در «جایی برای زندگی»
اواسط دهه 1370 است. هواپیما در آسمان اوج میگیرد و تهران مثل یک فرش بزرگ و خاکستری در آغوش ابرها آرام میگیرد. مقصدمان اصفهان است. اصفهانِ آب و آینه. اصفهانِ فیروزه و زایندهرود؛ با پلهای مسحورکننده و تاریخ سرفراز. اصفهانی که با شهر بیرود و بیخاطره این روزها تقریباً هیچ نسبتی ندارد. قرار است یک هفته مهمان جشنواره فیلمهای کودکان و نوجوانان باشیم. پرواز ما چارتر و شامل جمعی از مهمانان جشنواره است. مسافران، هر کدام با نسبتی، اهل سینمای ایراناند. خلبان بهتر از هر کس دیگری این را میداند و به همین خاطر چند لحظه بعد از اوج گرفتن و استقرار هواپیما در میان ابرها آن را به زبان نیز میآوَرَد: «با سلام. از طرف خودم و کادر پرواز، سلام عرض میکنم خدمت مسافران عزیز، هنرمندان گرامی و اهالی محترم سینما.» خلبان میگوید این نخستین بار است که میزبانِ این همه مسافر سینمایی است. میگوید او هم در کودکی مثل خیلیهای دیگر دلش میخواسته بازیگر شود. میگوید یک روز با دیدن بازیهای درخشان استاد انتظامی متوجه شده هر چهقدر هم تلاش کند نمیتواند آدمِ این کار باشد؛ و مسیرش را عوض کرده. میگوید خیلی خوشحال است که آقای بازیگر هم امروز در میان مسافران هواپیماست. میگوید همیشه دلش میخواسته پدربزرگ مهربان و خوشقلبی مثل آقای انتظامی داشته باشد؛ و مثل یک گوینده حرفهای چنان روی کلمه «آقا» تأکید میکند که مسافران چارهای جز تشویق او ندارند. همه، ناخودآگاه دست میزنیم؛ بیاراده، مبهوت و سرشار از غرور. عزتالله انتظامی از جا بلند میشود و در حالی که دست روی سینه گذاشته، ابتدا رو به خدمه پرواز و سپس رو به مسافران تعظیم میکند. تشویقها اوج میگیرد. انتظامی به صندلی خود برمیگردد. چند دقیقه بعد نوبت به پذیرایی مهماندارها میرسد.
هواپیما اما خیال آرامش ندارد؛ مدام تکان میخورَد، به چپ و راست منحرف میشود و چند بار هم بالا و پایین میرود که واقعاً نگرانکننده است. خلبان دوباره میکروفن را به دست میگیرد. این بار به خاطر اتفاقی که افتاده عذرخواهی میکند. میگوید این اتفاق به دلیل گیر افتادن هواپیما در دو جبهه هوای سرد و گرم رخ داد. میگوید این مسأله نیازمند یک توضیح تکنیکی است. میگوید برای فهمیدن ماجرا بهتر است مسافران عزیز و محترم به بالهای هواپیما نگاه کنند؛ و بدون توجه به حوصله مسافران که دلشان میخواهد هرچه سریعتر به فرودگاه اصفهان برسند شروع میکند به تشریح نکتههای فنی ماجرا. خلبان صحبت میکند و مسافران پرواز تهران-اصفهان مثل دانشآموزهای سختکوش و ساعی، با دقت به حرف او گوش میدهند: «حالا از هر دو سمت به بالهای هواپیما نگاه کنید. اگه لرزشی میبینید به خاطر اینه که...» و دوباره به تشریح مسائل فنی ادامه میدهد. استاد انتظامی با صدای بلند میگوید: «تشویقشون کنید!» یکباره سرها از روی بالهای لرزان به داخل هواپیما برمیگردد و غرش خنده جای سکوت قبلی را میگیرد. ناگهان همه دست میزنند؛ پرشورتر و جاندار از قبل، اما این بار کنایهآمیز. آن قدر که حتی مهمانداران نیز متوجه ماجرا میشوند و بعضیشان به خنده میافتند. با کم شدن صدای دستها درمییابیم خلبان همچنان با جدیت در حال تشریح دلیل یا دلایل تکانهای هواپیماست! استاد این بار بیآنکه حتی کلمهای به زبان بیاورد دستهای خود را بالا میآوَرَد و محکم دست میزند. هواپیما این بار از شدت تشویق و خنده میرود روی هوا. آن قدر دست میزنیم که متوجه نمیشویم باقیمانده مسیر چهل دقیقهای تهران تا اصفهان چهطور به پایان میرسد. وقتی از بالای پلهها به محوطه فرودگاه نگاه میکنیم استاد انتظامی مشخصتر از دیگران دیده میشود. او در حلقه دوستان و دوستداران خود خرامان به سوی سالن انتظار میرود؛ درست مثل یک نگین بزرگ در میان جمع.
اواسط دهه 1380 است. در میانه ساخت یک برنامه تلویزیونی درباره جشنواره فیلم فجر هستم. خبر میرسد که به بهانه جشنواره قرار است بهرهبرداری فاز دوم موزه سینما هم آغاز شود؛ و برای یک برنامه سینمایی چه خبری بهتر از این؟! همراه با سایر همکاران به موزه سینما میرویم. استاد انتظامی در ایوان باشکوه بنای باغ فردوس ایستاده است؛ کنار طارمیها و عشقههایی که ستونهای عمارت را در آغوش گرفتهاند. وقتی از پلهها بالا میروم خودم را آماده میکنم تا به استاد سلام کنم اما او مثل همیشه پیشدستی میکند و قبل از آن که ضربان قلبم جریان عادی خود را پیدا کند سلام میکند. یاد دیدارمان سر صحنه مینای شهر خاموش میافتم؛ سکانس آوازخوانی او در یک سازفروشی قدیمی. یادم میآید که آن روز هم پیشدستی کرده و به من و دوستم امید رییسدانا - که رفته بودیم تا فیلمهای پشت صحنه آژانس شیشهای را به تصویربردارش برگردانیم - سلام کرده بود. از اینکه نتوانستهام زودتر سلام کنم خجالت میکشم. اما مهم این است که بعد از یکیدو مصاحبه کوتاه و تلفنی، این بار با او یک گفتوگوی اختصاصی دارم. برای توضیح درباره فاز جدید موزه، استاد را به باغ میبریم تا تصویر باشکوه عمارت در پسزمینه او باشد. با لبخند میگوید: «نمیخوایید که منِ پیرمردو دو ساعت سر پا نگهدارید!» میگویم: «زمان این آیتم پنج دقیقه است. اما برای اینکه مزاحمتی ایجاد نکنیم، شما هر چهقدر دوست دارید صحبت کنید.» بعد از آنکه توضیحاتش درباره افتتاح بخشهای تازه به پایان میرسد زیر بغلش را میگیرم و تا داخل موزه همراهیاش میکنم. روی تنها نیمکت باقیمانده از سینما مایاک مینشیند تا نفس تازه کند. این افتخار را پیدا میکنم تا به دعوت او کنارش بنشینم. میگویم: «خود این نیمکت، شاهد خاموش تاریخ سینمای ماست. خیلیها روی آن نشسته و فیلم تماشا کردهاند.» نگاه مرطوبش میچرخد به سوی قاب عکسهای نصبشده روی دیوار. نفس در سینهاش ذوب میشود و قطرههای اشک به پشت پلکهایش میدود. میگوید: «وقتی میام اینجا و میبینم همه رفتهان...» بغض به گلویش چنگ میاندازد. مثل همیشه وقتی ریزش اشکهای کسی را میبینم، خودم هم گریهام میگیرد. بهسختی سعی میکنم خودم را کنترل کنم اما صدای لرزان استاد، تیر خلاص را شلیک میکند: «دلم میگیره... فقط من موندهم. تقریباً همه دوستهام رفتهن... فقط من موندهم.» به قصد دلداری دستهایش را میگیرم. اما آن وسط کسی باید پیدا شود که بیاید و من را دلداری دهد! باورکردنی نیست اما استاد انتظامی پیشانیام را میبوسد. با چشمهای خیس، همدیگر را در آغوش میکشیم. اشکهای گرم استاد میچکد روی لباسم. میگویم: «ببخشید. قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.» دستمال از جیب درمیآورد و پلکهای مرطوبش را خشک میکند. میگوید: «اینجا برام یه دنیا حرف داره... یه دنیا خاطره... یه دنیا عشق...» از اینکه به خلوت استاد راه پیدا کردهام خودم را خوشبختترین آدم روی زمین میدانم. در یکقدمی او هستم و تاریخ سینما پیش چشمم جان گرفته است. یاد اشکها و لبخندهای او در فیلمها میافتم؛ اشکها و لبخندهای بیانتهایی که حالا به خاطره جمعی مردم ایران تبدیل شده است. شک ندارم صد سال دیگر هم اگر بگذرد، هر وقت، هر کجا و هر زمان که یاد سینمای ایران، ذهن تماشاگری، رهگذری، هموطنی را پر کند خاطره استاد عزتالله انتظامی هم آنجا زنده خواهد بود؛ خاطره مردی با لبهای خندان و چشمهای گریان.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم:
https://telegram.me/filmmagazine