بهسختی میشود باور کرد که نُه سال از زمان ساخت سین سیتی گذشته است. اقتباس سال 2005 از کتابهای مصور فرانک میلر پیشگام زیباییشناسی جدید در اقتباس از قصههای مصور شد و تصویرهای سیاهوسفید میلر از بیسن سیتی پرآشوب و هرجومرجزده را با استفاده از تصاویر و جلوههای کامپیوتری به یک نسخهی سینمایی درخور توجه و تماشایی تبدیل کرد. از آن موقع تا امروز تکنولوژی پیشرفت بیشتری کرده و در این میان فیلمهایی به پیروی از این سبک دست زدهاند؛ از جمله ضربهی غیرمنتظره/ ساکر پانچ و نگهبانان که البته در گیشه شکست خوردند. در این مدت سین سیتی از یک سو دو ستارهاش، بریتانی مورفی و مایکل کلارک دانکن، را بهگونهای دلخراش از دست داد و از سوی دیگر از چهرههای جدیدی، از دنیس هِیزبِرت گرفته تا جرمی پیون دعوت به همکاری کرد. رودریگز و میلر برای قسمت دوم علاوه بر چهرههای جدید، کسب همان انرژی جنبشی و خشونت شعفانگیز، سراغ فناوری سهبعدی هم رفتهاند و با وجود همهی موانعی که سر راهشان وجود داشت این زمان را به عنوان وقت مناسبی برای بازگشت به سین سیتی تشخیص دادهاند. گفتوگویی که در پیش رو دارید توسط درو فورچن انجام شده و در سایت «ای. وی. کلاب» منتشر شده است.
باورتان میشود که قسمت اول را نه سال پیش ساختید؟
رابرت رودریگز: نه، خیلی سریع گذشت. احساس میکنم چهار یا پنج سال از آن زمان گذشته است. ما درگیر پروژههای دیگری شدیم. فکر میکنم آمادگیاش را داشتیم که در سال 2007 فیلم را بسازیم و حتی با برخی بازیگران اصلی هم صحبت کرده بودیم. اما همهی داستانها آماده نبود و پروژه سروشکل نهاییاش را پیدا نکرده بود. واقعاً نمیخواستیم بین این فیلمها این قدر فاصلهی زمانی بیفتد. اما برادران واینستاین دیگر با دیزنی همکاری نمیکردند و کمپانی خودشان را تأسیس کرده بودند. باید همه چیز درست میشد. مدتی طول کشید تا مسألهی سرمایهگذار حل شود و سروشکل داستانها و وضعیت گروه بازیگران فیلم هم به طور کامل مشخص شود. برخی پروژههای سینمایی روزشمار خودشان را دارند و تا وقتش نرسد کار روی غلتک نمیافتد. این وسط اصلاً مهم نیست شما چهقدر برای انجام آن تلاش کنید یا اصرار داشته باشید که کار هرچه زودتر آغاز شود. در نهایت فکر میکنم در بهترین زمان ممکن همه چیز آماده شد و اگر هر زمان دیگری بود این گروه از بازیگران یا این شرایط برای تولید فیلم آماده نمیشد.
فرانک میلر: منم مثل رابرت درگیر کارهای متعددی شدم و سرم حسابی شلوغ شد. اما این پروژهای بود که به آن علاقهمند بودم و دائم در ذهنم نقش میبست یا دربارهاش با رابرت صحبت میکردیم. با رابرت موافقم که در زمان مناسبی فیلم ساخته شد.
چهطور داستانها با هم هماهنگ شدند و شکل مطلوب نهایی را پیدا کردند؟ میدانستید داستان بانویی که میتوان به خاطرش کشت نقش محوری خواهد داشت؟
رودریگز: وقتی برای اولین بار طرح قسمت اول را چیدیم، مجبور شدم داستان بانویی... را بیرون بگذارم چون کتاب بلند و داستان طولانی بود. کوتاه کردن و جا دادن داستان در قالب یک مجموعه هم میتوانست لطمهی جبرانناپذیری به آن وارد کند. فکر میکنم با اینکه شخصیت کلایو اوئن درباره تغییرچهرهای صحبت میکند که تماشاگر از آن چیزی نمیداند، باز هم داستان کار خودش را میکند و پذیرفتنی است. گاهی وقتها اگر کتابها را بهترتیب نخوانید لزوماً نتیجهی بدی نمیگیرید. فرانک هم گفت این داستان باید فیلم خودش را داشته باشد. پس ما از همان ابتدا میدانستیم که قرار است فیلم دوم را بر اساس آن بسازیم. هنگام ساختن فیلم اول بود که فرانک سر صحنه از شخصیتهای جسیکا آلبا و بروس ویلیس الهام گرفت و تصمیم بر این شد که دنبالهی داستان آنها را در فیلم دوم ببینیم. فکر میکنم جالب است که داستان اریژینالی نوشته شود که تماشاگران نمیتوانستند کتابش را بخرند و از داستان باخبر شوند. از این رو به تبادل ایده پرداختیم و در این میان داستان «شب بد طولانی» نوشته شد. با این کار غافلگیریهایی را هم برای تماشاگران کنار گذاشتیم. فقط این مهم بود که حالوهوای داستان و عناصر تازهاش از دنیای سین سیتی برآید.
فرانک، هنوز به این دستمایه نزدیک هستی و نسبت به آن شور و اشتیاق داری یا احساس میکنی کهنه شده است و بلافاصله نمیتوانی با آن ارتباط برقرار کنی؟
همیشه سین سیتی را دوست خواهم داشت. مکانی است که داستانهای جنایی من در آن روی میدهند و کتاب مصوری است که یک عمر صبر کردم تا بتوانم رویش کار کنم. از همان اولین سالهای نوجوانیام میخواستم قصههای مصور جنایی بنویسم و کار کنم. من با ابرقهرمانها بزرگ شدم و فوقالعاده از آنها لذت میبردم تا اینکه سیزدهچهارده ساله شدم و نوجوانی و بلوغ را کشف کردم؛ و البته باعث شد تا همه جور داستانی بخوانم و با انواع مختلف داستانها روبهرو شوم، از جمله آثار میکی اسپیلین و ریموند چندلر. همزمان با وقتی که داشتم راهم در جهان قصههای مصور را هموار میکردم، برنامههای آخر شب تلویزیون نیویورک را کشف کردم که در آن زمان عالی بودند و پر از فیلمهای نوآر. شروع کردم به دفن کردن خودم در آنها و این طور شد که شیفتگیام به این ژانر همین طور رشد کرد و گسترش یافت؛ و هرگز متوقف نشد.
سخت است که باور کنیم بریتانی مورفی و مایکل کلارک دانکن از بین ما رفتهاند اما دنیس هیزبرت فوقالعاده است.
رودریگز: بله، کارش را درخشان انجام داده است. او مایکل را میشناخت و وقتی آمد گفت این کار را به یاد و خاطرهی مایکل انجام میدهد. بازیگران و شخصیتهایی وارد داستان شدند که واقعاً در خدمت آن بودند. این شخصیت وجود داشت و کاری که ما با آن کردیم و بازی که دنیس در قالب این شخصیت ارائه داد، واقعاً حسوحال لازم برای این فیلم به عنوان یک سرآغاز را به ارمغان آورد. درست مثل نسخهی جوانتر همان شخصیت است.
میلر: شخصیت بریتانی نیاز مبرمی ایجاد نمیکرد و میتوانستیم آن را حذف کنیم. البته از سوی دیگر، واقعاً نمیتوانستم این ایده را هضم کنم که بازیگر دیگری جایگزین بریتانی شود. وقتی او نقشش در فیلم اول را بازی میکرد من دیوانهوار شیفتهاش شدم. از این رو ترجیح دادم یک شخصیت کاملاً جدید و متفاوت خلق کنم و خاطرهی درخشانی که از او و شخصیتش داشتم دستنخورده باقی بماند.
چهطور با هم کنار میآیید و وظایف کارگردانی را تقسیم میکنید؟
میلر: مثل یک بازی هندبال خونین است. بدهوبستان زیادی اتفاق میافتد. رابرت چیزهایی میداند که من از آنها سررشتهای ندارم.
رودریگز: یا چیزهایی هست که فقط او میداند چون خالق این جهان است. موارد زیادی بود که من از آنها سر درنمیآوردم و وقتی از فرانک میپرسیدم: «این باید این جوری باشد؟» تا مطمئن شوم، او پاسخ منفی میداد و استدلال میآورد؛ یعنی اینکه بیشتر جهان سین سیتی در کتاب نیست و در کله و ذهن فرانک جا دارد. من فقط به عنوان یک نویسنده میدانم که نگارش یک فیلمنامه هر چهقدر هم که زمان ببرد، کاملاً روی کاغذ پیاده نمیشود و همیشه ده درصدش در ذهن نویسنده باقی میماند. البته هر نویسندهای فکر میکند همهاش در فیلمنامه موجود است ولی واقعاً این طور نیست. این بخش نانوشته خیلی ساختاری است و در فیلمنامههای اقتباسشده از کتابها بهمراتب بیشتر هم هست. از این رو پیش آمد که بازیگری نزد من میآمد و دلیل انجام کار شخصیتش در صحنهای را سؤال میکرد و من جوابی برایش نداشتم. اما با هم میرفتیم سراغ فرانک و من میگفتم: «برای منم جالب است که جواب این سؤال را بدانم!» و او پاسخی میداد که اصلاً در کتابها هم نبود.
میلر: یاد زمانی افتادم که سین سیتی را میساختیم و رابرت آمد پیش من و گفت: «تو این صحنهها چهطور ممکنه دایناسور داشته باشیم؟» و من پاسخ دادم: «چون باحاله. برای همین کشیدمشان. باحال نیستند؟»
رودریگز: هیچ دلیل واقعی دیگری نداشت. اما دستکم خوب بود که فهمیدیم. من دوربین را هدایت میکنم و سر صحنه کنار بازیگران هستم. گاهی وقتها از احساس متقابل یکدیگر میفهمیم که برداشت خوبی گرفتهایم اما این کافی نیست و باید برویم به سراغ فرانک و ببینیم که او لبخند بر لب دارد یا نه. اگر فرانک برداشتمان را دوست نداشته باشد باید دوباره تکرارش کنیم. دونفری کارها بهمراتب راحتتر است و فشار و استرس هم خیلی کمتر میشود.
اولین دفعهای را به یاد دارید که سراغ کتابی از مجموعهی سین سیتی رفتید؟
رودریگز: بلافاصله پس از انتشار آن را گرفتم. روی جلد اولین کتاب، تصویر مارو بود. من کارتونیست بودم و به همین خاطر حسابی غرق در دنیای قصههای مصور. دوستی دارم به نام کریس وِر که الان کارتونیست بزرگی است. او کتابی داشت با عنوان فلوید فارلند، شهروند آینده (Floyd Farland, Citizen Of The Future) که یک داستان آیندهگرایانه بود اما تقریباً سبکی سین سیتیوار داشت و سیاهوسفید بود. خیلی از آن کتاب خوشم آمد و مدتی درباره این فکر میکردم که ترکیبهای سیاهوسفید کتاب چهطور شکل گرفتهاند. بعد از آن بود که سین سیتی منتشر شد و وقتی دیدمش حسابی مبهوت شدم چون خیلی هنرمندانهتر و حتی پیچیدهتر بود و ذهن هر هنرمندی را به چالشی جدی میکشید؛ و حتی به آن آسیب میزد! در نهایت توانستم آثار اریژینال فرانک را ببینم. واقعاً جالب و تماشایی بودند. او همه چیز را با مداد کشیده بود و کارش با مداد فوقالعاده بود. او بعد از طراحی با مداد، نیمی از تصاویر را با جوهر، مشکی کرده بود و نیمی را سفید باقی گذاشته بود و دستآخر بخشهایی را پاک و محو کرده بود تا همه چیز سادهتر شود و به کمالی حیرتانگیز برسد. آنجا بود که با خودم فکر کردم و گفتم میخواهم اینها را در قالب یک فیلم ببینم. همهی کتابهای مجموعه را میخریدم و چون همیشه دنبال فرانک میلر میگشتم گاهی وقتها میدیدم یک کتاب را سه بار خریدهام!
میلر: من جلدهای جدید زیادی زدم.
رودریگز: بعد از ده سال تصمیم گرفتم فیلمی بر اساس کتابهایی بسازم که بارها و بارها آنها را خریده بودم. البته پیش از آن، از این شخصیتها به عنوان منبع استفاده کرده بودم. زمانی یک شرکت بازیهای ویدئویی داشتم. به یاد دارم روزی درباره نوعی قهرمان «دوک نوکِم»مانند صحبت میشد که ایده خیلی احمقانهای بود. جلو رفتم و داستان «Big Fat Kill» میلر را نشان دادم و چنین واکنشی گرفتم: «این یک قهرمان درستوحسابی است. باید در بازی ویدئوییمان چنین آدمی بسازیم. چه کلهخر خوبی است.» این شخصیت همیشه کهنالگوی این جور قهرمانهای کلهخر و خوشایند بود. از این رو وقتی فهمیدم چهطور میتوانیم با تکنولوژی کار میلر را در سینما انجام دهیم، بیصبرانه در انتظار محقق شدن آرزویم به سر بردم.
فرانک، روال کاری تو چهگونه است؟ با تصاویر شروع میکنی یا واژگان؟
میلر: اول باید به یک پیرنگ داستانی برسم. معمولاً این طور کار میکنم که ابتدا خلاصهی داستان را خیلی کوتاه و در کمتر از یک جمله مینویسم. به عنوان مثال برای اولین سین سیتی به همین سادگی بود: کونان با یک پالتوی بلند. سپس بهترتیب درباره پایان، شروع و بخش میانی داستان تصمیم میگیرم و رویشان کار میکنم. اگر از همان ابتدای کار، پایان را بدانم میفهمم که هدف چیست و هر صحنه چهطور باید در مسیر و جهت آن حرکت کند. مارو در کل داستانش به شما میگوید که آنها او را خواهند کشت. اگر این موضوع جواب بدهد شما حرف او را باور نمیکنید چون خیلی بدیهی است.
همیشه به خشونت علاقه داشتهای؟
میلر: در زندگی واقعی نه. اما روی کاغذ؟ بله، چرا که نه. در کشیدن و طراحی این قصههای مصور، خشونت یکی از دو نیرو و محرکهی اصلی کشمکش بین آدمهاست.
رابرت، در طول نُه سال اخیر، بهترین اتفاقی که برای فیلم و سینما افتاده چیست؟
رودریگز: خب، (با خنده) فیلمی باقی نمانده است! همه چیز دیجیتالی شده.
دوست داشتی در دوران سادهتری فیلمسازی را تجربه میکردی یا این همه تکنولوژی در اختیار صنعت فیلمسازی را ارزشمند میدانی؟
رودریگز: بله، دوست دارم با موج تکنولوژی پیش بروم و همراه باشم. من واقعاً خیلی زود از دیجیتال و پردهی سبز استفاده کردم. اولین فیلم دیجیتالی سهبعدی را من ساختم. بنابراین همیشه سعی کردهام از تکنولوژی بهره ببرم و فیلمسازی را جلوتر ببرم. تکنولوژی معرکه است. فیلمسازی را خیلی تغییر داده است. من بیشتر موسیقی متن این فیلم را روی گوشیام نوشتم چون نزدیک محل کارم نبودم. محل کار معمولاً آخرین جایی است که میتوانید در آن ایده بگیرید. تکنولوژی همان عاملی بود که انجام این همه کار متفاوت در این فیلم را میسر کرد.
شبکهی کابلی تو که «اِل رِی» (The El Rey) نام دارد، نهایت رؤیای هر خورهی فیلمی است.
رودریگز: آن را تماشا کردید؟
بله، سوزان (The Burning) را از آن تماشا کردم.
رودریگز: شبکهی سرگرمکننده و باحالی است.
حالا دیگر به اندازهی جوانی که ال ماریاچی را ساخت سربههوا نیستی؟
رودریگز: اوضاع دارد بهتر میشود؛ با همکاری با دوستان و دست زدن به تجربههای دیوانهوار. حالا با این شبکه، تقریباً هر کاری میتوانیم بکنیم. مثلاً میخواهم برنامهای با نام صندلی کارگردان بسازم و در آن با همهی قهرمانهایم در سینما گفتوگو کنم. برنامهی ویژهی کوئنتین (تارانتینو) دوقسمتی است. گیرمو دل تورو یکی از مهمانهای فوقالعادهمان است. ما حالا دو برنامهی اریژینال داریم و میخواهم همهی فیلمهای قدیمی محبوبم را از آن پخش کنم. فوقالعاده هیجانانگیز و لذتبخش است.