پاییز نیامده سوز سرمایش استخوان ما را ترکاند!
میتوانم بگویم هر لحظه بعد از خواب، به سمتی پرتاب شدم ... هر سمتی که میافتادم به مسعود و یک دسته خاطره میرسیدم. خاطرات و تصویرهای خوبی هستند که من برایتان تعریف میکنم. کلماتی چون خرد، اندیشه، درایت، کاردانی، شریف و نگاه منحصر بهفرد به زندگی و آدمهایش آدرسهایی هستند که من را فقط بهیاد مسعود مهرابی میاندازد.
مهرابی و کاریکاتورهایش
کاریکاتورهای مهرابی حتی اگر آدمک مشهورش را به صورت انتزاعی و بیحرکت در کادر ببینیم، متوجه میشویم که صاحب فکر و تفکر و عمق هستند. او حرفی برای گفتن داشت و دستانش، فكرش را قوی و تاثیرگذار ترسیم میکرد. از همین جا خط آشنایی من با او شروع شد. او ناجی العلی، کاریکاتوریست بنام را، همواره از جوانی ستایش و تحسین میکرد. دربارهی او میگفت: چهقدر فکر و دستان و افکار قوی و بدون لرزشی دارد. دربارهی ارتباط انسانی و عاطفی کارهایش حرف میزد… ناجی العلی میگفت: غم و اندوه یک پدیده با ارزش برای وجدان است، شخصی که غم و اندوه را درک نکند احساسات بسیار محدودی دارد و دچار کمبود عاطفی و انسانی است… مسعود تا به آخر چنین باورهایی داشت.
فرانکفورت، آلمان
آن زمستان سرد و خشک و فضای بیروح و ازغربتی به غربتی دیگر، بقالیهای ایرانی، غیر کنسرو و آبلیمو و نان سنگک، محصولات فرهنگی، کاست موسیقی و ویدیوهای سینمایی را هم عرضه میکردند… لابلای سفارشات خانواده … چشمم به آرامش در حضور دیگران افتاد! نقطهی اشتراک علاقهی من و مهرابی در یک فیلم بود. آن را به نیت او گرفتم و آوردم تا برادر جوانمرگی که مجلات فیلم را برایم بهسوغات میآورد، با دست نوشتهای دو خطی، همراه خود ببرد به کوچه سام شماره 12… سینما من را به مجله فیلم و مهرابی رساند.
باید بدانی اگر خوب صحبت میکنی، پس خوب هم باید بتوانی بنویسی. شوقش را دارم کافی نیست، ذوق هم لازم است. شوق را همه دارند! الو آقای مهرابی، این مطلبی که فرستادم چطور بود؟ ایرانی فکر کردی عربی نوشتی! مغشوشه! پر از کلمات منسوخ شده است! دوباره بنویس، بهتر از این. سخته! سخت نیست ! گزارشها را بخوان. آن همه جشنواره بغل گوش تو هست. قبل از ورود به جشنواره، نقطهی حرکتت تا در ورودی جشنواره و آدمها را بنویس. قلمت را محکم بگیر دست. این متنها را میخواهی برای مجله فیلم بنویسی نه من! او معلمم شد! اینکه میگویند مهم است چه کسی سر راهت قرار بگیرد … و او بهترین بود در مسیر حرکت زندگی من.
مجلهی فیلم و سه مرد بزرگش و همه نویسندگانش خانهی من و خانوادهی من شدند. یک بار نوشتم دانشگاه من، با آن همه نامهای آشنا از جوانی ... گلمکانی ، یاری و همهی کسانی که قلمشان در مجله فیلم توانا شد و نامهای درخشانی شدند. آموزگار من مسعود حکایت دیگری بود. شنوندهای بیهمتا که خوب گوش میکرد و تو را تصحیح می کرد. گزارشی دیر میرسید میگفت: منظم باش، از این شماره گذشت! مجله معطل تو نمیماند. نام و شخصیت مجله برای او با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود. به زندگیات دقت میکرد و پرسشوجو میکرد. اگر دورانی بههر علتی از کار دست میکشیدی میگفت: این یعنی چه؟! هیچی ننوشتی؟ من نمی فهمم! گاهی این دقت و پرسشها مرا یاد زندهیاد پرویز دهداری میانداخت. شباهتهایی که همیشه به خودم تذکر میدادم. مجله با او و یارانش صاحب شخصیت پرستیژ منحصربهفرد در تاریخ مطبوعات سینمایی کشور شد و او به آن هویت میداد.
اینکه مهرابی مردی در سایه بود را قبول ندار. او در خانهی همهی ما بود با آثارش با قلمش با کاریکاتورهایش با مجله فیلم و حی و حاضر ... کدام انسانی است که گاهی تلخ نباشد. کدام انسانی است که در شرایط خشک بودن قرار نگیر؟ زبان طنزش بینظیر بود؛ در لفافه میگفت تا آن را تعدیل کند. مودب بود. در اوقات بحرانی، کلمات را جویده میگفت و بعد بیان میکرد تا مبادا نادرست برداشت کنی. رک حرف میزد چون هم تو برایش مهم بودی و هم مجله. روزی در گلایهی اینکه چرا به خودت مرخصی نمیدهی، گفت: نمیشود، هر کس جایی از کار این مجله را باید به سرانجام برساند. چند روزی نبودم و روی جلد مجله یک عکس 6 در 4 از یک نام پرآوازه سینمایی آورده شده بود! این مجلهی «فیلم» است؛ این مجله بارها مرده و دوباره زنده شده. صاحب شخصیتی است که درچشم خوانندهاش روی جلد بهعنوان شناسنامه حساب میشود. نه من بر میتابم ونه ارزش آن نام پرآوازه در تاریخ سینمای ما!
چند روز قبل از سفر نا بههنگامش، کاریکاتوریست و انیمیشنسازی پیام داد که باور نمیکنم آقای مهرابی در صفحهی اینستاگرامم آمده و تشویق و توصیهام کرده است. بیآنکه مرا بشناسد. بعد از آن اتفاق شوم، پیام داد و گفت: انگار فقط میخواست یک یادگاری برایم جا بگذارد، دربارهی کارهایم بنویسد و به سفری ابدی برود. یادگاری که برایم همیشه عزیز میماند. او از دیدن استعدادها و ذوقهایی که از قلم برمیخاست لذت میبرد. کنارش که مینشستم و کسی وارد میشد با او صحبت میکرد و با خروجش از دفتر میپرسید: شناختی؟ میگفتم: نه. توضیح میداد که او کیست و استعداد فوق العادهای دارد و قلمش بیهمتاست. این جوانها آیندهی فرهنگی ما هستند و این مجله... . مجله را بهراستی بیش از هرچیزی دوست داشت، ماندگاریش را تلاش همگان میدانست، از نویسندگان و مخاطبان مجله به نیکی یاد میکرد و معتقد بود ما لازم و ملزم همدیگریم.
هر بار آمدم مقصد و مقصودم مجله فیلم بود و یارانش. همیشه از سر کوچه سام زنگ میزدم با او احوالپرسی میکردم. میپرسید: چرا یه سر پا نمیشی بیایی؟ میگفتم: چای هم دارید؟ جواب میداد: چای هم داریم، پاشو بیا، تو دلت تنگ نمیشه، اما ما دلمون برای تو تنگ میشه. تماس را قطع میکردم و میرفتم دفتر مجله، وارد که میشدم مانند همهی این سالها دستم را عین دانش آموزی که برای ورود به کلاس از معلمش اجازه میگیرد بالا میبردم و نگاهی از بالای عینکی که روی میانه بینیاش بود به من میانداخت و سری تکان میداد که بیا تو با این سورپرایز کردنت! اما این شیوه همیشه موفق نبود! یکبار وقتی تماس گرفتم گفت کجایی؟ گفتم تو خیابون هستم و به دنبال کار و زندگی. گفت بیا بالا. این صدای بوق مال ماشینهای این طرف است. بعد از چاق سلامتی میگفتم: بروم پایین و با هوشنگ و عباس و آقای محمدیان سلام و احوالپرسی بکن. آخرین دیدار حضوریمان، قبل از خانهنشینی اجباریاش، موقع خداحافظی که از دفتر بیرون میرفتم برگشتم تا دوباره ببینمش. با لبخندی گفت بدرود؛ درحالیکه همیشه به امید دیدار میگفت. دلم بیهوا لرزید... دوباره که به کوچهی سام برسم بیهیچ تماسی بهدفتر مجله میروم و از همانجا رو به اتاقش دستم را به علامت اجازه بالا میبرم. میدانم میبیند و اجازه میدهد داخل شوم.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم:
https://telegram.me/filmmagazine
آدرس اینستاگرام:
https://www.instagram.com/filmmagazine.official