رضا میرکریمی در فیلم هفتماش سراغ سوژهای رفته است که هم فضا و داستان و هم نوع قهرمانسازیاش با کارهای قبلی او تفاوت زیادی دارد. امروز قصهی یک رانندهی تاکسی (یونس) است که درگیر مشکلات زندگی یکی از مسافرانش میشود. تمام داستان در یک روز و عمدهی ماجراها در فضای داخلی یک بیمارستان میگذرد. زنی حامله (صدیقه) دنبال نشانی بیمارستانی است که شخصی به نام یعقوبی به او قول داده در آن بیمارستان از او مراقبت خواهد کرد. زنی که معلوم نیست اهل کجاست، خانوادهای دارد یا نه، و پرسشی که ذهن پرسنل بیمارستان را به خود مشغول کرده است؛ آیا همسری دارد؟ و درست همین جاست که متمایز بودن قهرمان داستان معنا و مفهوم پیدا میکند. بر خلاف همهی دکترها و پرستارهای آن بیمارستان، برای یونس (پرویز پرستویی) مهم نیست که جواب این سؤالها چیست. انگار نگاهی عبث به زندگی دارد. برایش مهم نیست چه میشود؟ دیگران چه میگویند؟ مثل کسی که دیگر از هیچ بیرحمی و قضاوت غلط و حتی ناسزایی صدایش درنمیآید و واکنشی نشان نمیدهد. همین آرام و بیادعا بودن قرار است از یونس قهرمانی بسازد که مانورهای عجیب و خیرهکننده ندارد. قدرت خارقالعاده یا ماورایی هم ندارد که بتواند جلوی شر (که در اینجا همان قضاوتهای شتابزدهی مردم است) بایستد. اما همان قدر قهرمانمآبانه در نقش یک ناجی برای صدیقه ظاهر میشود که هر قهرمان پرسروصدا و عملگرای دیگری ممکن بود در موقعیت مشابه عمل کند
از همان اوایل داستان مخاطب میداند که با یک قهرمان نامتعارف طرف است؛ یونس مانند هزاران رانندهی تاکسی دیگر رفتار نمیکند و بیهیچ کنجکاوی و سؤالی میخواهد به مسافرش کمک کند. نهتنها حرفی از کرایهاش نمیزند بلکه هزینهی بیمارستان را هم میپردازد. با وجود همهی کمکهایش در معرض قضاوتهای بیرحمانه قرار میگیرد، اما تلاشی برای برطرف کردن سوءظن دیگران نمیکند. این بیتفاوتی او نسبت به قضاوتهای مردم و توهینهایشان از همان اوایل فیلم در نگاه بیهیجان و رفتارهای خونسردانهاش آشکار است؛ آنجا که موتورسواری با سرعت از کنار ماشینش میگذرد و آیینهی بغل را میشکند، اما او واکنشی نشان نمیدهد یا در صحنهای که پرستار مرد به او میگوید کِیسهایی مثل او را خوب میشناسد (که همین جملهی خصمانه و سرشار از نفرت و تحقیر، آغازی است برای توهینهای بعدی و حتی کتک خوردنش در پایان فیلم). این بیادعایی و آرامش یونس تا اواسط فیلم باورپذیر است و در راستای همان هدف «متمایز شدنش از دیگران» قرار میگیرد. اما این میزان سکوت در برابر همهی آن توهینها و تحقیرها و دستآخر هم کتک خوردن از دکتر بیمارستان، هم عجیب و هم آنقدر اغراقآمیز است که تمام دستاوردهای قبلی سکوت این شخصیت را (که موجب حس همدردی مخاطب با اوست) از بین میبرد. چون ظلمی به او نشده که با او همدردی شود و اگر هم حس خصمانهای وجود دارد مسببش عدم واکنش و سکوت خودش است. رفتار یونس حتی با این توجیه که میخواهد از صدیقه در برابر حرفوحدیثها مواظبت کند هم قابلدرک نیست. چون مثل این است که بگوییم حالا که نمیتوانم تو را نجات بدهم، خودم هم با تو غرق میشوم (حالا که ظاهراً چنین اتهامی به تو نسبت دادهاند و همسری نداری، من هم در این قصه که پر از ننگ و توهین است شریک میشوم). دیالوگهای کوتاه و سکوت تمامنشدنی یونس بر بستر قصهای که بهخودیخود کشش و جاذبهاش آن قدر نیست که مخاطب را بهراحتی با خود همراه کند، بیشتر این نکته را یادآور میشود که پتانسیل قصه از ظرف زمانش کمتر است. ریتم کند داستان در حالی که عنصر هیجانانگیز یا درگیرکنندهای برای مخاطب در نظر گرفته نشده، باعث میشود گاهی احساس شود داستان در بیشتر از یک شبانهروز اتفاق افتاده است. فیلمی که ریتم کند دارد یا قرار است پروسهای تلخ را که در آن همه چیز در حالت سکون است نشان بدهد، باید در جای جای مسیر قصهاش تمهیداتی برای مخاطب در نظر بگیرد که ارتباط او با داستان قطع نشود. در واقع آن تمهیدها مثل حلقههای ارتباطی بین فیلم و تماشاگر عمل میکنند. ممکن است در طول داستانی با ریتم کند، معمایی طرح شود که مخاطب در جستوجوی سرنخهای آن معما هر لحظه با فیلم همراه شود؛ یا در طول روند قصه، اتفاقهای کوتاه حاشیهای اما جذاب و پرکشمکشی پیش بیاید که نگذارد قصه در نظر مخاطب کسلکننده شود. اما در داستان امروز هیچ تمهیدی نبود که بتوان دست به دامانش شد تا این ریتم کند این قدر به چشم نیاید و محوریت پیدا نکند.
گذشته از روند داستان و سکوت غیرقابلدرک یونس، پرحرفی صدیقه هم که قرار است نمادی از شخصیت آسیبدیده و پر از ترس و اضطراب او باشد، از همان اوایل حالت هذیانگویی پیدا میکند. دیالوگهای بیهدف و توضیحهای بدیهی که از صدیقه میشنویم مثل این دیالوگ که «بیمارستان را درست آمدیم. این هم درختهاش.» و حرف زدنهای طولانیاش به اندازهی سکوت یونس گیجکننده است. در شرایطی که شخصیتها اغلب ساکن و تکبعدی هستند و در یک ویژگی متوقف ماندهاند، تنها گریزگاه فیلم این است که بازیها بر ضعف شخصیتپردازی پوشش بگذارد. پرستویی، یونس را با همان نگاهها و همان لحن و مؤلفههای خاص همیشگیاش بازی کرده است. عنصری نیست که در یونس به طور خاص و متمایز از نقشهای دیگر پرستویی نمود پیدا کند. نقش صدیقه هم با بازی سهیلا گلستانی به اغراقهایی در اجرا دچار است که گاهی کاراکتر را به سمت نوعی جنون سوق میدهد. پرحرفیهای صدیقه بهخودیخود در تعارض با حس ترس و آسیبدیدگیاش (چه به لحاظ روحی و چه فیزیکی) است. بازی غلوشدهی گلستانی هم - در نمایش دردها و ترسها - شخصیت را به سمت جنونی هدایت میکند که مقصود اصلی نبوده و باید در همان حد سرگشتگی و ناتوانی صدیقه نمود پیدا میکرد. سرگشتگیای که در همان شب برای همیشه پایان میپذیرد.
اتفاق مهم و اصلی فیلم با مرگ صدیقه رقم میخورد. طبعاً بعد از آن مخاطب منتظر است که برگ آخر داستان در پایانبندی، یا الهامبخش یک موضوع جدید و امیددهنده باشد یا پرده از مسألهای گنگ و مبهم بردارد. به نظر میرسد نوعی حس امید و آغاز مجدد در پایانبندی گنجانده شده است. اینکه یونس بچه را از بیمارستان با خود میبرد به نوعی میتواند پاداشی باشد در برابر همهی صبوریها و کمکهایش به صدیقه. با نگاهی استعاری، شبی که گویی زمان در آن از حرکت ایستاده و همه چیز حالت رکود به خود گرفته بود و در نهایت هم به مرگ زنی منجر شد، در حالی صبح میشود که کودکی تازه متولدشده زندگیاش را آغاز میکند.