خیلیها سینما را محل مناسبی برای پرداختن به مواضع اجتماعی میدانند و حتی با دو چشم خودم کتابی در مورد فیلمنامهنویسی دیدهام که عنوانش این است: چهگونه فیلمنامهی اجتماعی بنویسیم. این به معنای آن است که حتی در سینمای جهان هستند کسانی که به تریبون بودن سینما برای طرح دشواریهای اجتماعی باور دارند و کسانی هنوز مانند کن لوچ یافته میشوند که به مبارزهی فقر و غنا اعتقاد دارند و بابت همین از جشنوارههای جهانی جایزه نیز دریافت میکنند!
مصطفی کیایی در همان ترانهی ابتدایی فیلمش به فقر و غنا چشم دارد. نگاه کنیم به دوربین متحرک کیایی در خط ویژه (1392) که به طور تصادفی دو نفر را در قاب میگیرد تا مطمئن شویم که دارا و ندار آن قدر در جامعه پیدا هستند که نیازی نیست با ذرهبین دنبالشان بگردیم. فیلم با منوچهر فردرو (محسن کیایی) و شاهین ساکت (میلاد کیمرام) آغاز میشود که دنبال پنج میلیون وام هستند تا بدهی سنگینی را بپردازند که به یکی از دوستانشان دارند. وضع آنها به اندازهی کافی تراژیک است که نیازی نباشد بیش از آن چیزی به ما - مخاطبان فیلم - گفته شود.
وجه دیگر داستان به سمیرا سرابی (هانیه توسلی) شوهرش فریدون دولابی (مصطفی زمانی) و برادرش کاوه (هومن سیدی) برمیگردد که نقشهی کلانی برای پولدار شدن کشیدهاند. رشتهی تحصیلی فریدون به طرز رقتباری فیلمنامهنویسی است اما او با نقشهی سینماییاش(!) سرانجام دست به دامان برادر زنش شده که سایت سازمان سنجش را هک کرده است. ده میلیارد پولی که محتشم (سام قریبیان) با زدوبند دستوپا کرده، جابهجا میشود و به حساب مشترک شاهین و منوچهر میرود. سمیرا و فریدون آنها را پیدا میکنند و حالا همه باید از دست محتشمِ «دمکلفت» فرار کنند و در این میان پای شهرزاد (میترا حجار) خواهر شاهین و مرجان (پریناز ایزدیار) نامزد منوچهر به ماجرا باز میشود. سرانجام پلیس سر میرسد و فریدون و سمیرا پولهای بادآورده را بار دیگر بر باد میدهند.
استراتژی روایی خط ویژه بر محور صحیحی بنا نشده است. فیلم در بیش از دوسوم زمانش تلاش میکند تماشاگرش را با شخصیتها آشنا کند و همدلی ما را با این شخصیتها برانگیزد اما سرانجام داستان و فیلمنامه همه چیز را واژگون میکنند و قهرمانان را به دام میاندازند که معنایش این است: قهرمانان شکست میخورند و نیروی شر (محتشم) پیروز میشود. لطفاً به نمای پایانی فیلم توجه کنیم که محتشم دو روزنامه میخرد که در یکی تصاویر سمیرا، فریدون، شاهین و منوچهر به عنوان مفسدان اقتصادی دیده میشود و دیگری اشاره به استفاده از دانش کاوه در کامپیوتر دارد. این در واقع دهنکجی فیلمنامه به تماشاگران نیز محسوب میشود. ما بارها در سینمای جهان شاهد شکست قهرمانان بودهایم. نمای پایانی (مثلاً) زندهباد زاپاتا (1952) نشان از شکست قطعی قهرمانش دارد. حتی در نمونهی معاصرتری مرگ دانیل در من دانیل بلیک (2016) نشانهی شکست وی از سیستم بوروکراسی اداری بریتانیا است. اما در این موارد و موارد دیگر، تقریباً شاهد نیستیم که فیلمنامه و کارگردانی تلاش کنند ما را با قهرمانی همراه کنند که در نهایت شکست میخورد. زاپاتا در زندگی و مبارزهاش ضعفهایی دارد و در طول فیلم دائم امید پیروزیاش به ما داده نمیشود. دانیل بلیک نیز چنین است اما کیایی در بسیاری از سکانسهای فیلمش تلاش میکند تا ما امید واهی رهایی قهرمانان را از دست ندهیم. نگاه کنیم به سکانس پایانی که غافلگیری قهرمانان و دستگیریشان، برای ما نیز غافلگیرکننده است. با آمدن مرجان، تقریباً یقین داریم که آنها فرار میکنند ولی چنین نمیشود.
از سوی دیگر اخلاقگرایی مرسوم اجازه نمیدهد که چند جوان دزد و خلافکار بتوانند قِسِر در بروند، چون پروانهی نمایش فیلم به خطر میافتد، اما میشود به محتشم به شکلی دوپهلو اشاره کرد که به خاطر موقعیتش در رفته است. بنابراین تمام موشوگربهبازیهای قهرمانان ما که همه بدون استثنا مثبت هستند با محتشم و رییس بانک و دیگران، جز ایجاد هیجان وظیفهی دیگری ندارند. این را نباید ناگفته گذاشت که کیایی در سومین ساختهی سینماییاش با استفاده از ریتمی درخور توانسته این صحنهها را باورپذیر از کار دربیاورد. اما در نهایت آیا این صحنهها کمکی به فیلم میکنند؟ دلبستگی نصفونیمهی کاوه به شهرزاد و رابطهی مرجان و منوچهر (یکی عاقل، یکی عاشق) آیا به روند نهایی داستان چیزی اضافه میکند؟
نکتهی دیگری در این میان هست که بخش اعظمی از آن به فیلمنامه بازمیگردد که همان پیشنهاد کاوه برای تقسیم پول میان مردم است. ظاهراً ممیزی با این مشکلی نداشته است که پولهای بادآورده در جایی بجز جیب قهرمانان فیلم خرج شود. این تمهید بسیار ناگهانی است و با روند شخصیتپردازی آدمها همخوانی ندارد. فریدون تا آخرین لحظه به دنبال دودرهبازی و پیچاندن بقیه است اما ناگهان این پیشنهاد را - که سمیرا هم با آن موافق است - میپذیرد. این در واقع نقطهی عطف دوم فیلم است و باید بعد از تقسیم پولها در میان مردم، داستان را به نقطهی اوج و گرهگشایی برساند. از سوی دیگر در داستانهایی با چند قهرمان، امکان ندارد که هر کدام برای خودشان داستانی نداشته باشند و باید برای هر یک داستانی فرعی در لابهلای داستان اصلی اندیشید. بر این اساس است که برخی از داستانهای فرعی شخصیتها از چهارچوب کلی داستان اصلی خارج میشوند. شهرزاد ناگهان وارد قصه میشود و به دلیل وجود پدر و مادرش ناگهان از قصهی اصلی و قصهی شاهین خارج میشود. مرجان نیز چنین قصهای دارد. در تمام مدتی که منوچهر رابطهی خودش و مرجان را برای دیگران جا میاندازد، تصویر دیگری از وی ترسیم میکند که با تصویر اصلیاش همخوانی ندارد و راهبهراه به منوچهر توهین میکند. سمیرا و فریدون داستان فرعی ندارند، بجز اینکه قرار است از مرز خارج شوند و با پول دیگران خوشبخت شوند. داستان فرعی کاوه نیز ظاهراً کافی نبوده است و با حضور شهرزاد داستان فرعی وی تکمیل میشود. محتشم نیز داستان فرعی ندارد. او زائدهای چسبیده به داستان اصلی است و نمیدانیم این طرز حرف زدنش بر اساس چه پشتوانهای است.
خط ویژه یکی از آثار نمونهای سینمای اجتماعی در چهارچوب سینمای ایران است. به این دلیل که نشان میدهد فیلمسازان علاقهمند به نمودهای اجتماعی باید نیمنگاهی نیز به گیشه و تماشاگر داشته باشند که این فیلم دارد. اما حضور سنگین واقعیت در سینمای اجتماعی چنان سهمگین است که اجازه نمیدهد تماشاگر در تمام مدتی که فیلم روی پرده در جریان است، با فراغبال درگیر داستان شود و به طور کامل از فن قصهگویی رضایت خاطر کسب کند. هر جایی که تماشاگر انتظار دارد همه چیز بر وفق مرادش پیش برود، شمایل فیلمساز و البته فیلمنامهنویس را پیش روی خود میبیند که آمادهاند اجازه ندهند تماشاگر از فیلم «لذت» ببرد. در سینمای اجتماعی ظاهراً لذت بردن تاموتمام تماشاگر گناهی نابخشودنی است.