چنین پیداست که آل پاچینو، استاد سازگاری با نقش، توانایی جان بخشیدن به هر شخصیتی را دارد. پاچینو در آخرین فیلمش با نام منگلهورن که یک قصهی پریان طبیعتگرایانه به کارگردانی دیوید گوردن گرین است، نقش یک قفلساز بینوا را دارد که میکوشد عشق زندگیاش را بازیابد و برای اینکه از بند خمودگی و واهمهای که همیشه با اوست رها شود، دل در گرو عشق صندوقدار بانکی میگذارد که سالهاست با او همکاری دارد. فیلم هم برای کارگردان و هم بازیگرش تجربهی یکّهایست. شخصیت ای جی. منگلهورن نه رعبانگیز است، نه بیباک و نه همهچیزدان. حتی اگر فیلم را هم پیش چشمان خود مجسم نکنید، چندان سخت نیست که شگفتزده شوید از تجسم پاچینویی که باز هم در قامت انسان، به آفتابپرستی رنگبهرنگ میماند. این گفتوگو توسط سام فراگوسو از سایت راجر ایبرت انجام شده است.
میدانم که درگیر چند فیلم بودید و فیلمنامههای زیادی هم به دستتان میرسد. در وهلهی نخست داستان دیوید چه داشت که وسوسهتان کرد؟
آل پاچینو: هر از گاهی سروکلهی آدمی فیلمنامهبهدست پیدا میشود و خب تا جایی که میدانم دیوید از آن جنس کارگردانهاییست که چون در روند بازیگریتان اثرگذار است دلتان میخواهد باهاش کار کنید. همه چیز را یک اتفاق رقم زد. دیوید را در جلسهی پروژه دیگری دیدم. قدری درباره فیلمش حرف زدیم. همین و تمام. تقریباً یک سال بعد، دیوید با فیلمنامهای بر مبنای همان حرفهایمان سراغم آمد. آن را خواندم و واقعاً شیفتهاش شدم و تصورم هم این بود که کار خوبی از آب درمیآید.
قبل از خواندن فیلمنامه فیلمی از او دیده بودید؟
بله. ولی در مورد این فیلم، با اینکه میدانستم واقعاً کار جالبی خواهد بود، یقینی درباره از کار درآوردن نقش و اینکه اصلاً دلم میخواست بازیاش کنم یا نه و تنظیم برنامههایم برای حضور در آن نداشتم. او دست از اصرارش برنمیداشت. کلی حرف زدیم و به من اجازه داد تا احساساتم را بیان کنم و او سراپا گوش بود.
پیش از آنکه به ما ملحق شوید، من و دیوید داشتیم درباره بازیتان در گلنگری گلن راس حرف میزدیم و به این نتیجه رسیدیم که شما به زیبایی با شخصیتهایتان یکی میشوید و بهنرمی به درون هر نقشی میخزید.
از شما متشکرم. شنیدن چنین تعریفی واقعاً حس فوقالعادهای دارد.
ولی برای حضور در منگلهورن تردیدهایی داشتید.
همیشه تردیدهایی دارم. اگر این تردیدها نبودند که الان اینجا نبودم و شاید میرفتم سراغ زنبیلبافی.
تصویر نامأنوسیست که ببینیم شما تنها نشستهاید گوشهای به زنبیلبافی!
یکی از دوستانم یک بار گفت: «میروم زنبیلبافی یاد بگیرم تا اگر روزی عذرم را خواستند، کارتم برنده باشد!»
بازیکن گلف چی؟
گلف نه. این کاره نیستم ولی باور کنید آرزوی ورود به آن را داشتم. شگفتانگیز است، بهویژه وقتی قدری پا به سن میگذارید. هم ورزش مناسبی است و هم محیط تروتمیزی دارد و با خودتان هم مسابقه میگذارید. زیاد دنبالش نمیکنم ولی ورزش برانگیزانندهایست.
خب، بهتر است از موضوع دور نشویم. دیوید، فیلمت را به عنوان یک «قصهی پریان سحرآمیز طبیعتگرایانه» توصیف کردی. آیا این بدعتیست در کار تو یا صرفاً یک گام منطقی است در کارنامهات؟
دیوید گوردن گرین: کارنامهام فاقد گامهای منطقی رو به جلو است. شما در جریان هستید ولی نمیدانم آل ]پاچینو[ این را میداند یا نه، کار را با هدف ساختن یک فیلم کودکانه آغاز کردم. قرار بود حولوحوش شخصیت قفلساز بگردد که یک سویهی اساطیری هم دارد. اما در همان مرحلهی نگارش فیلمنامه مسیرمان تغییر کرد و از هدف اولیه فراتر رفتیم. ایدهی اولیه حول محور شخصیت نوه میگشت. هرچه داستان و شخصیتها پرورده شدند، بیشتر جذب بخش عاشقانهی داستان شدم. تکامل و شکلگیری این پروژه مانند شکلگیری کارنامهی حرفهای من است. لزوماً سویهای منطقی ندارد؛ ایدههایی تراوش میکنند و شخصیتهایی که دوستشان دارید این ایدهها را میقاپند و اجازه میدهیم تا در مسیر خودشان پیش بروند و اینجاست که احساس میکنیم ما هم در این میان راه و مسیر خود را یافتهایم.
غالباً در صحبت درباره این صنعت میشنویم که «جادوی سینما مرده» و «فیلم رو به زوال است» فارغ از اینکه منگلهورن را دوست داشته باشیم یا نه، به نظر میرسد که آنتیتزی باشد بر این فرضیه. آیا شما باور دارید که مردم از ایدههای اصیل تهی شدهاند؟
گرین: تا حدی از میزان حساسیت مردم کاسته شده است. وقتی فیلمهای بزرگی مثل پرتقال کوکی و وارد خلأ شو (Enter the Void) میآیند و در جهان طوفانی به پا میکنند، واقعاً اتفاق فوقالعادهای روی میدهد؛ فیلمهایی که تکاندهندهاند و میخکوبتان میکنند. حالا رسیدهایم به جایی که هر چیزی ممکن است. هر چیزی را میتوانید به شکل واقعیاش نشان دهید. انگار حد و مرزی باقی نمانده است. وقتی پای تصویر و جلوههای بصری در میان است، چیزی نیست که نتوانید خلقش کنید. اگر قادر به تصور کردنش باشید، در دسترستان است. به گمانم آنچه فیلمها کم دارند تجربههای سینمایی، لحظههای سحرانگیز و پیوندهای انسانی هستند. به نقطهای رسیدهایم که دیگر خشونت و محتوای جنسی تکاندهنده نیستند و تغییراتی بنیادین حاصل شده است. اکنون باید قادر باشید با نشان دادن ارتباط شخصیتهایی ملموس در فضایی باورپذیر تماشاگر را تکان بدهید. فکر میکنم آنچه در زندگیام عوض شده، و مشخصاً در مسیر حرفهام، گذشتهایست که در حسرتش هستم؛ همان تجربهی سینما رفتن و توی صف ایستادن صبح زود جمعه برای تماشای فیلمی که همان شب به نمایش درمیآید و همهی این عشق و پایبندی به خاطر تجربهی حضور در سالن سینما. صدای پای زوالش هم از همان وقتی شنیده شد که مولتیپلکسها شروع کردند به نمایش همان فیلم در شانزده سالن و پیشفروش بلیتها و تماشای آنلاین فیلمها.
به روابط انسانی اشاره کردید و من یاد صحنهی مورد علاقهام در فیلم افتادم: وقتی پدر (پاچینو) و پسر (کریس مسینا) مکالمهی صمیمانهای با هم دارند. با توجه به اینکه هر دو شما فرزندانی دارید، به نظر میرسد که چنین صحنهای از دل محیطی بسیار خودمانی برآمده باشد. شما در نوشتن این صحنه مشارکت داشتهاید؟
پاچینو: نه، همه را خودش نوشته است.
گرین: به گمانم چنین چالشهایی در هر رابطهای وجود دارد. فیلم داستانهای عاشقانه و پیوند میان شخصیتها را تحلیل میکند. این رابطهی پدرپسری را میبینید و میدانید که فاصلهها، دشواریها و موانعی هم هستند. همهی ما با پدر، مادر و بچههایمان در ارتباط هستیم و این پیوندهای خانوادگی هرگز قطع نمیشوند.
پاچینو: فکر میکنم وقتی به منگلهورن هم نگاه میکنید، کسی را میبینید که پیش از این زندگی خاص خودش را داشته ولی ما در فیلم به این موضوع نمیپردازیم. مجموعهی متفاوتی از رخدادها در گذشتهی هر شخصیتی و هر انسانی حالوروزش را در این لحظه از زندگیاش میسازد. این به بخشی از آن پیوند خانوادگی هم ربط دارد. اما در طول فیلم واقعاً احساس کردم که پسر از نظر بیننده همیشه دوستداشتنیست.
با این شخصیت همذاتپنداری دارید؟
پاچینو: فکر میکنم این همان کاریست که شما همیشه سعی میکنید انجامش بدهید.
شخصیتهای زیادی را بازی کردهاید. نمیتوانم تصور هیچ شباهتی بین خودتان و «تونی مونتانا» (شخصیت پاچینو در صورت زخمی) را بکنم.
پاچینو: (با خنده)شاید! بهنوعی، اگر بهش فکر کنید، شبیه رابطهی نقاش و نقاشی است. آیا نقاش با نقاشیاش یکی میشود؟ برای القای احساسات یک شخصیت، باید منبع نوری را که قرار است بر آن بتابانید پیدا کنید. صورتزخمی هم مانند خیلی از شخصیتهایی که بازیشان کردهام، از خودم خیلی دور است. نقش را ایفا میکنم تا حداقل به درک احساس یک شخصیت برسم و ربطی با داستان زندگی خودم ندارد. در منگلهورن با چیزهای آشنایی مواجه بودم. این شخصیت به دنبال یک نقطهی اتکاست. او برای تحمل دردش راهی پیدا میکند.
ناچاریم کنار بیاییم. وگرنه دیوانه میشویم!
پاچینو: درست است. منگلهورن برای خودش راهی پیدا میکند. برخی هم سر از رواندرمانی درمیآورند.
گرین: من فیلمم را میسازم. این هم رواندرمانی من است.