بدون پرسشهایی از پیش آماده دست به کار مصاحبه شدم. عادت ندارم مصاحبههای قبلی کارگردان را بخوانم و خب پرسشهایم دخلی به دیدگاههای دیگران ندارد که کاش میداشت. سریع فهمیدم به همان اندازهای که من و شما از سر زدن به دندانپزشک لذت میبریم، استیون فریرز هم از جوشیدن با آدمها لذت میبرد. کمگوییاش زبانزد است و با ابهام و بیحوصله پاسخ میدهد. همه دربارهی حجم یکّهی کارهایش با بازیگران زن توانمند در فیلمهایی واجد شخصیتهای قوی زنانه از او میپرسند و واقعاً پاسخی برایش ندارد. فقط فیلمنامهها را میپسندد. کارگردانهای انگشتشماری هستند که پیشینهای همچون او داشته باشند. معلوم است که فوت کوزهگری دارد اما چیزی از آن در توضیحِ جفتوجور شدنش با کار رو نمیکند و این مصاحبهکنندگان را خوش نمیآید. با این حال، نمیشود منکر ذوق و هنرش شد. فیلمهایی بهیادماندنی و تحسینبرانگیز در کارنامهاش دارد و بیش از حقش هم نامزدیهایی در اسکار داشته است. شاید پوستهی میوهای باشد که سخت تن به تَرَک خوردن میدهد ولی اگر به درونش راه یابی، چه کسی میداند که چه در درون دارد؟
با چه رویکردی فیلمبرداری را شروع میکنید؟
چیزی مثل نقشه کشیدن و برنامهریزی روی کف زمین.
یعنی بداهه کار میکنید؟
نه، نه. منظورم این است از آن چیزی که میخواهید فیلم میگیرید. خاطرجمع هستید، طرحی دارید که آن را عملی میکنید. آنقدرها پیچیده نیست.
با یک همکار منتقد داشتیم دربارهی نمایی در فیلومینا بحث میکردیم که از نظرمان نمای دلپذیری است. شخصیت جودی دنچ توی فرودگاه دارد طرح داستانیِ آن رُمان عاشقانهای را که خوانده است با جزییات شرح میدهد. صحنهی شگفتانگیزیست؛ کلّ نما در حال سواری عقب آن ماشین کوچک گرفته شده است. با توجه به اینکه از بسیاری جهات با فیلمی جادهای مواجهایم، آیا ایدهی چنین کاری از اول در فیلمنامه بود یا در شتابِ کار به ذهنتان خطور کرد؟
نه، ابتدا قرار بود آنها منتظرْ روی نیمکتی نشسته باشند. با خودم گفتم: «خب این جوری حس خوبی برایشان ندارد که این همه وقت فقط بنشینند و حرف بزنند.» بعد استیو گوگان و جف پاپ ایدهی آن ماشین کوچک ویژهی فرودگاه را پیشنهاد کردند که دیدم حرف ندارد؛ و از خوششانسی ما بود که آن راهرو دراز را در فرودگاه یافتیم تا ایدهمان را عملی کنیم. نما را بیقطع گرفتیم و جودی داشت تلاش میکرد تمام جملههایش را به خاطر بسپارَد و این از کوره به درش برده بود.
دیوید فینچر نظرات مبسوطی دربارهی استفاده از نماهای درشت دارد. میگوید بسیاری از فیلمسازها قادر به فهم استفادهی بهجا از نمای درشت نیستند و تهاش را درمیآورند. شما دربارهی استفاده از نماهای درشت چه نظری دارید؟
خب، کاملاً موافقم. هر کسی تاریخ سینما بداند این را هم میداند. هرچند تا دلتان بخواهد در این فیلم نماهای درشت میبینید. کسی به من گفت: «این همه نمای درشت!» و پاسخ دادم: «بله، چهرهی جودی گیرایی دارد.» در روابط خطرناک هم نماهای درشت زیاد بود. فهم چنین چیزهایی بهزحمت به دست میآید و سرانجام با خودتان میگویید که این نما جالبتر از آن است. وقتی در اتاق تدوین هستید، در عمل باید به آن چیزی که از همه جالبتر است، دست یابید.
یکی از چیزهایی که همیشه شما را به خاطرش تحسین کردهام این است که خیلی باوقار پابهپای آنچه در اختیار دارید پیش میروید و به آن فقط به عنوان فرصتی برای باقی گذاشتن امضا یا سبک ویژهتان فکر نمیکنید. نوعی بیپیرایگی ماهرانه که به گمانم رسیدن به آن دشوار است.
من پرورشیافتهی «رایچِس تیاتر» (Righteous Theater) هستم و خودبهخود به جایگاه خودم واقفم. فیلمهایی هستند که میپسندم ولی راستش به قدر کفایت باهوش نیستم تا آنها را سرمشق خودم قرار دهم. آن قدرها هم مستعد نیستم تا صاحب سبک باشم. فقط میتوانم آنچه نوشتهام را اجرا و با بازیگران کار کنم.
چه چیزی در کار با بازیگران برایتان بیشترین اهمیت را دارد؟
درست انتخابشان کنم و حرفِ زیادی نزنم. آنها خیلی بیش از من دربارهی شخصیتها میدانند. همهاش این است که فضایی فراهم کنید تا آنها کار خودشان را بکنند. حالا که سنی از من گذشته، با کمال تعجب، میتوانم تشخیص دهم که تمام آموختههایم در جوانی در «رایچس تیاتر» (که آنجا به درکی از نگارش فیلمنامه و بازیگری رسیدم) همیشه بهدرستی جواب دادهاند. بنابراین به آن آموزهها چسبیدهام.
خیلیها به نقشهای اول شگفتانگیزی که در فیلمهایتان به زنان میدهید اشاره کردهاند.
هیچ مُباهاتی درش نمیبینم و اعتبارش برای من نیست.
بله، ولی وقتی به کارنامهی سایر کارگردانها نگاه میکنم، شاید بجز وایلر، بهآسانی نمیتوان کارگردانی با چنین حجمی از شخصیتهای زن قوی یافت.
این موضوع ربطی به من ندارد.
پس هیچ علاقهی خاصی به هدایت بهتر و ویژهی زنانی ندارید که نقش اصلی فیلمهایتان را بازی میکنند؟
خب، بجز واقعیتِ حضورِ کاملاً مقتدرانهی زنان در زندگیام، این فیلمها با همین زنان مقتدر راه میافتند. من صرفاً یک مهره یا تاس بازی در دستانشان هستم. بنابراین، به گمانم چیزهای زیادی دربارهی زنان مقتدر میدانم چون محضرشان را درک کردهام. اما توجیهِ ساختن چنین فیلمهایی، فقط داستانهای خوبشان است.
خب برویم سراغ فیلومنا، باز هم یک زن قویِ دیگر در مرکز فیلمتان.
یک زن شوقبرانگیزِ استثنایی. ظرفیتش برای بخشش مبهوتکننده است و کاری میکند تا خیلی ساده به نظر برسد.
بخشیدن به همین سادگیست؟
میشود امیدوار بود که این گونه باشد ولی همیشه چنین نیست، مگر نه؟
ما امیدواریم که کارگردانهای باتجربهای مثل شما پند خردمندانهای بدهند دربارهی فرایند فیلمسازیشان تا به کارِ کارگردانان تازهکار بیاید. ممکن است به یکی از مهمترین آموختههایتان در رابطه با همکاری با فیلمبردار اشاره کنید؟
خب، باز هم، من صلاحیتش را ندارم تا چیز زیادی دربارهی فیلمبردارم بگویم. او یک انسان شگفتانگیز و یک هنرمند واقعی است. وقتی فیلم میسازید انبوهی از آدمهای باهوش دوروبرتان هستند و شما باید راهی بیابید تا با آنها وارد مکالمه شوید. اگر چیزی درست نیست، آن را بگویید؛ یا آنها چیزی را پیشنهاد میکنند و شما پاسخ خواهید داد: «خب، چنین چیزی اینجا معنی نمیدهد.» از مدیران فیلمبرداری هم چیزهایی آموختهام. مثلاً از کریس منگیس چیزهای زیادی یاد گرفتم دربارهی اینکه با آدمی که درست انتخابش کردهاید، قادر به چه کارهایی هستید. میدانم که آنها بسیار باهوش و ماهرند و حرفشان را گوش میکنم. به مرور زمان آموختهام که بگویم «من میتوانم این چیزها را انجام بدهم. شما آن چیزها را انجام میدهید.» باید به آدمهایی که دوروبرتان هستند اعتماد کنید. آنها هرگز مرا از خودشان ناامید نکردهاند.
شما چه کارهایی انجام میدهید؟وایلر را ببینید. به این دلیل او را به کار میگرفتند که بلد بود با بازیگرها چهگونه تا کند. میدانید که بازیگرها گرانبهاترین داراییِ استودیو بودند و بنابراین کسی باید مراقبشان میبود و اساساً باید خوشجلوه میبودند. من هم با بازیگرها و داستان سروکار دارم. اطمینان حاصل میکنم که رفتاری درخور با آنها بشود. فیلمبرداری یک صحنه برای من دشوار و پیچیده نیست. در عرشِ سبکشناختی سیر نمیکنم و کارم مسیر سرراستی دارد.
و همچنان جلوههایی در فیلمتان دیده میشود که میتواند بسیار تأثیرگذار باشد. در فیلومنا با فیلمبرداری روی فیلم شانزده میلیمتری و تمرکز روی بازتابهای کج و معوج روی آینههای ویژهی کارناوال، بهشیوهی فوقالعادهای ما را به گذشته میبرید.
اما اینها چیزهایی بودند که فقط آنجا وجود داشتند. صادقانهاش اینکه فیلمبردار همان وقت شروع کرد به گرفتن نماهایی از آینهها و من با خودم گفتم: «این کارش فوقالعادهست.» بنابراین، نمیتوانم به نام خودم کنم. من درخواستی برای تالار آینهها نداشتم. شبیه بانویی از شانگهای نبود. گرچه توانایی تأثیرگذاری و اینکه چه اندازه میتواند قابلتوجه باشد را میفهمم، ولی فکر میکنم این فیلمبردار بود که شروع کرد به گرفتن آن نماها و من گفتم: «محشره!» و از فیلمبردار پیروی کردم.
پس به نظر شما، قسمت عمدهی کارگردانی پروراندن یک حس ذوقی و توانایی بهره بردن از فرصتهاست؟
بخش زیادی از آن به خوشذوقی ربط دارد و در مورد من به اینکه با ذهنی پویا روی پاهایم بایستم.
آیا باور دارید به همان اندازه که به عنوان یک کارگردان به پختگی رسیدهاید، به ذهنی پویاتر هم رسیدهاید؟
بله، هرچه پا به سن میگذارید به احساس غریزی و ناخودآگاه خود بیشتر اعتماد میکنید. گفتهای از گلن کلوز یادم میآید دربارهی برخی از انتخابهایش: «خب، در زمانِ خودش به نظر میرسید که فکر بکری باشه!» میخواهم بگویم که کاری را انجام میدهید و فکر میکنید معرکه است. البته بخشی از وجودتان همچنان دارد آن انتخابها را از صافی ذهنتان میگذراند. متوجه میشوید که کارگردانها ذهن چندتکّهای دارند؛ هم درگیر موضوع و هم از آن دور. نمیدانم چهگونه کارگردانی میتوانید باشید اگر ظرفیت لازم را برای این دوگانگی ذهنی نداشته باشید.
انگار کارگردان تنها کسی است که یکجورایی باید واجد این توانایی باشد.
بله، فکر میکنم همین طور است. وقتی کسی میپرسد: «چه کار میکنید؟» میگویم: «تفکر.» و شما دائم در این فکر هستید: «آیا این درسته؟» یا تصمیم میگیرید چه چیزی منطقیست و چه چیزی نه. نهایتاً اینکه به گمانم شما بیش از هر چیز دیگری به روشی کارگردانی میکنید که با میلتان همسو است.
چه میکنید تا همه همان برداشتی را از فیلم داشته باشند که شما دارید؟
جان گیلگاد یک بار گفت: «اگر خوششانس باشید، میدانید که در چه نوع فیلمی حضور دارید.» این بخشی از کار است. باید یاد بگیرید که با بازیگرهایتان حرف بزنید. سرِ فیلم شیادان آنت بنینگ را هدایت میکردم. به او چیزهایی دربارهی گلوریا گراهام گفتم که نمیدانست. گفتم فیلمهایش را ببیند. پس از آن بود که به یک اجرای درخشان دست یافت.
پس دعوت به فیلمبینی تبدیل به یک راهنمای سریع شد؟
بله، اگر بنشینید و دائم حرف بزنید، بهزحمت میافتید. فیلمنامهها تا اندازهای راهنماهای سرراستی هستند. اما شما در پی آن هستید که چیزی مبهم نماند.
در مصاحبهای با دیوید کراننبرگ دربارهی فیلمهایی پرسیدم که روی او تأثیر گذاشتهاند. گفت زیاد فیلم تماشا نمیکند و بیشتر کتاب میخواند. احساس نمیکنید که ذوق و تواناییتان برای «تفکر» ریشه در گسترهی فیلمهایی دارد که دیدهاید؟ یا منبع الهام دیگری دارید؟
خودم را یک کلاسیکباز واقعی میدانم. نُقلِ مجلسام وایلر یا وایلدر یا فورد است. این جوری بار آمدهام. در گذر زمان خودتان را میشناسید. دیگر جایی برای شیرینکاری کردن نیست. وقتی آن فیلمها را میبینم، با خود میگویم: «خدای من! چه کارگردانهای باهوشی!» بعد در مقایسه وقتی میبینم چهقدر کودنم، قدری افسرده میشوم.
[گفتوگو کننده: جِف مِیِرز، «مووی مِیکر»]