خانم ویلبرفورس (کتی جانسن) یک پیرزن شیرین و دوستداشتنی است که بهتنهایی در خانهاش زندگی میکند. او هر حرکت مشکوکی را به پلیس گزارش میکند اما در واقع بیشتر موی دماغ پلیس است. پرفسور مارکوس (الک گینس) بخشی از خانهی او را اجاره کرده تا همراه دوستانش تمرین موسیقی کند اما این بخشی از کوه یخ است که از آب بیرون مانده است. او به همراه هری رابینسن (پیتر سلرز)، بوکسور سابق لاوسن (دنی گرین) که معروف به «یکراندی» است، همچنین کلاهبرداری که خود را سرگرد کورتنی (سسیل پارکر) معرفی میکند و گنگستر خشنی به نام لوییس هاروی (هربرت لام) نقشهی سرقت بزرگی را طراحی و از خانهی خانم ویلبرفورس به عنوان پوشش استفاده کردهاند. در این میان، لاوسن به این پیرزن مهربان دلبسته است و اجازه نمیدهد دوستانش ترتیب قتل او را بدهند. بنابراین ابتدا باید لاوسن از سر راه برداشته شود. این باعث میشود هر یک به دیگری مشکوک شود و تصمیم به قتل او بگیرد. در انتها خانم ویلبرفورس صندوق پر از پول را به ادارهی پلیس میبرد اما هیچ کسی حاضر نیست حرف او را باور کند. پیرزن چارهای ندارد جز اینکه پول را با خودش به خانه ببرد. اتومبیل پلیس این کار را با کمال میل برای او انجام میدهد.
فیلم تمامی طرح و توطئهاش را بر مبنای سوءتفاهم قرار داده است. این سوءتفاهم باعث میشود شخصیتها یکی پس از دیگری درونیات خودشان را بیرون بریزند. اینکه چه میشود شخصیتی مانند پرفسور به فرد کودنی مثل لاوسن پیوند بخورد یا بتواند با گنگستر بیرحمی مثل هاروی همکاری کند، همه و همه برگرفته از سوءتفاهمهایی است که شخصیتهای فیلم الکساندر مکندریک نسبت به هم دارند. فیلم با حوصلهی فراوان یکی پس از دیگری شخصیتهایش را به تماشاگر معرفی میکند. بیشک مهمترین شخصیت فیلم خانم ویلبرفورس است. پیرزنی که زیاد حرف میزند. از شوهر مرحومش خاطرهها دارد. یک تنه حریف چند مرد گردنکلفتِ بیرحم و قاتل هست اما آن قدر معصوم است که هیولایی مثل لاوسن نگران جانش بشود و او را در خواب پیدا کند و خیال کند که دوستانش او را کشتهاند و همین باعث شود خون لاوسن به جوش بیاید و به خاطر معصومیت یک پیرزن آدم بکشد! دیگران هم در این سوءتفاهم همگانی اشتراک دارند. این جمع پریشان هر یک انگیزهی مشترکی دارند که در نهایت به پول ختم میشود. پول بهسادگی آنها را فریفته است. هر یک رؤیایی در سر دارد تا با پولی که به دست میآورد؛ از سرنوشتش فرار کند. اما فیلم در زیر ظاهر کمیکش وجه تراژیکی هم دارد. هر یک اسیر در دست سرنوشت با پای خودشان به قتلگاه آمدهاند. حتی وقتی پرفسور پاهای آخرین قربانی را رها میکند تا درون قطار باری بیفتد، علامت فلزی متحرکی که مسیر قطارها را مشخص میکند در این لحظه به حرکت در میآید و به سر پرفسور برخورد میکند.
نکتهی قابلتوجه در طرح داستانی فیلم این است که پولها به کسی میرسد که اصلاً دنبالشان نبوده است. خانم ویلبرفورسِ اخلاقگرا اصلاً به مخیلهاش هم خطور نمیکرد که او و طوطیاش صاحب یا به عبارت دقیقتر وارث این همه پول بشوند. این طنز تلخ قاتلان پیرزن هم هست. چند دزد و قاتل بهشدت تلاش میکنند تا به پول برسند. به آن میرسند اما نمیتوانند از آن استفاده کنند. آنها یکی پس از دیگری به کام مرگ میروند. حرص و طمع آنها باعث میشود تا به کام مرگ فرو روند. از سوی دیگر پولها به صاحبان اصلیاش بازگردانده نمیشوند. پلیس هم به این ماجرای دزدی اعتنایی ندارد. اما در این میان پیرزنی که احتمالاً سالهای زیادی زنده نیست؛ صاحب پول کلانی میشود که مال او نیست اما هیچ کسی هم دنبال این پولها نخواهد آمد. برادران کوئن در سال 2004 این فیلم را با بازی تام هنکس در نقش شخصیتی که اینجا الک گینس نقشش را بازی میکند، بازسازی کردند. آنها نقش خانم ویلبرفورس را به یک بازیگر سیاهپوست سپردند و یکی از سارقان هم جوانک سیاهپوستی است که در همان کازینویی که قرار است مورد سرقت قرار بگیرد کار میکند. برادران کوئن در بازسازی اثر مکندریک از یک نکته غافل بودهاند. این اثر سینمای کلاسیک تاب تحمل تحمیل موقعیتهای تازه را در بازسازی نداشته است. طرح داستانی ویلیام رُز (فیلمنامهنویس) در چهارچوب رفتارشناسی شخصیتهایش، اثر کاملی است. به عبارت دیگر خانم ماروا مانسن (ایرما هال) قابلمقایسه با خانم ویلبرفورس نیست. پیرزن نسخهی مکندریک صاحب هویت است. شناسنامه دارد. اما پیرزن نسخهی کوئنها فقط غر میزند. حتی پرفسور نسخهی کوئنها به اندازهی پرفسور نسخهی مکندریک جذاب نیست. تفاوت بازی گینس و هنکس نیز مزید بر علت شده است. گینس مرموز و خشن اما زیرک است. او با ملایمت با پیرزنی همکلام میشود که هر لحظه دلش میخواهد خرخرهاش را بجود. اما هنکس اتوکشیده در قاتلان پیرزن کوئنها منفعل است. نمیتوانیم او را به عنوان رییس چند جنایتکار بپذیریم. حتی شخصیت معادل لاوسن در فیلم کوئنها حضوری پذیرفتنی ندارد. کوئنها جنایتکاران فیلمشان را چندملیتی انتخاب کردهاند. بجز دو سیاهپوست فیلم، چاقواندازی هم در فیلم آنها حضور دارد که از آسیای جنوب شرقی آمده است. همین امر ما را به فکر فرو میبرد که قصد کوئنها از بازسازی این اثر کلاسیک چه بوده است؟ بهتر است این طور پرسید که چرا اثری کلاسیک مورد اقتباس و بازسازی قرار میگیرد؟ آیا به این دلیل که آن اثر در زمانی ساخته شده که تکنولوژی ساخت فیلم مانند امروز نبوده است؟ آیا وقتی قرار است اثری را اقتباس کنیم، تصور میکنیم که نسخهی مورد اقتباس، فاقد ویژگیهایی بوده است و این ما هستیم که قرار است آن را «بهتر» بسازیم؟ نسخهی مکندریک در واقع از هر نظر که به آن نگاه کنیم، همچنان اثر درخوری است. بازی بازیگرانش در اوج است. صحنهپردازی و نورپردازی اکسپرسیونیستی آن هنوز باورپذیر هستند و در خدمت داستانگویی فیلم. طنز سیاه فیلم هنوز و پس از گذشتن این همه مدت تکاندهنده است. به این دلیل ساده که در ابتدا و با معرفی شخصیتهای نیمهدیوانه و مشنگ فیلم، هرگز باور نمیکنیم که وقایع تلخی را قرار است در فیلم ببینیم. انگار همه چیز یک شوخی بزرگ است که در ادامه به آن خواهیم خندید. اما فیلم از زمانی که شخصیت مخبط لاوسن میگوید هر کسی بخواهد خانم ویلبرفورس را بکشد با او و چاقویش طرف است، شوخی آغشته به جدیت میشود. بند دلمان پاره میشود که نکند همه چی جدی است؟ مکندریک میگوید هست. کوئنها میگویند نیست!