جیسن سیگل، بازیگر، کمدین و فیلمنامهنویس 36سالهی آمریکایی بیشتر به خاطر بازی در نقش مارشال اریکسن در سریال کمدی چهگونه با مادرت آشنا شدم (2005-2014) شناخته میشود. او در فیلمهای کمدی فراموش کردن سارا مارشال (2008) و نامزدی پنجساله (2012) هم بازی کرده و فیلمنامهی آنها را هم نوشته است. تازهترین و شاید متفاوتترین نقشآفرینی سیگل بازی در نقش دیوید فاستر والاس (1962-2008)، نویسنده و استاد دانشگاه آمریکایی در فیلم پایان تور است که علاوه بر تحسین منتقدان، نامزدی بهترین بازیگر مرد نقش اول جوایز ایندیپندنت اسپریت را برای او به ارمغان آورده است. داستان فیلم درباره سفر مشترک دیوید لیپسکی، خبرنگار رولینگ استون با نویسندهی رمان شوخی بیپایان (1996) در طول تور کتابخوانی در آمریکا است.
من پایان تور را در ساندنس، ایبرتفست و جشنوارهی فیلم منتقدان شیکاگو دیدم و پیش خودم در این فکر بودم که زندگی کردن با یک فیلم برای چنین مدت طولانی چه حسی دارد. از زمان اکران فیلم در ماه ژانویه تا به امروز (ژوییه 2015) تجربهای که با پایان تور داشتهای دستخوش چه تغییری شده است؟خُب، طی شش ماه گذشته کاری که کردیم - و واقعاً هم تجربهی جالبی بود - این بوده که به جشنوارههای جمعوجورتر در شهرهای کوچک برویم و فیلم را برای افراد خارج از صنعت سینما نمایش بدهیم. ساندنس تا حدودی میعادگاه اهالی سینماست. هیجانانگیزترین نکته این است که مضامین فیلم برای افراد خارج از صنعت سینما هم جالب است. مشکل اینجاست که این فیلم توسط هر کارگردان دیگری ساخته میشد، صرفاً فیلمی بود که در آن دو آدم باهوش پشتسرهم حرفهای هوشمندانه میزنند. صادقانه بگویم وقتی با چنین فیلمی به ساندنس میروی، چنین ترسی سراغت میآید... در این فیلم تغییرهای پیرنگی مهمی رخ نمیدهد و اگر هم بعد از بیست دقیقه جذب فیلم نشدی، به نظر نمیرسد که در ادامه اتفاقی بتواند این حالت را تغییر بدهد. باید واقعاً وارد دنیای فیلم بشوی. آیا مهم است که دیوید فاستر والاس را بشناسی یا خیر؟
اصلیترین نگرانیات این بود؟
بله. سؤال بزرگ درباره فیلمی در این اندازه همین است: «مردم اگر دیوید فاستر والاس را نشناسند، باز هم دلیلی برای تماشای فیلم خواهند داشت؟» این فیلم از آن آثار زندگینامهای نیست که بخش عمدهی زندگی فرد مورد نظر را به تصویر بکشد. کل داستان به سفری چهار روزه اختصاص دارد. آنچه فیلم واقعاً روی آن پایهریزی شده، تنشی است که بین این دو شکل گرفته است؛ بین دونالد مارگولیس (نویسندهی فیلمنامهی پایان تور) که مصاحبهی واقعی را به روایتی داستانی تبدیل کرده است و جیمز پانسولت (کارگردان فیلم پایان تور) که از دل این حالت شنیداری فعال، تنش بیرون میکشد. واقعاً کار سختی است.
وقتی قرار است نقش یک فرد واقعی را بازی کنی، اولین قدمی که در فرایند آمادهسازی انجام میدهی کدام است؟
مطالعه میکنی و مطالعه میکنی و مطالعه میکنی. باید از نظر شخصی بتوانی بر ترس غلبه کنی.
بازی در نقش یک فرد واقعی، ترس به همراه دارد؟
بازی در نقش یک آدم خاص و سروکله زدن با چنین موضوعهایی است که با خودش ترس میآورد.
نگران این بودی که زندگی خصوصی فردی را - تا حد خاصی - به صورت عمومی به نمایش بگذاری؟ وقتی نقش فردی واقعی به تو سپرده میشود، دچار چنین دلنگرانیای میشوی؟
بدون شک روی این نکته حساس میشوم که قرار است نقش فردی را بازی کنم که از دنیا رفته است (دیوید فاستر والاس در سال 2008 در 46سالگی به زندگیاش خاتمه داد)؛ و مردم با حدواندازههای مختلفی او را دوست دارند؛ مردمی که در قبالشان توجه و همذاتپنداری بسیاری دارم. من از هفدهسالگی تجربهی بینظیری درباره مقابل چشم مردم بودن کسب کردهام. نقطهنظری بیهمتا هم درباره اینکه چه چیزی خصوصی و چه چیزی عمومی است و مسائلی از این دست دارم. وقتی فیلمنامه را خواندم احساس کردم این فیلم در امتداد مضامین رمان شوخی بیپایان است. این فیلمنامه همان احساسها و ایدههایی را منعکس میکرد که دیوید فاستر والاس سعی داشت در طول دوران نویسندگیاش درباره آنها حرف بزند؛ از ابتدا تا زمان سخنرانی معروف «این آب است» که آن را در جشن فارغالتحصیلیای ارائه داد. او واقعاً با تمام وجود میگفت: «در این مسیر من همراه شما هستم. من شما را موعظه نمیکنم. تجربهی من این است که آنچه را ارزش میدانم در سرگرمی لذتبخشی قرار دادهام و متوجه شدم از بعضی جهات حرفی برای گفتن ندارم. آیا فرد دیگری هست که بخواهد در این بحث به من ملحق شود؟» این فیلم هم همین رویکرد را دارد و به همین خاطر بود که حین بازی در آن احساس راحتی کردم.
پس روش کنار زدن ترس ادامه دادن بحثی بود که او شروع کرده بود.
به نظرم از نظر اینکه چهگونه این نقش را بازی کنم هیچ کمکی به من نکرد. به نظرم، آن ترس به دلیل احساس عدم صلاحیت شخصی شکل میگیرد.
این احساس برای بازی در هر نقشی خودش را نشان میدهد؟
نه اما متوجه شدهام که حس مهمی است.
چرا؟
به نظرم وقتی بهترین خروجی را دارم که صادقانه تواناییهایم را به چالش بکشم. اگر در حاشیهی امن قرار بگیرم، به تکرار میافتم. لزومی ندارد کاری که میکنم بسیار بااهمیت باشد. من فیلمهای متفاوتی کار کردهام. فراموش کردن سارا مارشال تصویری بسیار صادقانه از شرایط روحی و روانیام در 24سالگی بود؛ که میتوانید این را بهخوبی حس کنید. وقتی هم که فیلمنامهی پایان تور را خواندم، احساس کردم درست شرایط روحی و روانیام در 34سالگی را به تصویر میکشد. حالا دیگر به مسائل متفاوتی فکر میکنی. تازه کار سریال چهگونه با مادرت آشنا شدم تمام شده بود...
...و دنبال پروژهای چالشبرانگیزتر بودی؟
هم دنبال پروژهی چالشبرانگیزتری بودم و هم اینکه وضعیتم بسیار شبیه به این دیالوگ است که دیوید فاستر والاس در فیلم میگوید: «حالا، باید با این واقعیت کنار بیایم که 34سالهام، تنها در اتاقی نشستهام و تکه کاغذی جلویم است.» من هم همین حس را داشتم. در 34سالگی باید جوابی برای این سؤال که «بعد چه میشود؟» پیدا میکردم.
خودت نویسنده هم هستی. تجربهی نویسندگیات سر صحنه چهقدر به کارت آمد؟
اصلاً نیازی به آن نبود. اول از همه به این دلیل که دیالوگها موبهمو از روی نوارهای مصاحبه پیاده شده بود؛ و نکتهی دوم اینکه دونالد مارگولیس یک نابغه است. البته لحظههایی بود که جریان کار متفاوتتر از برنامه پیش میرفت و کمی دیالوگها جابهجا میشد، اما تغییری در پیرنگ شکل نمیگرفت.
جیمز اجازه میداد این تغییرهای کوچک در دیالوگها رخ بدهند؟
بله. وقتی او کارگردان است، نظر همه سر صحنه محترم است. چنین رویکردی واقعاً مهم است.
او از این نظر با کارگردانهای دیگری که با آنها کار کردهای، تفاوت دارد؟
نمیخواهم مقایسه کنم اما این را میتوانم بگویم که وقتی در دمای منفی پانزده درجه در ورتکس قطبی، سرگرم ساخت فیلمی با بودجهای سهونیم میلیون دلاری هستی، بهتر است طوری با همه رفتار کنی که انگار همه اعضای یک گروه هستند. خودت را در چنین وضعیتی قرار دادهای چون موضوع را دوست داری و عاشق کار فیلمسازی هستی. حضور سر صحنهی چنین فیلمی عملاً دلیل دیگری ندارد. جیمز اطمینان حاصل میکند که همه احساس کنند عضوی ارزشمند از یک گروه هستند.
[برایان تالریکو، راجرایبرتداتکام ]