فیلم جدید وس اندرسن با عنوان هتل بزرگ بوداپست (The Grand Budapest Hotel) اثر خوشترکیب و جذابی است که کمدی جسمانی و نوستالژیبازی هوشمندانه را با سبک خاص و آشنای این کارگردان بااستعداد درآمیخته است. به بهانهی موفقیت فیلم و استقبال اغلب منتقدان از آن - که در فهرستهای مختلفی از فیلمهای برتر سال 2014 قرار دارد – برگردان گپ هنک سارتین از سایت «راجر ایبرت» را پیش رو دارید.
از شکلگیری ایده بگویید.
ایدهی فیلم ششهفت سال پیش شکل گرفت. من و دوستم هوگو بر اساس قصهی یکی از دوستانمان نوشتن را شروع کردیم. شخصیتی که نقشش را رالف فاینز بازی میکند همان زمان شکل گرفت. چند صحنه و بعضی چیزها را نوشتیم اما آن زمان قصه در گذشته روایت نمیشد و رالف کارمند هتل نبود. از به کار بردن کلمهی پیرنگ درباره فیلمهایم اکراه دارم اما این یکی واقعاً پیرنگ داشت! قصهمان بیشتر از یک فیلم پانزدهدقیقهای نبود اما در عوضش صاحب یک «شخصیت» شده بودیم. در هر حال این ایده را موقتاً کنار گذاشتم و چند فیلم دیگر ساختم. اواخر تدوین قلمرو طلوع ماه این ایده دوباره به ذهنم آمد. دوست داشتم فیلمی با الهام از قصههای اشتفان زوایگ (تسوایگ) بسازم. قبلاً این نویسنده را نمیشناختم اما چند سالی است که کشفش کردهام.
در دههی 1920 و 30 بسیار مشهور بود اما یک جورهایی غیبش زد؛ دستکم برای آمریکاییها.
دقیقاً. قصد داشتم قصهام را در حالوهوای کارهای زوایگ روایت کنم و ماجرای هتل را هم به آن اضافه کنم. یکی از اولین کتابهایی که از زوایگ خواندم وجدان بیدار بود که با پیامی از نویسنده آغاز میشود (نه خود زوایگ بلکه شخصیت نویسنده در داستان)؛ شبیه چیزی که شخصیت تام ویلکینسن در فیلم من میگوید که اقتباس نزدیکی از کتاب است. در کتاب قصه به بیست سال قبل برمیگردد و ملاقات نویسنده با یک مرد را شرح میدهد؛ و مرد هم قصهی گذشتهی خودش را بازگو میکند. این شیوه از قصهگویی بارها تکرار شده. در کارهای کنراد و کیپلینگ نمونههایی از این شیوهی روایی را دیدهایم. اما زوایگ آن را در قصههایی بسیار روانشناسانه و خودمانیتر به کار بسته است.
این شیوه در فیلم شما خوب جواب داده. چون هرچه بیشتر به گذشته برمیگردیم دنیای فانتزی هتل وسیعتر میشود. ما دو تغییر زمان داریم: نویسنده بیست سال قبل قصهای را از مردی شنیده مربوط به بیست سال قبلتر از آن.
بله در دو مرحله به گذشته برمیگردیم. اولین قدم را برمیداریم و بعد قدم دوم. عقبتر میرویم تا به روزگار خوش زمستانی این سرزمین عجایب برگردیم.
در گفتوگوهایتان به تأثیرپذیری از فیلمهای دههی 1930 اشاره کردهاید. مشخصاً به امشبدوستم داشته باش اشاره کردهاید. اما تصور میکنم رژهی عشق را هم در ذهن داشتهاید.
رژهی عشق فیلمی موزیکال از لوبیچ است؟
بله و قصهاش در یک کشور خیالی به نام سیلوانیا میگذرد... شما سراغ زوایگ رفتید که ادبیاتش جدی است و آن را با لوبیچ و فیلمهای کمدی تلفیق کردید.
بله، البته خیلی سبکش کردیم. هنگام نوشتن متوجه بودم که ریتم قصهمان سریعتر از زوایگ است. فکر میکردم کار ما بیشتر مثل کارهای ماکس افولس است و یک حس اروپایی دارد (افولس بر اساس قصهای از زوایگ فیلم بسیار مشهور و تحسینشدهی نامه از یک زن ناشناس را ساخته است). اما نقش جود لا و اف. موری آبراهام کندتر است؛ آنها کتابی حرف میزنند؛ خیلی ادبی و درازروده. مثلاً: «پوزش میخواهم بابت گفتن این حرف اما قبول دارم که من در واقع کاری کردم که...» (میخندد).
مطمئنم جود لا و اف. موری آبراهام بابتش از شما متشکرند!
در هر حال جود و موری با هر متنی که در لحظه به دستشان برسد کمترین مشکلی ندارند. من هرگز کسی را ندیدم که مثل موری درکی سریع از یک دیالوگ داشته باشد. او خیلی طبیعی بازی میکند و بازیگر بزرگی است اما همچنین تواناییاش در گرفتن حس یک دیالوگ را باید ببینید. سر صحنه حسهای مختلفش را عرضه میکند. فکر میکنم درست شنیدن (او خوب گوش میدهد) کمک زیادی به کارش میکند. نمیدانم خودش هم همین اعتقاد را دارد، اما حس من این است.
شگفتی بزرگ فیلم این است که رالف فاینز این قدر بامزه است و در کمدی جسمانی خوب ظاهر شده. او شاعرانگی فوقالعادهای دارد اما آیا میدانستید که در کارهای بدنی و حرکتهای کمیک هم این قدر خوب است؟
بله. او را در در بروژ (مارتین مکدانا) دیده بودم و در آن فیلم خیلی بامزه بود؛ یعنی ترسناک بود و در عین حال خیلی بامزه. همچنین در اجرای نمایش خدای کشتار در لندن دیده بودمش. این اجرای لندنی با اجرای آمریکایی تفاوت داشت. اصل نمایشنامه فرانسوی است (نوشتهی یاسمینا رضا). در آمریکا برای اجرا جدا از ترجمه به انگلیسی، قصه را هم به بروکلین بردند (اشارهاش به فیلم کشتار پولانسکی است). اما در اجرای صحنهای انگلستان، قصه در همان پاریس میگذشت. من گاهی در پاریس زندگی میکنم و بعضی از انواع خاص رفتار فرانسوی را در نمایش دیدم. رالف در آن نمایش خیلی بامزه بود. نقشی را بازی میکرد که کریستف والتز در فیلم پولانسکی بازی کرده است. همیشه جنبهی باوقار شخصیت او در ذهنم بود. رفتار او همیشه مؤدبانه است. در برنارد و دوریس (باب بالابان) هم او را دیده بودم و بعضی جنبههای شخصیتش جالب بود. اما هرگز تا این حد و این قدر مؤکد در نقشهای کمدی نبوده است.
کارهای بدنی او واقعاً بامزهاند.
بله، خیلی خوب. با رالف به من خیلی خوش گذشت. او همکار معرکهای بود.
تواناییاش برای فرهیختهنمایی در زندان واقعاً جالب است.
بامزهاش این است که او را مثل قبل ببینیم بدون اینکه شرایط روی او اثر بگذارد و آدمهای هولناکی که دوروبرش هستند موجب ترسش شوند.
میدانم که عادت دارید راشها را به عوامل نشان بدهید و همه سر یک میز با هم شام بخورید. به نظر میرسد این یک رویهی اروپایی است. درباره این شیوهی کار توضیح میدهید؟
اوئن ویلسن به من میگفت که در هر فیلم ناراحتتر از قبل هستی. میگفت فیلم به فیلم سختگیرتر میشوی. خودم هم چنین حسی دارم و همین را میخواهم. فیلمسازی زمان آرامش نیست. البته بد نیست فضای کار سرگرمکننده باشد اما باید سریع و متمرکز باشیم و از حاشیه بپرهیزیم. ما خیلی سریع کار میکنیم و من این را دوست دارم. اما به محض اینکه سوت پایان نواخته میشود و روز کاری تمام میشود همه به هتل محل اقامتمان برمیگردیم. برای این فیلم در هتل کوچکی اقامت داشتیم و تمام اتاقها را اشغال کرده بودیم. طبقهی همکف آشپزخانهای داشت و یک اتاق صبحانه و چند فضای دیگر. فضایی میان پیشخوان و جایی که ما گریم میکردیم وجود داشت. بازیگران از صحنه برمیگشتند و لباسهایشان را درمیآوردند و دوش میگرفتند. کمی بعد، همه به لابی میآمدند و چیزی مینوشیدند و خستگی در میکردند. نزدیک آماده شدن شام همه به اتاق بغلی میرفتیم. یکی از دوستان خود من از آلمان برای آشپزی آمده بود. او ایتالیایی است اما همسرش آلمانی است. دو یا سه میز در اتاق قرار داشت. مهمترین چیز این بود که فضا خیلی آرامشبخش و باحال بود و ما کلی درباره کارهایی که کرده بودیم و کارهایی که فردا قرار بود بکنیم حرف میزدیم.
پس به همفکری اعتقاد دارید.
بله. تجربهای جذاب و آرامشبخش بود. البته مهمانهای عادی هم برای صرف شام به هتل میآمدند.
امتیاز بزرگی برای شما باید باشد که همه را دور هم زیر یک سقف جمع میکنید.
همین طور است؛ و به نظر میرسد آنها هم این را دوست دارند. همه انسانهایی متعهد به کارشان هستند و فکر میکنم حس خوبی نسبت به این قضیه دارند.
در این فیلم ویترینی از بازیگران دارید.
بله، هاروی کایتل را داریم که من عاشقش هستم و ویلم دفو و آدرین برودی و ادوارد نورتن و تیلدا سویینتن.
که همه عاشقش هستند.
بله، همه عاشقش هستند؛ و او فقط یک بازیگر نیست یک هنرمند نقشآفرین آوانگارد است. خیلی خیلی درخشان است و خیلی خیلی بامزه و نسبت به جلوهی درخشانی که دارد خیلی فروتن است.