نوروز امسال با بصرفه‌ترین سیم‌کار کشور

سینمای ایران » چشم‌انداز1392/01/20


پذیرایی از ویلیام وایلر در تهران

مطلبی منتشرنشده از زنده‌یاد دکتر هوشنگ کاوسی

امیرهوشنگ کاوسی

میانه‌های پاییز 1352، روزی عصر، که روزنامه‌ی «اطلاعات» را نگاه می‌کردم، چشمانم متوجه خبری شد با این مضمون: به ویلیام وایلر کارگردان معروف آمریکایی ده فرمان (خبرنگار، بن حور را با ده فرمان اشتباه گرفته) در رستورانی خاویار بد داده‌اند، و آقای حمید رهنما وزیر اطلاعات و جهانگردی (برادر بزرگ زنده‌یاد فریدون رهنما) یک قوطی خاویار اعلا، به هتل مقر او برایش فرستاده است...
خبر چیزی نبود که بی‌اعتنا از آن بگذرم. نشانی هتل او را یافتم و به آن‌جا رفتم، و چون ساعت از پنج عصر گذشته بود از متصدی هتل پرسیدم: «اگر آقای وایلر در استراحت نیستند، تلفن اتاق‌شان را بگیرید تا با ایشان صحبت کنم.» می‌دانستم که وایلر متولد شهر مولهوز از استان آلزاس فرانسه است و تا نوزده سالگی در پاریس بوده. وانگهی، در دهمین دوره‌ی فستیوال کن که حضور داشتم، درباره‌ی شبی در رم با او به زبان فرانسه صحبت داشته‌ام... باری، مسئول هتل تلفن را گرفت؛ بعد از خوشامدگویی، و این‌که امیدوارم مزاحم نشده باشم، خواهان دیدارشان شدم. دقیقه‌هایی نگذشت که پایین آمد. شانزده سال از نخستین دیدارمان می‌گذشت؛ در این هنگام، هفتاد ساله بود و نسبت به شانزده سال پیش، تنها فرقی که کرده بود موهایش سفیدتر شده بودند، و سالم به نظر می‌رسید. با نشانی‌هایی که از خود در دیدار کن به او دادم، مرا به یاد آورد. در این پنجاه‌وچند سالی که در آمریکا مقیم بود، زبان انگلیسی مطلقاً در زبان فرانسوی‌اش نتوانسته بود تداخلی داشته باشد؛ درست مثل یک پاریسی با این زبان صحبت می‌کرد. او حالا پس از دیدار از اصفهان، با همسرش از شیراز به تهران بازمی‌گشت...
وایلر گفت که امروز صبح در فرودگاه، ضمن نشستن هواپیما، همسرش به گوش‌درد مبتلا شده و در استراحت است. تلفنی ماجرا را به شادروان حمید قنبری رییس اتحادیه‌ی تهیه‌کنندگان فیلم گفتم. گفت تا نیم ساعت دیگر با دکتر و دارو خواهیم رسید... مشغول صحبت بودیم که قنبری و یک پزشک متخصص رسیدند؛ قنبری با من ماند و وایلر با پزشک به اتاق‌شان رفتند... یک ربع یا بیست دقیقه بعد که پایین آمدند، وایلر به من گفت از دکتر بپرسم: «honoraire (ما می‌گوییم «ویزیت») و پول دارو چه‌قدر می‌شود؟» من که می‌دانستم این خدمات افتخاری است، با وجود این، از قنبری و دکتر پرسیدم. قنبری گفت هیچ، و دکتر افزود: «پیش‌تر حساب شده است!» دکتر پس از گفتن «خیلی زود درد مرتفع می‌شود» که من ترجمه کردم، و افزودن یک «گودبای» رفت. پس از رفتن پزشک، و معرفی بیش‌تر قنبری به وایلر، او که وقت بیش‌تری یافت، به وایلر خوشامد گفت و افزود: «امیدوارم این دوسه روز که در اصفهان و شیراز بودید به شما خوش گذشته باشد.» وایلر گفت: «هم‌وطنان شما همه ‌جا مرا شناختند و نهایت مهمان‌نوازی را همسرم و من از آنان دیدیم.» (وایلر و همسرش با تور سیاحت به ایران نیامده بودند، بلکه به عنوان گردشگر مستقل از ایران دیدن می‌کردند).
قنبری به من گفت که از وایلر خواهش کنم اگر برای‌شان میسر است و حال همسرشان بهبود یافته، امشب ساعتی را که تعیین می‌کنند و اتومبیل به هتل می‌فرستند که ایشان را به محل «اتحادیه» بیاورد تا سینماگران علاقه‌مند، ایشان را از نزدیک ببینند. وایلر گفت: «با کمال میل؛ ساعت 9 شب.» و قنبری خوش‌حال، با خداحافظی و به امید دیدار ما را ترک گفت... و من هم پس از نیم ساعت گفت‌وشنود، وایلر را پس از گفتن به امید دیدار زود ترک گفتم. از بیرون هتل به قنبری تلفن زدم: «سعی کن مدعوین زیاد نباشند چون‌ که زوج خسته‌اند.»
وایلر، متولد ژوییه‌ی 1902 بود و آخرین فیلمش آزادی ال. بی. جونز را در مارس 1970 ساخته و اکنون در بازنشستگی به سر می‌برد و به سیاحت دور دنیا می‌پرداخت... وایلر دو بار ازدواج کرد؛ نخست با مارگارت سالیوان بازیگر، و سپس با بازیگری دیگر: مارگارت تالیشت (تللی) که در این سفر همراهش بود... باری من خود را ساعت هشت‌ و نیم به اتحادیه رساندم و دیدم قنبری تمام وسایل پذیرایی را حاضر کرده، و عده‌ای از بازیگران که تعدادشان زیاد نبود در انتظار دیدار فیلم‌ساز بزرگ و همسرش هستند. مرحوم آشتیانی هم حاضر بود. و در همین موقع، آشتیانی که انگلیسی و فرانسه را شکسته‌بسته می‌دانست، داوطلب آوردن زوج وایلر با اتومبیلش شد...
نیم ساعت یا چهل دقیقه بعد وایلر و همسرش وارد سالن اتحادیه شدند که با کف زدن حاضران روبه‌رو شدند. آن‌ها پس از تکان دادن دست در پاسخ جمع، در جای خود در دو مبل نشستند و قنبری ایستاده در برابرشان خوشامد گفت، و افزود: «در دیدارتان از ایران موجب شادمانی دوست‌داران‌تان شدید و حتماً از دو شهر تاریخی ایران، اصفهان و شیراز خوش‌تان آمده، و ما هم این شب خوش تاریخی را فراموش نخواهیم کرد...» من گفته‌های قنبری را ترجمه کردم، و با قنبری و آشتیانی در کنار مهمانان جای گرفتیم. از همسر وایلر، که گرچه آمریکایی بود ولی زبان فرانسه را می‌دانست، از درد گوش‌اش پرسیدم که گفت به‌ طور کامل بهبود یافته، و از قنبری تشکر کرد. در این موقع وایلر برخاست و پس از تشکر از مهمان‌نوازی ایرانیان افزود که تمام کتاب‌هایی را که به زبان انگلیسی و فرانسوی و آلمانی1 درباره‌ی ایران و تاریخ تمدن این سرزمین کهن و فرهنگ غنی‌اش نوشته شده مطالعه کرده و اکنون، همسرش و او که خود را در این سرزمین می‌یابند بسیار شادمان‌اند، و افزود که در گردشی که پیش از آمدن به ایران در کشورهای دیگر انجام داده، هرگز با چنین مهمان‌نوازی‌ و استقبالی روبه‌رو نشده است؛ که من گفته‌هایش را بی‌کم‌وکاست ترجمه کردم که با کف زدن و تحسین جمع نسبت به وایلر مواجه شد. پس از پذیرایی و گفت‌وشنود، بدون ایجاد خستگی برای دو مهمان، ساعت از ده و نیم اندکی گذشته بود که وایلر خواهان بازگشت به هتل شد. در همین اثنا، خانم آذر شیوا از من خواست از سوی او از وایلر و همسرش بخواهم که فردا شب افتخار شام را در ویلای ایشان به او بدهند، که آن‌ها پذیرفتند...
فردا صبح از وزارت فرهنگ و هنر با تلفن به من اطلاع داده شد که وزیر دستور داده آقای وایلر یک فیلم ایرانی را ببینند و فیلم گاو برای نمایش به فلان استودیو دوبلاژ فرستاده می‌شود. من که در این هنگام کارمند تلویزیون بودم، با اتومبیلی که با راننده در اختیارم بود، ساعت ده صبح به هتل رفتم. وایلر و همسرش که از صرف صبحانه فارغ شده بودند آماده شدند و روانه‌ی استودیو شدیم... چون فیلم دوبله نشده بود و زیرنویس هم نداشت، ابتدا کل موضوع را برای‌شان گفتم و ضمن نمایش، دیالوگ‌ها را هم برای‌شان ترجمه کردم. در خروج از سالن نمایش، فردین ایستاده بود و یک قالیچه‌ی قیمتی هم پهن شده بود روی زمین. وایلر تصور کرد که فردین یک فروشنده‌ی قالی است که از موقعیت استفاده می‌کند تا جنس خود را بفروشد. همسر وایلر که از قالیچه خوشش آمده بود چند کلمه به وایلر گفت و وایلر از من خواست قیمت قالیچه را از فردین بپرسم! من که از واقعیت قضیه گاه بودم با وجود این، پرسش را به فردین گفتم. فردین گفت: «خیلی گران، به قیمت یک امضای ویلیام وایلر!» من در ترجمه ابتدا به وایلر گفتم: «خیلی گران!» وایلر گفت: «مثلاً چند؟» گفتم: «می‌گوید به قیمت یک امضای ویلیام وایلر!»
وایلر گفت: «برای چه؟ به چه مناسبت؟» من فردین را معرفی کردم؛ به عنوان یک ورزشکار و یک بازیگر محبوب سینما. وایلر با همسرش چند کلمه با هم ردوبدل کردند و سپس دست فردین را فشردند. وایلر از این همه محبت، در فکر، کارت‌ویزیت‌اش را از جیب بیرون آورد و زیر نامش را امضا کرد؛ همسرش هم همین‌ طور، و پشت کارت جمله‌ای به عنوان تشکر نوشت، و این‌که این همه محبت فراموش‌شدنی نیست را نوشت و کارت را به دستش داد... آقای ایوب شهبازی هم که در محل با دوربین عکاسی‌اش ایستاده بود عکس گرفت... ساعت یک به هتل رساندم‌شان. آن‌ها که پیشنهاد مرا برای صرف ناهار در رستوران، با معذرت رد کرده بودند، پیاده شدند و من گفتم: «امشب شام می‌دانید که مهمانید. چه ساعت اتومبیل برای بردن‌تان به هتل بیاید؟» گفتند: «هشت‌ و نیم...»
اوایل شب، ساعت هفت ‌و نیم خودم را به ویلای خانم شیوا در ولنجک رساندم. او سفارش غذا را به یکی از رستوران‌های معروف تهران داده بود که ساعت هشت می‌رساندند. در این ضمن آقای آشتیانی هم رسید و قرار شد فوری برای آوردن زوج وایلر به هتل‌شان برود. همین‌ طور که صاحبخانه و من غذای مفصل فرانسوی و ایرانی را در اتاق غذاخوری می‌چیدیم و شمع‌ها هم روی میز آماده‌ی روشن شدن بودند، ساعت نه بود که مهمانان با آشتیانی رسیدند.
کدبانوی خانه و من استقبال‌شان کردیم و خوشامد گفتیم و در سالن ماندیم تا نوبت شام برسد. صحبت‌ها شروع شد. خانم شیوا عکس‌هایی را از فیلم‌هایی که در آن‌ها بازی کرده بود و در یک آلبوم جمع بود، به وایلر داد که ببینند. وایلر از وضع فیلم‌برداری و سینمای ایران پرسش‌هایی کرد، و من برای آن‌ها شرح دادم، و اشاره به آوردن دوربین فیلم‌برداری به ایران کردم و افزودم که دو سال پیش از تولد شما به اشاره‌ی شاه قاجار، کامرای با دستک چرخان از فرانسه به ایران آورده شد؛ و ضمن معرفی کردن بیش‌تر آشتیانی گفتم ایشان صاحب سالن سینما است و واردکننده‌ی بهترین فیلم‌ها از جمله تعدادی از فیلم‌های شما، و نیز شهروند کین، هم‌چنین معرف سینمای مکزیک که در ایران ناشناس مانده بود... که در همین موقع، ساعت نه ‌و نیم، خانم شیوا مهمانان را برای صرف شام به اتاق غذاخوری دعوت کرد، و در حالی که شمع‌ها روی میز روشن بودند ما که پنج نفر بودیم در جای‌مان نشستیم و من به عنوان مترجم تعارف‌ها را به‌نوبت، به فرانسه و فارسی ترجمه می‌کردم...
پس از صرف شام خانم شیوا ما را به اتاق موزیک ویلایش هدایت کرد: اتاقی بود با دیوار گرد و سقف مقعر که از نظر معماری برای شنیدن موسیقی ایده‌آل بود. همین‌ طور که روی تشک روی زمین نشسته بودیم و مشغول صرف قهوه‌ی فرانسوی با کیک بودیم، خانم شیوا نوار موسیقی بن حور ساخته‌ی میکلوش روژا را روی دستگاه گذاشت که بعد از شنیدن، وایلر چگونگی و سبب ساخته شدن این فیلم 1959 را با سناریویی از رمان قطور لیو والاس شرح داد، و افزود در بن حور صامت 1925، در 22 سالگی، او دستیار اول فرد نیبلو بوده و درباره‌ی آن بن حور و بن حور خودش خاطراتی را شرح داد...
ساعت یازده بود که مهمانان دیگری را که آشتیانی برای صرف قهوه دعوت کرده بود، و عبارت بودند از نمایندگان مؤسسه‌های فیلم‌سازی هالیوود در تهران با همسران‌شان سر رسیدند. آن‌ها چهار نفر بودند همراه با سه همسر2. از اتاق موزیک به سالن آمدیم. در این‌جا زبان انگلیسی و فرانسه و فارسی بود که رواج داشت، فقط نماینده‌ی مترو بود که زبان فرانسه را هم می‌دانست... ساعت دوازده و اندکی بیش‌تر بود که خانم وایلر اظهار خستگی کرد و معذرت خواستند و با تشکر از این همه مهربانی و مهمان‌نوازی در حالی که اشک از چشمان صاحبخانه جاری بود، قرار شد آقای آشتیانی وایلر و خانمش را به هتل و سپس مرا به خانه برساند و به جلسه بازگردد3. در اتومبیل، وایلر خواستار فیلم ساخته‌ی من شد؛ که بنا شد فردا صبح حلقه‌های فیلم خانه‌ی کنار دریا را که در خانه داشتم به سینما سعدی متعلق به آقای آشتیانی بفرستم، سپس به هتل برای آوردن وایلر و همسرش بروم... بعد از سپردن فیلم به متصدی که آن‌ها را آماده‌ی نمایش سازد، ساعت ده و نیم صبح بود که به هتل رسیدم. وایلر و همسرش در لابی هتل منتظر من بودند. ساعت نزدیک به یازده بود که به سینما سعدی رسیدیم. آشتیانی و مدیر داخلی سینما، خان خانان سردار، که او هم مثل آشتیانی فرانسه را شکسته‌بسته حرف می‌زد جلوی در سینما در انتظار بودند. وارد سالن نمایش سینما شدیم. راننده‌ی ماشین در اختیار من هم از آشتیانی اجازه خواست در گوشه‌ای بنشیند و فیلم را تماشا کند.
نمایش فیلم که پایان یافت، پس از تشکر و فشردن دست آشتیانی و مدیر داخلی سینما با اتومبیل روانه شدیم. من از وایلر خواهش کردم در یک رستوران که آن روزها شهرت داشت ناهار صرف کنیم. با اصرار من زوج پذیرفتند. وایلر گفت به شرط این‌که ناشناس بمانیم؛ و من قول دادم که به صاحب رستوران، آقای «ف»4، وایلر را معرفی نکنم... به رستوران که رسیدیم ساعت نزدیک دو بعدازظهر را نشان می‌داد، به راننده گفتم ساعت سه‌ و نیم به رستوران برای بردن ما بیاید... در رستوران به مدیرش گفتم ایشان مهمانان فرانسوی من‌اند؛ و پس از نشاندن‌مان در جای مطلوب، با نگاه به صورت غذا که به فرانسه هم مقابل فارسی نوشته شده بود دستور داده شد... ساعت درست نزدیک سه‌ و نیم بود که پایین آمدیم. راننده منتظر ما بود. وقتی راه افتادیم وایلر خواهش کرد مقابل یک گل‌فروشی توقف کنیم. گل‌فروشی بزرگی نزدیک هتل بود. اتومبیل توقف کرد. زوج و من پیاده شدیم. وایلر بنا بر رسم معمول خواست یک سبد گل برای صاحب مهمانی شب پیش بفرستد. یک سبد ارکیده سفارش داد و کارت‌ویزیت را که هر دو امضا کردند و چند جمله حاکی از تشکر و خداحافظی را رویش نوشتند به گل‌فروش دادند که در پاکت گذاشته شود و برای خانم شیوا ارسال شود5. من نشانی ویلای آذر شیوا را به گل‌فروش دادم که روی پاکتِ حاوی کارت بنویسد. مبلغ را از گل‌فروش پرسیدم. وقتی گفت، من از وایلر خواهش کردم بپردازم. وایلر گفت: «بگذارید پول‌های ایرانی‌ام تمام شود. چون می‌دانید فردا صبح عازم هستم.» مبلغ را به وایلر گفتم و چیزی بیش‌تر از مبلغی که صاحب مغازه گفت به او داد و بیرون آمدیم. در چند قدمی گل‌فروشی یک آجیل‌فروشی بود. از وایلر خواستم: «شما در اتومبیل که نشسته‌اید من چند دقیقه بعد به شما ملحق می‌شوم.» به‌سرعت به آجیل‌فروشی رفتم و یک کیلو پسته‌ی اعلا خریدم و به سوی اتومبیل بازگشتم و در جای خود کنار راننده نشستم و روانه‌ی هتل شدیم... در غیاب ما خانم شیوا هم یک قوطی خاویار، یک کیلو پسته‌ی اعلا، و یک جعبه گز لقمه‌ای را به هتل آورده بود، و روی یک کاغذ خطاب به وایلر و همسرش نوشته بود: «امیدوارم دیشب به شما بد نگذشته باشد. برای ما که شبی فراموش‌نشدنی بود، و امیدوایم شما را باز در تهران ببینیم.» که من متن نوشته را ترجمه کردم. وایلر دو کارت‌ویزیت از کیف بغلی برداشت روی آن را زوج امضا کردند، و پشت کارت یکی را برای «مادام شیوا»، و دیگری را برای «مسیو فردین» نوشت. متن نوشته‌ها تشکر بود و خداحافظی و آرزوی دیدار مجددشان و کارت‌ها را به من داد تا با ترجمه‌ی متن، آن‌ها را در پاکت بگذارم و به مخاطبان بدهم...
پرسیدم: «برای رساندن‌تان به فرودگاه، فردا صبح چه ساعت بیایم؟» وایلر گفت: «فردا اتومبیل هتل قرار است ما را به فرودگاه برساند.» پس از فشردن دست و روبوسی و خداحافظی و آرزوی دیدار در آینده‌ی نزدیک، با تأثر هتل را ترک کردم... چنین بود دیدار سه‌روزه‌ی ما در تهران، با مردی که ژرژ سادول درباره‌اش نوشت: «مردی که در طول مدت کارش جز فیلم خوب نساخت...».

چند توضیح:
1. وایلر زبان آلمانی را می‌دانست، چون‌ که اهالی آلزاس با زبان آلمانی آشنا هستند. چنان ‌که، در آن سوی مرز، در آلمان، زبان فرانسوی را اکثراً می‌دانند.
2. از این چهار نفر، نماینده‌ی فوکس از ارمنیان ایرانی بود و قهرمان تنیس. نماینده‌ی کولمبیا پیکچرز هم یک ایرانی عرب‌تبار بود مقیم ایران، و دو نماینده‌ی دیگر نماینده‌ی مترو بودند و نماینده‌ی پارامونت.
3. چون این نماینده‌ها را آقای آشتیانی با اجازه‌ی خانم شیوا، نه برای شام، دعوت کرده بود پس از رساندن وایلر و همسرش به هتل، و من به خانه‌ام، به ویلای خانم شیوا بازمی‌گشت. گویا صحبت‌های‌شان تا ساعت دو بعد از نیمه‌شب ادامه داشته است.4. آقای «ف» صاحب رستوران معروف. من نخواستم در این نوشته با اشاره به نام کامل او تبلیغی برایش کرده باشم.
5. ارسال گل: در غرب رسم است که مدعوین در ضیافت ناهار یا شام، با گل به محل نمی‌روند، بلکه بعد، دسته‌گل بزرگ، یا یک سبد گل به عنوان تشکر برای صاحب ضیافت می‌فرستند.

آرشیو

فیلم خانه ماهرخ ساخته شهرام ابراهیمی
فیلم گیج گاه کارگردان عادل تبریزی
فیلم جنگل پرتقال
fipresci
وب سایت مسعود مهرابی
با تهیه اشتراک از قدیمی‌ترین مجله ایران حمایت کنید
فیلم زاپاتا اثر دانش اقباشاوی
آموزشگاه سینمایی پرتو هنر تهران
هفدهمین جشنواره بین المللی فیلم مقاومت
گروه خدمات گردشگری آهیل
جشنواره مردمی عمار
جشنواره انا من حسین
آموزشگاه دارالفنون
سینماهای تهران


سینمای شهرستانها


آرشیوتان را کامل کنید


شماره‌های موجود


نظر شما درباره سینمای مستقل ایران چیست؟
(۳۰)

عالی
خوب
متوسط
بد

نتایج
نظرسنجی‌های قبلی

خبرنامه

به خبرنامه ماهنامه فیلم بپیوندید: