین دوست اوست تهیهکنندهی این نمایش است و قرار شده دختری به نام لورا که دوست ریگان است و نیز بازیگر زنی به نام لزلی که این نخستین تجربهی حرفهای او در برادوی است در نمایش بازی کنند. دختر ریگان، سام، که معتادی در حال بهبودی است هم به عنوان دستیار او کار میکند. در جریان تمرین، همبازی ریگان، رالف، دچار حادثهای میشود و ریگان، بازیگر متدی به نام مایک شاینر را که بسیار بااستعداد ولی گریزپاست جانشین رالف میکند. بهزودی مشکلات فزایندهای گریبانگیر هم نمایش و هم زندگی ریگان میشود که او را به آستانهی فروپاشی روانی میکشاند...
سکانس برتر؟ آن هم در فیلمی که پیوستگیهای تداومیاش در فضای عینی و ذهنی و شخصی و دانای کل تمامی ندارد و گویی کل اثر در یک سکانس طولانی میگذرد؟ بردمن حکایت یک والایش ناب هنری است که طی آن شخص هنرمند در گذر از افسردگی و شکست و سیطره و ناکامی و نوستالژی و محدودیتها و انتقادها و... رفتهرفته آرزو و واقعیتش یکی میشود و به مرزی فراتر از حد وجودیاش میرسد. ریگان، شخصیت اصلی داستان، از همان بدو ماجرا با انبوهی از موانع رو در رو است و جدا از دغدغهی فراموششدگیاش، درگیر یک بازیگر بیاستعداد، فرزندی با سابقهی اعتیاد که درکش نمیکند، همسری که ترکش کرده، معشوقی که با دروغ میخواهد مهر و محبتش را تثبیت کند، منتقدی که جز الصاق برچسب و انگ، هنر دیگری در تحلیل اثر هنری او ندارد، بازیگر پرمدعایی که با جلوهگری و خاطره دزدی و طبیعینمایی میخواهد مرکز ثقل صحنهی نمایش باشد، مدیری اجرایی که بیشتر نگران سود و سرمایه است تا اعتبار هنری و... اگر قرار باشد فصل برتر این فیلمنامه را در همین مسیر جستوجو کنیم، ناگزیر نقطهی اوج این درام را باید در نظر گرفت که در بخش انتهایی متن واقع شده است.
فصل آخر فیلمنامه، یعنی سکانس بیمارستان، در پی اقدام جنونآمیز ریگان در شلیک کردن به خودش روی صحنهی نمایش ترسیم شده است. در بین این دو فصل، سلسله موقعیتهای نامربوطی لحاظ شدهاند، از قبیل گذر شهاب سنگی از آسمان، لاشههای عروس دریایی در ساحل یا یک اتاق خواب مشرف به پنجره، که گویی همگی از خاطرات و کابوسها و رؤیاهای ریگان آمدهاند. با این لحظههای پراکنده و متشتت، قرار است مخاطب وارد اصلیترین مرحلهی تجربه ریگان در این مدت محدود (اجرای نمایش) شود که تصعید روان او در گذر از یک فرایند دشوار زیستی را تشکیل میدهد. سکانس بیمارستان از چند جهت نمودی ویژه در کل متن دارد.
اول اینکه برای نخستین بار، قالب سکانس در این صحنه جلوهی متداول پیدا میکند و از تمهید پلانسکانس که در فصول قبلی گاه به شکل طبیعی و گاه بر اساس تمهیدات فنی/ گرافیکی تعبیه شده بود، در اینجا صرف نظر شده است. بله... این یک تمهید اجرایی است و ممکن است ربط مستقیم به فیلمنامه نداشته باشد، ولی به نظر میرسد نفس مقدمهچینی با آن نماهای گذرا از شهاب و دریا و اتاق خواب، فینفسه موقعیت مجزای این سکانس را از روندهای پیشین متن عنوان کرده باشد.
دوم اینکه این فصل، بسیار یادآور فصل اول فیلم است. در هر دو سکانس اتاقی محدود وجود دارد و پنجرهای که ریگان رو به رویش قرار گرفته است. انگار این قرینگی، دلالت بر به فرجام رسیدن آغازی دارد که شخصیت اصلی داستان را در فراگرد دشوار میانهاش، به پختگی رسانده است. این تقارن با حضور دختر ریگان به کمال میرسد. در فصل نخست، ریگان از طریق لپتاپ متصل به وبکم، از دختر میخواهد نوع خاصی از گل را برایش بخرد و دختر هم در بازار گلفروشی با بدخلقی جواب پدر را میدهد. اما حالا در فصل واپسین، دختر همان نوع گل را خریده است و تقدیم پدر میکند.
سوم اینکه در این فصل برای اولین بار، ریگان بر شمایل ذهنیاش (مرد پرنده) غلبه و تفوق پیدا کرده است. این شمایل که در قسمتهای قبلی فیلم، از موضعی برتر دائم در حال وسوسه و سرزنش ریگان بود، حالا در این فصل بیهیچ حرفی روی توالت نشسته است و کارش را میکند؛ و برعکس، ریگان با موقعیتی برتر نسبت به او، در حال باز کردن باندهای صورتش است؛ باندهایی که بیشباهت به نقاب مرد پرندهای نبود. ریگان حالا دیگر مستقل از سایهی سنگین ذهنش هم شده است و دیگر نیازی به این توهم ندارد.
چهارم اینکه برای اولین بار در این فصل، او زمانی که از پنجره به بیرون میپرد، دیگر بر خلاف نمونههای قبلی که همراه با تخیلات مرد از صحنه دور میشدیم و با او همراهی میکردیم، اینجا دیگر تخیلات را از دریچهی ذهن او نمیبینیم و نگاه سوبژکتیو حاکم بر صحنههای قبلی، اینجا شمایل ابژه به خود میگیرد و در کنار دختر او که لبخند بر لب، جایی را میانهی آسمان مینگرد و میخندد، قرار میگیریم. حالا دیگر تخیلات و رؤیاها و آرزوهای هنرمند، نمود عینی یافته است و قدرت درکش توسط دیگران حاصل شده است. حالا دیگر هنر ناب هنرمند، فارغ از وجود خود او، زنده است. پرش نهایی او نه مرگ، که رهایی هنرمند را رقم میزند.
این پاداش هنرمندی است که در مواجهه با همهی موانع، سرانجام ذات بیپیرایهی خود را عریان ساخت و با یگانهسازی خود و نقش و محیط پیرامون و اکسسوار و... توانست آرزوی دیرینهی خود را محقق سازد و به نقطهی کاتارسیس خویش نائل آید.