ژولیت بینوش که تا امروز در بیش از شصت فیلم بازی کرده و جوایز بینالمللی زیادی را برنده شده، و همچنین در نمایشها و فیلمهای مختلفی در سراسر جهان بازی کرده است، واقعاً نیازی به معرفی ندارد بهخصوص که با استاد فقید سینمای ایران یعنی عباس کیارستمی هم دو تجربه همکاری دارد.
بینوش سال گذشته در سه فیلم بازی کرد و امسال هم در چهار فیلم نامش در عنوانبندیها دیده خواهد شد. اما یکی از وجوه اشتراک این فیلمها همکاری در دو اثر با نویسنده و کارگردان مطرح فرانسوی کلر دنی است که فیلمهای تحسینشده متفاوتی ساخته است و کارت خوب بود (1999) را به عنوان یک شاهکار سینمایی مدرن که توسط یک فیلمساز زن ساخته شده در کارنامه دارد. گفتوگویی که در پیش رو دارید توسط یونکا تالو (فیلمسازی مستقر در پاریس که در استانبول بزرگ شد و فارغالتحصیل دانشگاه تیش نیویورک است) و به سفارش نشریه تخصصی «فیلم کامنت» انجام شده است و درباره بگذار آفتاب به داخل بتابد (2017) است؛ فیلمی که بر اساس سخن عاشق (رولان بارت، 1977) شکل گرفته است و اولین نمایش جهانیاش را در بخش «دو هفته کارگردانان» جشنواره کن 2017 پشت سر گذاشت و جایزه منتقدان بینالمللی را هم برنده شد.
کلر دنی گفت که ساخت فیلم «بگذار آفتاب به داخل بتابد» برایش تجربه رهاییبخشی بوده و بهنوعی درمانی برای مشقتهای تولید «زندگی سطحبالا» بوده است. فیلم علمیخیالی دیگری که با بازی شما، آندره 3000 و رابرت پتینسن بهزودی اکران خواهد شد. تجربه شما از بازی در «بگذار آفتاب به داخل بتابد» چهطور بود؟
فیلمنامه بسیار خوب نوشته شده بود و چنین برداشت کردم که این کار چالشی است که باید به متن دشوار و تقریباً ادبی آن وفادار بمانم. از سوی دیگر، آن را یک موهبت دیدم چون بهندرت پیش میآید که چنین فیلمنامه خوبی به دستت برسد. بدون هیچ پیشداوری سر صحنه فیلمبرداری رفتم، چون قبلاً با کلر کار نکرده بودم. پس تا جایی که امکانش بود به کلر نزدیک شدم و به آنچه او در ساخت فیلم به دنبالش بود. هنگام فیلمبرداری متوجه شدم که کلر تعصبی به ایدههای از پیش فکر شدهاش ندارد و بسیار راحت پیشنهادهای خارج از برنامه را میپذیرد. بنابراین هر زمان که شخصیتم ایزابل خود را در موقعیتی جدید با مردی متفاوت مییافت، سؤالی که از خودم میپرسیدیم این بود که چهطور این شخصیت تازه را در پیکربندی فیلم جای دهیم که متناسب با آن چیزی باشد که کلر میخواهد.
دوربین هم با شما رابطهای همزیستانه و طبیعی دارد و پابهپای زندگی احساسیتان در حرکت است. آیا دنی در حیطه اجرا به شما آزادی عمل زیادی داد؟
بله. در ابتدا فکر میکردم همیشه باید ژستی را بگیرم که مورد نظر اوست، اما بعد به من فهماند که او هم مایل به آزادی عمل است. در نتیجه لازم نبود هر چیزی را به یکدیگر توضیح بدهیم و زمانی که هر دویمان تلاش میکردیم تا در هماهنگی با یکدیگر باقی بمانیم بهطور طبیعی نتیجه خوب بود. در چنین فیلمهایی که مضامین قدرتمندی دارند، رابطه به صورت غیرکلامی اتفاق میافتد و مواردی که ناگفته باقی میمانند از خود کلمات جالبترند.
ایزابل همزمان مظهر فتنهانگیزی و معصومیت است؛ با لباس جذاب و زبان بدنش، تصویر زنی افسونگر را در ذهن بیننده زنده میکند در حالی که مانند یک کودک پاک و آسیبپذیر با ذهنیتی ایدهآل از دنیاست. چهطور این دو وجه این شخصیت را در هم آمیختید؟
برای من معصومیت مربوط به یک سن خاص نیست و در نودسالگی هم میتوان مثل دوسالگی معصوم بود. زمانی که ایزابل به دنبال آرزویش میرود، نه تصوری از پیش تعیین شده دارد و نه سعی میکند پیشبینی از احساساتش داشته باشد. ایزابل وارد مرحله سختی از زندگیاش میشود که از پدر بچهاش جدا شده و از تنها بودن هم خسته شده است، بنابراین میخواهد کسی را پیدا کند تا زندگیاش را با او بگذراند. پس حسرت دنیوی و مطلوب او هیچ تناقضی با پاکدامنیاش ندارد؛ این مسیر او برای نزدیک شدن به دیگری و دنیاست.
شما بهطور اندوهباری تنش بین میل ایزابل برای ورود به دوستی و غریزهاش برای حفاظت از خودش در مقابل رویارویی با شخصیت نیکولا دووُشل را نمایان میکنید؛ مردی که از نظر فیزیکی بهنوعی بازی موشوگربه را تعبیر میکند.
این شخصیت بهنوعی ناهنجارست و تا حدی برای ایزابل فریبنده. ایزابل شیفته او میشود و آرزوی با او بودن را دارد. در ضمن او هنرمند است و ایزابل میخواهد در این زمینه همراهیاش کند. اما این رابطه ناهنجار از جایی به بعد دیگر غیرقابل تحمل میشود، چون ایزابل خودش را بین دو دنیا، بین بله و خیر، بین یک روز احساس خوشحالی و روز دیگر ناامیدی، در حال نوسان میبیند. باید شیوه بیرون آمدن از یک رابطه زیانآور را بدانیم و حق با ایزابل است که به آن رابطه پایان میدهد. اما فراموشکردنش کار سادهای نیست چون گاهی نیاز ما به قوت قلبی دوباره، حفاظت و دوست داشتن میتواند هر چیزی را در زندگیمان تحتالشعاع قرار دهد. وقتی عاشق کسی میشویم همیشه توضیحی برایش نداریم، چون فقط یک رابطه است، یک کشش فیزیکی که فراسوی درک ماست و تنها در تداوم رابطه است که متوجه میشویم چرا در نگاه اول عاشق او شدهایم. یکی از ویژگیهای شخصیتی ایزابل این است که همهی رابطههایش را با یک نیت و میل آغاز میکند؛ و با وجود صدمههای پیدرپی اشتیاق پیدا میکند تا عشقورزی را از نو آغاز کند و عقیده دارد که میتوان دوباره عاشق شد.
بازی شما در این فیلم، هیجانش را از لحظههای غیرکلامی هوشمندانهای بهدست میآورد که در آن تکگوییهای درونی نهفته است؛ برای نمونه در صحنهای در ابتدای فیلم، راننده زاویه بووا، ایزابل را به خانهاش میرساند. در این صحنه بیننده میتواند بهطور ذاتی احساس کند که او با دیده شدنش بهعنوان معشوقه احساس شرمندگی میکند. میدانم که شما در نیویورک به کمک سوزان بتسن مربی بازیگریتان خود را برای نقشهایتان آماده میکنید. آیا کار کردن با او به شما کمک میکند تا لایههای روانی پنهان فیلمنامه را کشف کنید؟
سوزان و من برای مدت طولانیست که با هم کار میکنیم و همدیگر را بسیار عالی میشناسیم. ما تا جایی که امکانش هست سعی میکنیم هر بخشی از فیلم را که لازم است با خاطرات شخصی که به داستان معنی میدهد درآمیزیم. صحنه به صحنه فیلمنامه را کاوش میکنیم، اما از همه مهمتر این است که سعی میکنیم مانند یک کارگردان تصویری کلی از فیلم به دست بیاوریم. کار بازیگر این نیست که کارگردان او را با مهارت کنترل کند، بلکه وظیفه او ساختن ماهرانه تصور ذهنی از فیلم است که با تصور کارگردان و هر آن کس که در ساخت فیلم نقش دارد جور باشد. البته شیوهی یکسانی برای آماده کردن خودم ندارم و بستگی به فرصتم دارد. گاهی اوقات خیلی پیش از فیلمبرداری و گاهی درست پیش از فیلمبرداری خودم را آماده میکنم. برای این فیلم تنها پنج هفته فرصت داشتم و در این مدت سعی کردم روی بخشهای کلیدی کار تمرکز کنم.
شما با کارگردانانی همچون کریشتوف کیشلوفسکی، اولیویه آسایاس، برونو دومو و حالا کلر دنی همکاری کردهاید؛ کارگردانانی که شباهتشان در این است که بر اساس علاقهشان، زندگی درونی قهرمان داستانها و رابطه حسیشان با دنیا را تعریف میکنند. آیا شما در شیوه کارشان رابطهای دیدهاید؟
نه، آنها کاملاً با هم متفاوتاند. تنها وجه مشترکشان عشق شدید به سینما و شخصیتهای کاملاً مقتدر است. تمامی آنها کسانی هستند که احساس کردم در کنارشان میتوانم در حرفهام پیشرفت کنم و کسانی هستند که هنگام بازی هیچ چیز را به من تحمیل نکردند. فیلمهایشان دعوت به دنیایی بود که باید با هم میساختیم. برای مثال میتوان گفت که کلر خیلی دوست دارد بازیگر را پیش از برپا کردن دوربین در لوکیشن ببیند. او مانند یک نقاش پرتره کار میکند و نیاز دارد تا احساساتش را بهتدریج روی بوم منعکس کند. اگر فریمی از فیلم متأثر از احساسش نباشد، آن قدر تلاش میکند تا بشود. همکاریمان بسیار زیبا و طبیعی بود و هر دوی ما در طول کار به عقایدمان پایبند ماندیم. از طرف دیگر، برونو خیلی پیشتر از آغاز کار آماده میشود. او ایدههای بسیار دقیقی درباره آنچه میخواهد بسازد دارد. با کریشتوف بسیار سریع و اساسی کار میکردیم. برای هر صحنه تمرینهای بسیاری انجام میدادیم، اما این طور نبود که همیشه بداند در کدام هزارتو به درون شخصیت میرسد، و کار ما بازیگران از همینجا آغاز میشد.
چه چیزی از کار کردن با دنی به دست آوردید؟
برای هم احترام قائل هستیم و یکدیگر را تحسین میکنیم و همین به ما اجازه میدهد تا خودمان را فراموش کنیم و در خدمت فیلم باشیم. کلر بدون هیچ قید و شرطی به بازیگرانش علاقهمند است و همیشه فکر و احساسش را بهراحتی با آنها در میان میگذارد و این بسیار ارزشمند است، چون ارتباط برقرار کردن با کارگردانی که احساسش را در میان نمیگذارد، بسیار سخت است و باعث میشود احساس تنهایی بکنید. من در یک سال در دو کار کاملاً متفاوت با کلر همکاری کردهام. زندگی سطحبالا تجربهای بسیار متفاوت در فیلمسازی بود و بازیگرانش بیشتر از بگذار آفتاب به داخل بتابد است، با این حال من تغییری در شیوهی رفتار او ندیدم؛ همدلی، همراهی و همکاری.