
پسرك در همهی روزهای پاییز و زمستان تنها پشت پنجره مینشست و انتهای كوچه را نگاه میكرد، عبور عابران را در كوچه نگاه میكرد تا شب میشد. در روزهای ابتدای پاییز بود كه با پدر و مادر به این شهر ساحلی آمده بودند. نه پدر، نه مادر، نه پسرك كسی را در این شهر نمیشناختند. پسرك تنهای تنها بود. همدم او فقط یك گلدان نرگس بود.
روزها كه فقط مه بود. مه هر روز از كف كوچه تا كنار پنجره میآمد. پسرك فقط روزهای سپیدی مه را میدید. فقط گاهی از درون مه صدای مادری را میشنید كه كودكش را صدا میكرد و یا بانگ خروسی را میشنید كه در كوچه رها بود و یا آواز پرندهای كه درختان را در مه گم كرده بود. آن روز كه پسرك از خواب بیرون آمد سراسر كوچه و خانه مه بود. روزهای آخر پاییز بود، برگ بود. پردهها را به كناری زد كوچه را نگاه كرد. مه بیداد میكرد. گلدان نرگس و یك گلوله نخ قرمز را كه همیشه همراه داشت برداشت از پلههای چوبی خانه به حیاط آمد از كنار شمشادها و درختان نارنج كه در مه گم بودند گذشت درِ چوبی خانه را گشود به كوچه آمد.
روزی كه فقط مه بیپایان بود. همهی كوچه در مه گم بود. پسرك هیچ وقت به انتهای كوچه نرفته بود. انتهای كوچه را نمیدانست. كوچه و خانهها در مه گم بودند. پسرك فقط به یاد داشت درِ خانه چوبی و آبیرنگ بود. كف كوچه نشست به دیوار تكیه داد. گلدان نرگس در كنارش بود. گلولهی نخ قرمز ناگهان از دستش رها شد به درون مه رفت اما سر نخ در دستش ماند. گلولهی نخ هم در مه گم شد. پسرك به دیوار مه نگاه كرد. خسته بود – تنها بود. ناگهان دید نخ قرمز كه در دستش بود دوسه بار تكان خورد. ناامید به دیوار مه نگاه كرد. فقط مه بود و كوچهها وخانهها در مه گم بودند. دوباره دید نخ قرمز تكان خورد و سپس از درون مه صدای ضربههایی را بر سهتار شنید. كوچه در مه بود و در سكوت بود. پسرك خیال میكرد كه در خواب است. از درون مه دوباره صدای سهتار را شنید. دیگر ضربهها پراكنده و كوتاه نبودند، ضربهها پیوسته بودند. مه چنان كوچه را گرفته بود كه دیگر در خانه را هم نمیدید. صدای دو مضراب كوتاه را بر سهتار شنید. سپس دید نخ قرمز در دستش به درون مه كشیده میشود به هراس افتاد بهسرعت نخ را به سوی خود كشید. نخ قرمز از درون مه آمد، آمد پسرك باز نخ را كشید ناگهان دید یك سبد انبوه از سیب سرخ از درون مه بیرون آمد. پسرك سردرگم سیبها را در سبد نگاه میكرد. ترسیده بود. از سكوت كوچه و دیوار مه روبهرو ترسیده بود. هنگامی كه سیب سرخی را از سبد بیرن آورد و بو كرد صدای سهتار را از درون مه شنید. ظهر بود، پسرك گرسنه بود. سیب سرخی را كه بویید به درون مه پرتاب كرد. صدای دو مضراب كوتاه را بر سهتار شنید. سپس دید نخ قرمز در دستش به درون مه كشیده میشود. نخ را به سوی خود كشید نخ قرمز از درون مه آمد، آمد پسرك باز نخ را كشید ناگهان دید: در یك سبد سفرهای قدیمی از درون مه بیرون آمد. سفره را از سبد بیرون آورد. سفره را گشود. درن سفره انبوه از نان و سبزی بود. در مه و سكوت كوچه پسرك ناهار را خورد. یادش آمد هنگامی كه كودك بود مادرش در ظهرها هنگامی كه به او غذا میداد یك لالایی را برای او میخواند. پسرك الان آن لالایی را میخواست. از درون مه صدای سهتار را شنید. آواز سهتار همان لالایی كودكی پسرك بود. هنگامی كه آواز سهتار به پایان رسید پسرك دانست كه او چهقدر تنها است. صدای دو مضراب كوتاه را بر سهتار شنید. سپس دید نخ قرمز در دستش به درون مه كشیده میشود. نخ را به سوی خود كشید. نخ قرمز از درون مه آمد، پسرك باز نخ را كشید ناگهان دید: در یك سبد یك طاووس از درون مه بیرون آمد. طاووس از سبد بیرون آمد به كنار پسرك آمد. اما طاووس از كنار پسرك گذشت به كنار گلدان نرگس رفت و بالها را روی گلدان نرگس سترد. پسرك نگاه كرد. سكوت بود و مه بود و كوچه بود. پسرك باز تنها بود. صدای دو مضراب كوتاه را بر سهتار شنید. سپس دید نخ قرمز در دستش به درون مه كشیده میشود. نخ را به سوی خود كشید. نخ قرمز از درون مه آمد، آمد پسرك باز نخ را كشید ناگهان دید در یك سبد یك نیلبك از درون مه بیرون آمد. از درو سبد نیلبك را برداشت. آواز سهتار را شنید. آواز سهتار آوازی بود كه زنی كولی هنگامی كه آنها شهر خود را ترك میكردند در ایستگاه راهاهن برای مسافران خوانده بود. پسرك نیلبك را بر لب نهاد، آرامآرام نواخت. دیگر با آواز سهتار مینواخت. اشك در چشمان پسرك بود. سهتار و نیلبك كه با هم آواز را مینواختند مه كم میشد و كم میشد. پسرك در درون مه دو دست و سهتاری را دید. پسرك چشمان را میبست و میگشود. مه كم میشد و كم میشد. مه تمام شد. پسرك در كنار دریا پیرمردی را دید كه بر لبهی قایق نشسته سهتار مینوازد. كنار پیرمرد یك گلوله نخ قرمز بود. پیرمرد به پسرك لبخند زد. كنار قایق یك درخت گیلاس بود. پیرمرد و قایق و درخت گیلاس در برف بودند. برف آرامآرام میبارید.
*پسرك در همهی زمستان در یك كلبهی ساحلی از پیرمرد نواختن سهتار را آموخت. روزها گاهی در برف در كنار ساحل با پیرمرد راه میرفتند و پیرمرد همهی آوازهایی را كه میدانست برای پسرك میخواند. در آوازی پیرمرد برای پسرك خوانده بود:
هنگامی كه درخت گیلاس شكوفه دهد
بهار از راه میرسد
من قایق را با شكوفههای گیلاس
در بهار آرایش میكنم
قایق را به آب میاندازم
به دریا میروم
میدانم
در آن طرف دریا
در آن طرف رود
كودكانی در انتظار من
در انتظار آوازهای من هستند.
پسرك این آواز را روی ماسههای ساحل نوشته بود. هر روز آن را میخواند. و هر روز نگران بود كه آب دریا این آواز را بشورد.
*
آن روز صبح كه پسرك پنجره را گشود، دریا را در انتهای كوچه دید. در كنار دریا یك درخت گیلاس بود. پسرك پیرهن سپید بهاری را پوشید. پیرهن بوی بهارنارنج داشت. از پلههای چوی خانه به حیاط آمد. از كنار شمشادها و درختان نارنج كه در آفتاب صبحگاهی دیده میشدند عبور كرد به كوچه آمد. تا انتهای كوچه كه دریا بود دوید. به كنار درخت گیلاس رسید. درخت گیلاس انبوه از شكوفه بود. نه از قایق نشانهای بود – نه از پیرمرد نشانهای بود. پسرك اما در زیر درخت گیلاس طاووس را یافت كه بالها را چتر كرده بود. طاووس هنگامی كه پسرك را دید، بالها را جمع كرد. پسرك در پشت طاووس در زیر درخت گیلاس – در بهار – سهتار پیرمرد را یافت.
اسفند 72
هر گونه حقی از این نوشته برای فیلم، كتاب، یا هر استفادهی دیگر برای نویسنده محفوظ است.
(نقل از: ماهنامهی «فیلم»، شمارهی 156، فروردین 1373)