وقتی با یک ستاره ملاقات میکنید بهترین حالت این است که او همانی باشد که تصورش را میکردید یا امیدوار بودید. من وقتی با مل بروکس گفتوگو کردم او همان طور که انتظارش را داشتم باب شوخی را باز کرد. وقتی با لورن باکال همصحبت شدم و پای حرفهایش نشستم بلافاصله و خیلی حقبهجانب برای سگش درخواست سرویس کرد. تامی لی جونز هم فوراً نوشیدنی سفارش داد و بعدش تا پایان گفتوگو آمار این و آن را میگرفت! آنها همگی خود خودشان بودند. وقتی به «والدورف آستوریا» رسیدم تا با کلینت ایستوود 84 ساله گفتوگو کنم خیلی خوشحال شدم که همه بدون استثنا با عنوان «آقای ایستوود» به او اشاره میکردند. نگاه چخماقی او ژیان و بیامان بود و صدایش نجوایی گوشخراش مثل «سوار اسب کبود»؛ و همه چیز کاملاً در کنترل او بود. درست همان طور که انتظارش میرفت. جنبهی مثبت گفتوگو با چنین ستاره و آدمی این است که زمان مصاحبه فراتر از آنچه قرار است میرود و زمان خوبی به آن اختصاص داده میشود (او چند وقت پیش وقتی یک روزنامهنگار زن او را هول میکند به وی میگوید برود دنبال کارش). اما جنبهی تا حدی منفی ماجرا هم این بود که جوابهای او لزوماً ربط چندانی به سؤالهای من نداشتند و در نهایت گفتوگویی که قرار بود دربارهی پسران جرسی باشد، آن طور که باید پیش نرفت و به نتیجه نرسید. ابتدا فکر کردم با تکرار و پافشاری میتوانم به هدفم برسم ولی بعد یاد این گفتهی هوشمندانه افتادم که «آدم باید حد و مرزش را بشناسد.» پس فهرست سؤالهایم را کنار گذاشتم و اجازه دادم ایستوود «ادامه بدهد و روزم را بسازد» (تکیهکلام مشهور هری کالاهان در مجموعه فیلمهای پلیسیاش) و دربارهی پسران جرسی، وسترنهای اسپاگتی و در کل شصت سال فعالیت در سینما صحبت کند.
استیون ویتی/ استارلجر
واقعاً از پسران جرسی لذت بردم و به نظرم فیلم متفاوتی است در کارنامهی شما. البته فیلمی نیست که بلافاصله بتوان گفت «فیلمی از کلینت ایستوود» است؛ همان طور که میگویند این فیلمِ سرجو لئونه یا دان سیگل است.
بله، رویهمرفته شصت سال است که دارم این کار را انجام میدهم و فقط نمیخواهم دائم خودم را تکرار کنم و یک کار را انجام بدهم. میخواهم پیشرفت کنم. اگر این کار را نکنید و به جلو پیش نروید، رو به زوال خواهید رفت. وقتی سالها پیش در ایتالیا بودم و در وسترنهای «دلار» لئونه بازی میکردم، با خودم فکر کردم بعدش باید برگردم و چند فیلم آمریکایی بازی کنم. این کار را کردم و سپس به کارگردانی علاقهمند شدم. در این زمینه هم دست به کار شدم. بعد از آن با دان سیگل همکاری کردم و چند فیلم پلیسی بازی کردم. آن موقع خیلیها میگفتند که «تو قرار است یک کابوی باشی.» اما میخواستم به کارم تنوع بدهم. فکر میکنم برای همین بود که وقتی فیلمنامهی نابخشوده اوایل دههی هشتاد به دستم رسید آن را در کشو گذاشتم و قبل از اینکه سراغش بروم چند وسترن دیگر را تجربه کردم. بعد از ده سال که دوباره آن را خواندم احساس کردم تروتازه است... یک داستان خوب، یک داستان خوب است و شما از آن واهمهای ندارید. البته اگر بترسید و نگران باشید بازیگر خوبی هم نمیتوانید باشید. شما نباید از شکست خوردن و حتی زمین خوردن با صورت بترسید. به هر حال شانس و تقدیر هم مهم است.
آیا موسیقی بهخودیخود در شیوه و رویکرد فیلمسازی شما در پسران جرسی تأثیرگذار بود؟ چون به یاد فیلم کاملاً متفاوت دیگری افتادم که دربارهی موسیقی جاز با عنوان برد ساختهاید که ضرباهنگ کندتر و با طمأنینهتری دارد و میزانسنهایش قدری پیچیدهترند.
خب، شاید این طور باشد... جواب خوبی برای این سؤال ندارم ولی احتمالاً همه چیز به نگاه من و شرایط دورانی برمیگردد که فیلم را در آن ساختهام. برد دربارهی فردی بود که او را به خاطر تواناییاش، و نه سبک زندگیاش، بسیار میستودم. مصرف مواد مخدر توسط او چیزی نبود که مورد تأیید و علاقهی من باشد. آنچه برای من جذاب بود زندگی تراژیک او و هدر رفتن استعدادش بود. در خوانندهی هانکیتانک هم داستان مشابهی داشتم دربارهی یک خوانندهی کانتری که تلاش میکند به موفقیت دست یابد ولی خوی خودویرانگریاش با زیادهروی در مصرف مشروبات الکلی زندگیاش را به باد فنا میدهد. آدمهای زیادی این جوری هستند که تعدادشان در میان بازیگران هم کم نیست. نمیدانم شاید دلیلش ترس ناشی از قرار نگرفتن در راه درست و تردید حرفهای باشد. من دربارهی خودم و اینکه در راه درستی قرار گرفته بودم یا نه، هم مطمئن نبودم. اما دستکم آن قدر کلهخر و احمق بودم که در همان مسیر بمانم و به راهم ادامه دهم.
به بازیگرانی اشاره کردید که دست به خودویرانگری میزنند. آیا این موضوع، بهخصوص در میان بازیگران مرد، به این دلیل است که آنها بهنوعی از کار و حرفهشان راضی نیستند و با مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر میخواهند سرسختی و متفاوت بودنشان را ثابت کنند؟
گاهی، بله. دوستی را به یاد دارم که میخواست بازیگری را کنار بگذارد. از او دلیل کارش را پرسیدم که گفت: «شروع کردن روز با دستمال کاغذی زیر یقه و گریم شدن توسط چندتا دختر، کاری نیست که مناسب یک مرد باشد.» پس از این جور نگاهها داریم ولی نمیشود این طرف و آن طرف رفت و اراذلبازی درآورد تا ثابت کنیم که سرسخت هستیم. فقط خودتان باشید و لذتش را ببرید، از جنبه و قالب هنری کار لذت ببرید. البته واقعاً ناراحتکننده است که وقتی بچههای علاقهمند به بازیگری میخواهند به مدرسهی هنرهای زیبا بروند و اطرافیانشان آنها را دست میاندازند و به آنها میخندند. این موضوع در دوران ما پررنگتر بود و روی خیلیها تأثیر منفی میگذاشت و آنها را از کار و هدفشان پشیمان میکرد.
البته نه شما را.
من که اصلاً علاقهای به بازیگری و این کارها نداشتم! در دبیرستان نقش اصلی را در نمایشنامهای به دست آوردم تنها به این دلیل که خجالتیترین بچهی کلاس بودم. معلم انگلیسیمان نقش اصلی را به من داد تا من را بهنوعی درمان کند و آن قدر خجالتی نباشم. واقعاً نمیخواستم نقش را بازی کنم چون با خودم میگفتم هیچکدام از همکلاسیهایم این کار را نمیکنند و همه میخواهند به تیم فوتبال ملحق شوند. به هر حال آنها احمق بودند چون کسی که سراغ درام یا موسیقی میرود سالها، حتی هشتاد سال، میتواند به کارش ادامه دهد و از آن لذت ببرد ولی کسی که دنبال فوتبال میرود بیشتر از 25 سال نمیتواند از حرفهاش لذت ببرد. البته این حرفی نیست که بتوانید به بچهها بگویید و آنها بفهمند.
چهطور شد که از همان اوایل راه بازیگریتان و در دههی هفتاد کارگردانی را شروع کردید؟
خب، قبل از اینکه برای بازی در سهگانهی «دلار» لئونه به ایتالیا بروم میخواستم از دنیای فیلمهای وسترن خارج شوم و کار متفاوتی را تجربه کنم. پس با خودم گفتم در این فیلمها بازی میکنم و وقتی به آمریکا برگشتم کار دیگری را انجام میدهم. بهتدریج جور دیگری دربارهی فیلمسازی فکر کردم و در نهایت دان سیگل بود که به من گفت: «تو حساسیت و دقت نظر جالبتوجهی داری و باید کارگردانی را تجربه کنی.» وقتی فیلمنامهی آهنگ میستی را برایم پخش کن به دستم رسید رفتم پیش رییس استودیو و گفتم میخواهم در این فیلم بازی کنم. او گفت: «حتماً، چرا که نه.» بعد گفتم که میخواهم آن را کارگردانی هم بکنم؛ که او گفت: «حتماً، چرا که نه.» وقتی خارج میشدم با خودم گفتم حتماً کار راحتی است! البته بعد از آن مدیر برنامههایم به من گفت که آنها با این موضوع موافقت کردهاند ولی قرار نیست برای کارگردانی فیلم به تو پولی بدهند. اما این موضوع برای من مهم نبود چون فرصت فوقالعادهای بود. حتی فکر کردم باید به آنها پول هم بدهم که چنین فرصتی برایم فراهم شده است. تجربهی خوبی بود ولی بعدش قسم خوردم که فقط یکیدو بار دیگر کارگردانی را تجربه میکنم. اما اوضاع جور دیگری پیش رفت و ایدههایی داشتم که فکر میکردم اگر دست دیگران برود تغییر میکنند یا همانی نخواهند شد که میخواستم. پس به کارگردانی هم ادامه دادم و برایم به یک عادت و کار همیشگی تبدیل شد.
فکر میکنید همین موضوع شما را جوان نگه داشته است؟ فیلمسازان زیادی تا هشتاد سالگی و حتی بعد از آن به فعالیتشان ادامه دادهاند؛ مثل جان هیوستن که اتفاقاً برخی از بهترین فیلمهایش را اواخر عمرش ساخت.
بله، دقیقاً. من در شکارچی سفید قلب سیاه از جان هیوستن سرمشق گرفتم و به او ادای دین کردم؛ فیلمی که بر اساس تجربههای او در پشت صحنهی فیلم قایق افریکن کویین ساخته شد. او آدم جالب و جذابی بود. این حرفش را به یاد دارم که میگفت: «هر صحنه را طوری کارگردانی کن که انگار مهمترین صحنهی فیلم است.» بله، او هنگام کارگردانی آخرین فیلمهایش از جمله مردگان (1987) خیلی پیر بود و از روی ویلچر و با مخزن اکسیژن کار را پیش میبرد. با خودم میگفتم او چهطور میتواند در چنین شرایطی همچنان به کارش ادامه دهد و اصلاً انگیزه داشته باشد؟ البته در سوی دیگر کارگردانانی هم هستند مثل بیلی وایلدر و فرانک کاپرا که دست از کار میکشند؛ که من هرگز نتوانستم دلیل این کارشان را درک کنم. البته این حقیقت در صنعت نمایش وجود دارد که اگر در پیری یکیدو فیلم بسازی و جواب نگیری، آنها فکر میکنند پیر شدهای و دیگر کارت تمام است. در این شرایط دیگر مهم نیست در گذشته چه فیلمها و آثار بزرگی خلق کردهای.
دربارهی بازیگری چهطور؟ هنوز احساس نیاز میکنید؟
نه خیلی. البته اگر نقش مناسب و خوبی باشد چرا که نه. مانند گرن تورینو که فیلم موفقی بود و پیام کوچک و خوبی هم داشت. مضمون تعصب را در آن فیلم دوست داشتم و اینکه هیچوقت برای یاد گرفتن دیر نیست. همان طور که اشاره کردم همیشه جای حرکت رو به جلو و پیشرفت وجود دارد.