نام آلخاندرو (الکساندر) یودوروفسکی واژههای زیادی را به ذهن میآورد: از سورئال تا توهمی و گروتسک و خشن، اما «زندگینامهای» معمولاً یکی از این واژهها نیست. آخرین فیلم او رقص واقعیت سرگذشت افسانهوار خانوادهی او در دههی ۱۹۳۰ شیلی است. قصهی آلخاندروی مغموم و کوچک که در پی خودکشی است. پدرش میخواهد دیکتاتور چپگرا ایبانز را به قتل برساند و مادرش همهی جملههایش را مثل اپرا ادا میکند. با او در نیویورک هنگام نمایش آخرین فیلمش در موما (موزهی هنر مدرن نیویورک) به گفتوگو نشستیم. همان طور که خواهید دید گفتوگو خیلی زود به جاهای دیگر سرک کشید. زهر ستاره بودن، جستوجوی شادی، نیروی هنر برای شفابخشی و...
چهقدر از این فیلم، زندگینامهای است؟
همه چیز فیلم واقعی است اما با زبان هنر بیان شده است. دربارهی کودکی است که میاندیشد و در عین حال فرد سالخوردهای هم هست که راهنمایی میکند؛ پس مخلوطی از این دو است. اما هر دو شخصیت خود من هستم. و همهی اینها واقعی است. حتی رخدادگاه فیلم هم واقعیست: به شهر کوچکی که در آن بزرگ شدم بازگشتم. شهر دقیقاً به همان شکل بود، چون شهری مرده است. همه چیز مثل قبل بود بجز خانهی من که سوخته بود. از این رو بازسازیاش کردم و آن را به شهر بخشیدم. حالا جایی برای گردشگران است.
اما پدر شما هرگز برای کشتن ایبانز، دیکتاتور شیلی، اقدام نکرد.
پدرم هرگز برای کشتن او دستبهکار نشد اما خیلی دلش میخواست این کار را بکند. کتابی دربارهاش نوشتهام. این ماجرا را در فیلم گذاشتم تا رؤیای پدرم را محقق کنم؛ و مادرم هم هرگز اپرا نخواند اما خیلی دلش میخواست. از این رو در فیلم او را به خواندن اپرا واداشتم چون کاری بود که دوست داشت.
پس رؤیای والدینتان را با این فیلم محقق کردید.
بله. مادرم زنی تحقیرشده بود. در فیلم او را از سایهی تحقیر بیرون آوردم تا رییس خانواده بشود و بخواند. پدرم هوادار استالین بود. مثل استالین لباس میپوشید. به من هم وقتی بچه بودم مثل استالین لباس میپوشاند. در فیلم، او آدم میشود؛ تشخیص میدهد که اشتباه کرده. او ایبانز را ستایش میکرد اما همچنین ازش متنفر بود چون ایبانز مثل استالین بود و پدرم میخواست خودش استالین بشود. این برای من خیلی انسانی است. در فیلم مادرم میگوید: «دوستت دارم برای چیزی که هستی نه چون ممکن است استالین بشوی.» و اینجاست که پدر میفهمد. اما در واقعیت، او هرگز عوض نشد.
صحنهی شاخصی در رقص واقعیت است که شما به عنوان یک کودک تصمیم به خودکشی میگیرید و سپس بعد به عنوان یک پیرمرد (با بازی خودتان) و خود جوانترتان میخواهید کودکیتان را از این کار منصرف کنید.
فیلم مثل شعر است. نیاز داشتم کودک درونم را درمان کنم. در آن شهر زجر کشیدم. میخواستم به گذشته برگردم و آن شهر را به تسخیر خودم درآورم. میخواستم کودکیام را احضار کنم و گذشتهام را تغییر دهم. به آنجا رفتم تا با خودم گفتوگو کنم. صحنهی مربوط به خودکشی را دقیقاً بر همان صخرههایی گرفتم که میخواستم خودم را بکشم. آن صحنه کاملاً بداههپردازانه است. در یک حالت خلسهوار بودم. پسرک فوقالعاده بود. صحنه کاملاً واقعی جلوه میکند. من هم در واقعیت میخواستم خودم را بکشم. چرا این کار را نکردم؟ چون چیزی جلویم را گرفت. در زمان سفر کردم تا خودم را نجات بدهم. پیوندی میان خودم و کودک درونم برقرار کردم.
فیلمهایی مثل ال توپو و کوهستان مقدس در زمان نمایششان کالت شدند اما پس از آن تا سالها در دسترس نبودند. در سالهای اخیر، دیویدی آنها به بازار آمده. حس میکنید مخاطب امروز گستردهتر از دیروز است؟
برای من بله. اما در کل حالا مخاطب سینما بچههایی هستند که به تماشای فیلمهای احمقانه میروند. برای اکثریت فیلمها مخاطب به فنا رفته. برای اقلیتی وضع بهتر شده و اندکی جای امید هست. به همین دلیل است که امروز فیلمم را در «موما» نمایش میدهم. ترجیح میدهم فیلمم را در موزه نمایش بدهم. سینما باید جایگاه و منزلت گذشته را بازیابد. سینما یک هنر است.
شما به نیروی شفابخش هنر باور دارید. چه فیلمهایی بر شما اثر شفابخش داشتهاند.
هیچ فیلمی مرا شفا نداده. پسری داشتم که ۲۴ سال قبل از دنیا رفت. نابودم کرد. اما من همچنان میخواستم چیزی را بهبود دهم؛ دیگران را شفا دهم. اگر نمیتوانم التیامبخش پسر درگذشتهام باشم، پسری دیگر را التیام خواهم داد. هدف من از اشتغال به هنر التیام بخشیدن است. این تصمیم من است... فالخوانی برایم لذتبخش بود. روانکاوی هم میخواندم: اریش فروم و... در فال شما اکنون را مثل یک آزمون میبیند. میتوانیم بلافاصله، در هشت دقیقه، چیزی را در مورد یک شخص بیابیم اما روانکاوی دو تا سه سال زمان میبرد. اگر یک نفر بگوید: «میخواهم با مادرم...» من میتوانم بگویم: «پس تو عقدهی ادیپ داری.» یک روانکاو ممکن است سراغی از تصعید بگیرد اما هیچ پاسخی برای فرد مورد نظر ندارد. اما من راهحل میخواستم. دریافتم که واژهها راهگشا نیستند. اما هر کنش یک راهحال در خود دارد. وقتی شما چنین میلی دارید نمیتوانید آن را والایش کنید. میخواهید کسی را بکشید، میخواهید... نمیشود این میل را تغییر داد. باید این میل را تحقق ببخشی: کسی را بکشی... باید این کار را انجام بدهی. اما به شکلی استعاری.
احتمالاً ایدهی پرفورمنس از همینجا شروع شد. آیین.
بله. حالا من هزاران کنش سایکومجیک (روانجادویی) به مردم پیشنهاد میکنم؛ در هر زمینهای. هنوز در توییتر این کار را میکنم: از من بپرسید و من جواب پرسشتان را میدهم.
شما واقعاً در توییتر ذوب شدهاید.
بهزودی فالوئرها (دنبالکنندگانم) به یک میلیون نفر میرسند (در لحظهی انتشار این مطلب این رقم به بالای یک میلیون رسیده است - م). روزی هزار دنبالکنندهی جدید دارم. به خاطر پسرم به توییتر پیوستم، او که یک ستارهی راک در مکزیک است به من گفت: «چرا این کار را نمیکنی؟ حالا قرن ماست. چرا در تنهایی مینویسی؟ در توییتر بنویس. میتوانی مستقیم با آدمها صحبت کنی و آنها پاسخت را بلافاصله خواهند داد. این یک فرصت برای گفتوگوست. از دستش نده.» گفتم: «همهی کاری که آنها در توییتر میکنند خوردن هاتداگ یا رفتن به حمام است. به چه درد من میخورد؟» و پیش خودم فکر کردم من از شعر، فلسفه و هنر استفاده خواهم کرد. به پرسشهای فلسفی و فیزیولوژیک پاسخ خواهم داد. چیزی ژرف و روحانی ارائه خواهم کرد؛ و حالا فکر میکنم توییتر ادبیات قرن بیستویکم است. از هایکو هم بهتر است. من هر روز به آن میپردازم. هر روز پانزده توییت منتشر میکنم. هر روز. آن را به چشم شعر میبینم. همچنین یک وبلاگ التیامبخش در اسپانیا دارم.
چهطور برای این همه کار وقت دارید؟
بسیار منظم و بابرنامهام. ساعت دوازده، پانزدهتا توییت مینویسم. ساعت یکونیم پرسشها را پاسخ میدهم. مثل یک آیین است.
حتی اگر یک فریم هم از پروژهتان را فیلمبرداری نکنید باز هم فیلمتان ممکن است محبوب باشد. مستند تپهی شنی یودوروفسکی نشان میدهد که چهطور فیلم ساختهنشدهی تپهی شنی روی فیلمهایی مثل جنگ ستارگان و بیگانه و ترمیناتور تأثیرگذار بود. به نظر میرسد فیلمتان به این دلیل تا این حد قدرتمند بود که ساخته نشد! تقریباً مثل قربانی کردن بود!
بله. اشارهی درستی دارید. یک فیلمساز جوان در پاریس از من درخواست کرد که انیمیشنی بر اساس تپهی شنی بسازد. من گفتم نه، چون آنچه خارقالعاده بود، دالی بود، اورسن ولز بود، دلیلا دی لاتزارو بود (یک هنرپیشه زن که کسی نمیشناسدش). نمیشود با انیمیشن آن فیلم را ساخت... اما من خوشحالم. آنها صحنههای مرا میدزدند و از من تقلید میکنند. پس از ساختن ال توپو خیلیها ایدههایم را دزدیدند. احساس خوبی داشتم. نفْس من روز به روز مؤدبتر میشود. من رامش میکنم. وقتی هنرمند هستی نفست در حال اوج و فرود است و تو باید آن را مهار کنی. جهان مهمتر از خود توست.
شما در کشورهای بسیاری زندگی و کار کردهاید. آیا تا کنون جایی جز خانهتان احساس آرامش داشتهاید؟
هر جا که باشم؛ فقط توی کفشهای خودم. من هیچ ملیتی ندارم. پدرم از اسم یودوروفسکی خوشش نمیآمد. هیچ سنتی را دوست نداشت. من هم ملیت ندارم. شیلیاییها دوستم نداشتند چون من سفیدپوست بودم و شکل بینیام متفاوت بود. هرگز جای خاصی برای خودم نداشتم. اما حالا همه جا احساس خوبی دارم. درگیر هیچ تبعیضی نیستم. هر جا میروم یک بیگانهی تازهوارد هستم... امروز به تماشای کارهای گوگن در موزه رفتم. او فقط از زنان نقاشی کشیده؛ زنان بدوی. مرد توی کارش نیست. او شادی زندگی در جزیره را به تصویر کشیده. خود به آنجا رفته بود. لعنتی! یکجورهایی حرمسرا برپا کرده بود. خیلی شاد بود. برای من او نقاش خیلی خوبی نیست؛ پیکاسو را ترجیح میدهم. اما هنر یکجورهایی همین است: کشف کنی که کجا شاد خواهی بود. من وقتی فیلم میسازم شادم. برای من فیلمسازی راهی برای زندگی است. همه چیز را از یاد میبرم و فیلم را زندگی میکنم. در حال خلق دنیاهای تازه هستم. مثل آفریدگار میشوم. در ساحت دیگری از هستی سیر میکنم؛ مانند یک واسطهی روحانی. من، من نیستم. یادم نمیآید چهطور آن کار را کردم. چهطور یک کودک را کارگردانی کردم؟ هنگام شعر گفتن هم همین طور است یا وقتی که یک توییت مینویسم. چیزی را شروع میکنم و بعد آن چیز شروع میکند به تغییر دادن من.
[منبع: بیلگه ابیری/ سایت راجر ایبرت]