یکی از ویژگیهای آثار این دوره از جشنوارهی فیلم فجر، فراوانی فیلمهای خوب و قابلقبول است. یعنی فیلمهایی که از لحاظ فنی درست و قاعدهمند هستند و از لحاظ محتوا و متن هم در حد قابلقبولی قصه میگویند و موقعیت میسازند، اما در همین حد متوقف میمانند و به شاهکار تبدیل نمیشوند. به هر حال هر جشنوارهای نیاز به یک یا دو اثر بهیادماندنی و شاخص دارد که تا سالها بعد هم با آن آثار به یاد آورده شود: «سالی که هامون نمایش داده شد...» یا «دورهی بیستوهفتم که دربارهی الی... همه را به تعجب واداشت...» اما این دوره از جشنواره با اینکه فیلم «قابلقبول» کم ندارد، هنوز فاقد یک برگ برنده در حد «بهترین» است و با گذشت یک هفته، همچنان به دنبال بهترین فیلمش میگردد.
جالب است که حتی بعضی از منتقدان هم هنوز نمیتوانند با قاطعیت بگویند که فیلم اول و برگزیدهشان کدام فیلم است. هر بار حرف از برگزیدگان پیش میآید چندین اسم مطرح میشود که در این میان شانس چند فیلماول مثل ابد و یک روز و ایستاده در غبار بسیار بالاست. البته هنوز چند فیلم شاخص جشنواره به نمایش درنیامده، اما لااقل میتوان مطمئن بود که سهم کارگردانهای جوان و فیلماولیها در فهرست برگزیدگان اصلی محفوظ خواهند ماند.
روز گذشته نمایش فیلم دختر (رضا میرکریمی) با استقبال منتقدان و مخاطبان همراه بود و از سوی دیگر نقدها و نظرها دربارهی فیلم کیومرث پوراحمد ادامه دارد. به این ترتیب باید برای فیلمهایی که برای تأثیرگذاری روی احساسات مخاطب ساخته شدهاند حساب ویژهای باز کرد، چون کفشهایم کو؟ با اینکه چند نقد منفی هم گرفته عموماً از سوی مردم و منتقدان به عنوان یکی از آثار موفق پوراحمد تحویل گرفته شده و جایگاه خوبی دارد. همین نکته را میتوان دربارهی ابد و یک روز هم گفت که شاید بخشی از اثرگذاریاش به تأثیرپذیری عاطفی مخاطب از فیلم برگردد. در میان دهها فیلم اجتماعی و گزندهی امسال که لحن خوددارانه و ماجراهای تلخی دارند، قدری احساس و عاطفه ظاهراً خیلی میچسبد!
آیینهای فرش قرمز در مرکز همایشهای برج میلاد و سینما ملت به دو شیوهی مختلف در حال برگزاری است. در روزهای گذشته بعضی از مخاطبان جشنواره در مرکز همایشها اعتراض داشتند که مراسم فرش قرمز بسیار شلوغ است و جایی برای حضور تماشاگران عادی در نظر گرفته نشده است. تونل تنگ و باریکی که برای عبور عوامل و ستارههای فیلم تعبیه شده، با حضور دهها عکاس کاملاً پر میشود و جایی برای شرکتکنندگان و ناظران عادی باقی نمیماند. مثلاً بازیگران فیلم وارونگی (بهنام بهزادی) در شرایطی وارد مرکز همایشها شدند که اطرافشان از هر سو تا شعاع چند متر با خیل عکاسها و تصویربرداران مطبوعاتی و تلویزیونی پر شده بود و عملاً نمیشد حتی آنها را دید. ظاهراً شرایط در پردیسهای سینمایی فرق میکند و امکان نزدیک شدن مردم به ستارهها بیشتر فراهم است. گفته شده که اسامی نامزدها در تمامی رشتهها همزمان با روز آخر اعلام خواهد شد و آرای مردمی هم بلافاصله شمارش نهایی میشوند تا نام و ترتیب برترینها به طور دقیق به اطلاع عموم برسد. باید منتظر روزهای پرهیجان پیش رو ماند.
ایستاده در غبار (محمدحسین مهدویان)
نوآوری در اجرای پرترهای سورکینی
علیرضا حسنخانی
آرون سورکین فیلمنامهنویس برجستهی هالیوودی را با شبکه اجتماعی، مانی بال، سریال اتاق خبر و فیلم فوقالعادهی امسالش استیو جابز میتوان جزو برجستهترین فیلمنامهنویسان اخیر همین گونه ارزیابی کرد. اگر خلق شخصیتهای خاکستری و نمایش بعضی از کاستیها و یا زشتیهای اخلاقی و یا تناقضات شخصیتهای خلق شده توسط سورکین که پیآیند آن صداقتی مثالزدنی است را بارزترین ویژگی کار سورکین بدانیم، محمدحسین مهدویان در اولین قدمش سعی کرده تا بیشترین حد امکان و مقدورات به الگوی سورکین نزدیک شود. فیلم فارغ از سبک متفاوت و غیرمتعارفش بیشتر جذابیتش را مدیون همین شیوهی شخصیتپروری است. کارگردان به هیچ وجه سعی نکرده از احمد متوسلیان شخصیتی فرازمینی خلق کند و تصویری بیعیب از او به دست بدهد. حتی در نگاهی کلیتر تصویری آرمانی از هیچ نهاد و ارگان و رکنی نشان نمیدهد. چه رکن خانواده و پدر متوسلیان و چه نهادهای انقلابی و سازمانی. از این منظر ایستاده در غبار به نمونهای بدیع و منحصربهفرد در سینمای دفاع مقدس تبدیل میشود.
دقت و ظرافتی که گروه سازندهی فیلم بهخصوص در بخش طراحی صحنه و لباس به کار بردهاند بینظیر است؛ کافیست با فیلمهای مربوط به دههی شصت و همین سریالهای در حال پخش مقایسه کنید. تنها نمونهای که در خاطر دارم و توانسته تا این حد بیاشکال به فضای صحنه و لباس دههی شصت نزدیک شود سگکشی استاد بهرام بیضایی است. ایستاده در غبار شاید از نظر زمان کمی طولانی باشد و نیاز به تدوین مجدد داشته باشد و شاید به خاطر ساختار مستند داستانیاش بهخصوص به این خاطر که عادت کردهایم خوانندههای متن و پاسخدهندگان را در قامت تاکینگهد ببینیم کمی متفاوت و خستهکننده به نظر برسد اما آنقدر جذابیت و صداقت دارد که بیننده را به تماشای دوبارهاش دعوت میکند.
کفشهایم کو؟ (کیومرث پوراحمد)
دوربرگردان
محمد شکیبی
سینماگران بسیاری دنبالههای دوم، سوم و حتی بیشتر آثار موفق و مطرح خود را ساختهاند اما فیلمسازی را به یاد نمیآورم که با لحن و رویکردی پوزشخواه بر یکی از فیلمهای قبلیاش دنباله و تکملهای بسازد تا نقیض حرفوحدیث سابقش را روایت کند. کیومرث پوراحمد سالها پس از ساختن شب یلدا دوباره همان داستان را بازگو میکند و این بار با روش زمانی معکوس (از آخر به اول) و با رمزگشایی و اتهامزدایی از متهمان اصلی فیلم قبلی. شب یلدا حکایت سوز عاشقانهی مردی تنها و بازمانده از مهاجرت خانوادگی است که تردید ندارد همسر و فرزندش با خیانتکاری و فریب رهایش کردهاند و در فیلم اخیر گرچه بیماری ذهنی مرد او را به پاسخ پرسشهای سالیانِ سال بیجواب ماندهاش نمیرساند، اما دفاعیهی متهمشدگان را که به نزدش برگشتهاند تا حدودی میفهمد و حس میکند.
دوگانگی روایتها از یک رخداد در دو فیلمی که توالی زمانی هم ندارند، در نوع خود علاوه بر تازگی شجاعانه هم هست. در پیرانهسری که عادتها و عقاید افراد حالت انجماد و سنگوارهای به خود میگیرند بازنگری در اعمال و داوریهای گذشته بهندرت اتفاق میافتد و به همین یک دلیل هم که باشد کفشهایم کو؟ فیلم مهمی است.
کیومرث پوراحمد یکی از احساساتیترین سینماگران ایران است و شیواترین زبان بروز احساس در فیلمهایش عواطف نوستالژیک و غنای شعر و موسیقی سنتی و پالایششدهی ایرانی است و میشد حدس زد که در کفشهایم کو؟، فیلمی که او برای دل خودش ساخته، از این عناصر دلخواه هم فراوان استفاده کند. این شیوهی تلفیقی که بخشی از بار زبان تصویر را بر عهدهی زبان شعر و موسیقی میگذارد به هر حال اگر همراهان زیادی دارد، مخالفان سرسختش هم اندک نیستند. یعنی هم میتوان بر تکرار و تأکیدهای فراوان از ترس و واهمههای یک بیمار آلزایمری که شعر و موسیقی غلیظتر و سوزناکترش هم کرده، خرده گرفت و هم میتوان همدلی کرد و از نوستالژهای نسلی و تجربههای مشابه و مشترک چیزی به یاد آورد و تا انتها در آخرین اثر سینماگری که خود او نیز از نوستالژیهای نسل میانسال به بالاست، غرق شد. خب البته بعدتر باید کمی از احساسات فاصله گرفت و فکر کرد که اگر به جای تعدد انبوه صحنهها و کردارهایی که برای القای یک مفهوم بهکار رفتهاند، و به جای حجم نسبتاً بالای شعر و موسیقی کمی به ریزقصهها و پیرنگ داستانی فیلم افزوده میشد، بیشتر بهچشم نمیآمد و در حافظهی سینمایی باقی نمیماند؟
تصویرم کو؟
مهرزاد دانش
ایدهی کلی فیلم آنقدر جذاب است که پتانسیل ساخت یک ملودرام قوی را میتوان از دلش در نظر گرفت: مردی که با عزیمت همسر و دختر خردسالش به خارج از کشور و سپس اقامت همیشگیشان و نهایتاً طلاق، رفتهرفته از شدت افسردگی رو به آلزایمر میبرد و سالها بعد با بازگشت دختر به خانه و نشناختن او توسط پدر، موقعیت غریب عاطفیای شکل میگیرد. راستش فیلم در چندین سکانس اول هم تا حدی توانسته برخی از این قابلیتها را به فعلیت برساند و تماشاگر را تا مسیری با خود همراه سازد، ولی رفتهرفته آفتها خود را نشان میدهند و بر پیکرهی اثر غلبه پیدا میکنند: سوز و گداز سانتیمانتالیستی که از قاب تصویر بهشدت بیرون میزند، داستانهای حاشیهای که بیخود پررنگ شدهاند (ماجرای پرستار معتاد و شرح رنجهایی که او را به این حالوروز انداخته است)، تکرار موتیفهایی که تأثیری در مناسبات درام و موقعیتپردازی ندارد (مثل تکرار آوازهایی که حمید پی در پی میخواند)، و عجیبتر از همه، رها کردن منطق روایی داستان در نمای پایانی که یک دفعه رؤیا نونهالی (در نقش همسر مطلقهی حمید که حالا نزد او برگشته است) رو به دوربین میکند و خطاب به تماشاگر دربارهی اعتقادش به معجزهی شفا یافتن حمید سخن میراند.
فیلم بسیار یادآور بهترین فیلم پوراحمد، شب یلدا است؛ از این جهت که انگار حمید این فیلم، یک جورهایی آیندهای از حامد آن فیلم است؛ ولی یکی از اساسیترین رازهای جذابیت شب یلدا این بود که حامد در تنهایی خودش به چالشهایی حسرتبار و عاشقانه رسیده بود و اینجا، برعکس، عنصر خلوت چندان نمود ندارد و فضا عمدتاً در اختیار جمعهای دو یا سهچهار نفره است و عنصر عشق هم آنقدر در نمودهای مستعمل و تکراری نمایش داده میشود که چندان در اثر تثبیت نمیشود.
به عنوان نکتهی آخر، با توجه به سابقهای که از فیلمهایی همچون هنوز آلیس و جدایی نادر از سیمین (که در جایی از فیلم به دیالوگ معروفش هم ارجاعی مستقیم داده میشود) داریم، بیماران مبتلا به آلزایمر ظاهراً افرادی هستند که یک گوشه بیسروصدا در عالم خود فرو میروند و در فراموشیشان غرق و غوطهورند؛ اما اینجا حمید بیش از آنکه ظاهر یک بیمار آلزایمری را تداعی کند، به پارانوئیدهای حاد شباهت دارد و همهاش در حال حمله به کسانی است که میپندارد در حال دزدی از او هستند. الان کدام تصویر از بیماران آلزایمری درست است؟
ابد و یک روز (سعید روستایی)
یک مشت پر از سینما!
ارسیا تقوا
مدتها بود یادمان رفته بود زندگی روزمره ی جامعهی دور و برمان چهقدر سوژه های ناب و دیدنی دارد، البته به شرطی که کسی این قدر توان داشته باشد که این سوژهها را چنان بال و پر بدهد که بشود نام آن را سینما گذاشت. از خودم میپرسم خانوادهای فلاکتزده در فرودستترین نقطهی تهران با چهار خواهر و سه برادر و یک مادر بیمار و فرتوت مگر چه چیزی دارند که تماشاگری حاضر شود قصهی زندگی آنها را دنبال کند. خواهرانی هر کدام مصیبتزدهتر از دیگری، برادرانی را شاهدیم که چون بمبی متحرک هر لحظه آمادهی انفجار و خلق مصیبتی تازهاند و مادری که وقتی میگوید «چرا نمیمیرم» با خودمان یواشکی نجوا میکنیم راستی چرا؟!
اینکه این همه مصیبت و بدبختی، خشونت، اعتیاد، جرم، فقر و فحشا و فلاکت را ببینیم و باز دلمان بخواهد فیلم را دنبال کنیم حکایت جالبی است. مگر ما سینما نمیرویم که از بدبختیهای روزگارمان لحظهای فاصله بگیریم و پناه ببریم به پردهی نقرهای و فراموش کنیم هرچه گیروگرفت و غصه در زندگی داریم. مگر از این خانه و محلهای که در ابد و یک روز میبینیم فاجعهبارتر میشود تصور کرد؟ پس چرا این اندازه مشتاقانه آن را دنبال کردیم. اگر این مصیبتکده ته دنیاست پس چرا اجازه نمی دهیم دخترک (سمیه/ پریناز ایزدیار) با خانوادهی داماد مایهدار برود؟ چرا از برگشتن او خوشحال میشویم؟ مگر ما نبودیم که در لحظه لحظهی فیلم از این مادر دیوانهکننده و برادر و خواهر بیمار زجر کشیده بودیم و منتظر لحظهای برای فرار سمیه – معقولترین آدم فیلم - و رها شدن از تیمارداریهای سیندرلاوارش بودیم؟ ما که میدانیم وقتی شب این خانوادهی دربوداغان را در سکانس آخر رها میکنیم قرار نیست فردای بهتری منتظرشان باشد پس چرا در پایان این قدر حال خوبی داریم؟ تماشای بدبختی و بیچارگیای که تمامی ندارد کجایش فرحبخش است که وقتی فیلم تمام میشود این اندازه حالمان خوب است! نکند مثل برادر بزرگتر (مرتضی/ پیمان معادی) با دیدن بدبختیهای دیگران یادمان میافتد که ما تماشاگران، که مثل این خانواده نیستیم، چهقدر خوشبختیم!
وقتی فیلمنامه درست است، قصه فراز و فرود درستی دارد، آدمها حرفهایی میزنند که متناسب با شناخت ما از آنهاست و شخصیتها جوری اصالت دارند که موازنهای منطقی در کلیت اثر ایجاد کردهاند و فیلم کارگردانی هرچند تازهکار اما کاربلد دارد، میشود فیلمی که فراتر از بدبختیهای منزجرکننده ما را به ضیافت کشف دنیایی تازه میبرد.
بادیگارد (ابراهیم حاتمیکیا)
افسوس
مهرزاد دانش
مایهی اصلی فیلم، پتانسیل مناسبی برای پرورش یک داستان پرکشش دارد: محافظی که از حساسیتهای فضای محافظتهای سیاسی خسته شده و خود را به حوزه محافظت از یک دانشمند منتقل میکند و در اوج کش و قوس رابطه با دانشمند، به اتهام سهلانگاری از کارش اخراج میشود، ولی با فدا کردن خود در راه حفظ جان دانشمند، اتهام را از خودش سلب میکند.
حاتمیکیا اگرچه موفق میشود در قسمتهایی به مرز یک فیلم جذاب نزدیک شود، ولی باز به سیاق روند فزایندهی شعارگرایی و حاشیهپردازیهای بیموردش در چندین سال اخیر، آن قدر زیگزاگهای غیرسینمایی در متن فیلم اعمال کرده که پتانسیل مزبور را تا حد زیادی کاهش میدهد. وقتی او میتواند درام پر و پیمانی از یک موقعیت پیچیدهی احساسی و اعتقادی استخراج کند، چرا وقت خود و تماشاگر فیلمش را با متلکهای ژورنالیستی همچون مقایسهی عکس دو رییس جمهور کنونی و سی و چند سال قبل هدر میدهد؟ چرا فضایی همچون اصرار خبرنگار تلویزیون را از یک محافظ امنیتی جهت انجام مصاحبه با استناد به اینکه مردم انتظار دارند واقعیتها به اطلاعشان رسانده شود رقم میزند؟ کجای دنیا رسم است که تیمهای حفاظتی امنیتی کار اطلاعرسانی انجام دهند؟ (البته از خبرنگاری که دنبال برانکارد یک مجروح بهشدت خونین ازحالرفته میدود تا مصاحبه بگیرد و «مردم را از وقعیتها مطلع سازد» جز این انتظاری نمیرود) چرا موقعیتهای بیربطی مانند گلاویز شدن با اوباش پارک وسط داستان گنجانده میشود؟ چرا ارجاع به خود (آژانس شیشهای) با آن شعارهای مربوط به خیبری و موتوری در بیربطترین شکل به ماجرا تحمیل میشود؟ اصلاً آن موتورسوارهای شعار به دست، میان چنین داستانی چه کارهاند؟ برای ماجرای فیلم کاربرد دارند (که ندارند) یا برای جنجال آفرینیهای سطحی ژورنالیستی در خوشامد فلان جریان سیاسی و بدآمد بهمان جریان جناحی؟
این موضوع که دانشمند هستهای یک دفعه فرزند همرزم او در سالهای جنگ از آب درمیآید دیگر چه صیغهای است؟ دختر کوچک او در فیلم چهکاره است؟ اگر نبود چه میشد؟ همسرش اگر به جای مدیر مدرسه مثلاً خانهدار بود یا پزشک یا کارمند، چه فرقی در ماجرا حاصل میشد؟ اصلاً چرا فیلمساز در کنار شخصیت فیلمش این قدر نزدیک ایستاده است و در حد تقدیس میانگاردش؟ خب آن مقام امنیتی ارشد حرفش مستدل است: نوع قرار گرفتن بازو و بدن محافظ دلالت بر این دارد که او از بدن شخصیت سیاسی به عنوان سپر استفاده کرده است و نه آنکه بر حسب وظیفهاش خود را سپر او کند. اگر آقای محافظ جوابی درست دارد بدهد، دیگر این همه مظلومنمایی و قدیسگرایی چه معنایی دارد؟ ضمن آنکه این دیگر چه جور شبکهی امنیتیای است که اگر محافظ ارشد و پرسابقهای را از کار تعلیق کنند، همه از دانشمند و نامزدش و... هم خبر دارند و دربارهاش صحبت میکنند؟
اگر به جای این همه حرف و نقل در باب تفاوت وظیفه و تکلیف و... به فیلم و موقعیتهای داستانش عمق داده میشد، واقعاً میشد امیدوار بود که با یکی از بهترین آثار حاتمیکیا روبهرو میشدیم. در حال حاضر بادیگارد مجموعهای از شعار و متلک روزنامهای به این و آن، و کمی هم سینما است. افسوس...