در تاریخچه نودساله جوایز اسکار، این تندیس تنها به یک کارگردان زن، کاترین بیگلو، اهدا شده است. این در حالی است که زنان موفق زیادی در سینمای آمریکا و هالیوود فعالیت دارند که یکی از آنها، کارگردان اسکاتلندی لین رمزی است. او با نخستین فیلم بلندش موشگیر جایزه بفتای نویدبخشترین چهره سال و همین طور تندیس بهترین کارگردان را از جشنوارههای ادینبورو و شیکاگو دریافت کرد. موشگیر در بخش نوعی نگاه جشنواره کن نیز نمایش داده شد.
دو فیلم بعدی رمزی، موروِرن کالِرو باید درباره کوین صحبت کنیم هم جوایز متعددی از جشنوارههای مختلف تصاحب کردند. جدیدترین فیلم رمزی، تو هرگز واقعاً اینجا نبودی در جشنواره کن سال گذشته جایزه بهترین فیلمنامه را برای رمزی و جایزه بهترین هنرپیشه مرد را برای ستاره فیلم، واکین فینیکس به ارمغان آورد.
تو هرگز واقعاً اینجا نبودی یک فیلم نوآر خشن است. رمزی، با استفاده از فلاشبکهای بسیار کوتاه، گذشتهای از
شخصیت اصلی با نام جو (فینیکس)راترسیم میکند. او در کودکی قربانی آزار و اذیت بوده و بعد هم خشونتها و مرگهایی که در جنگ دیده است، بر روحیهاش بسیار تأثیرگذار بودهاند. این زخمهای روحی باعث شدهاند که او به هر گونه آزاری به بچهها حساسیت پیدا کند و با عاملان آن با خشونت زیاد برخورد کند. از این رو، وقتی شخصی او را اجیر میکند تا دخترش را که ربوده شده پیدا کند، جو چکشبهدست عازم این مأموریت میشود.
گفتوگویی که در پیش رو دارید، در جشنواره فیلم دبی با لین رمزی انجام شده است.
با اینکه چند سال پیش گلاسگو شهر فرهنگ سال اروپا نامیده شد، در گذشتهای نهچندان دور معروف بود به شهری که در آن خشونت و ناامنی زیاد به چشم میآید. آیا بزرگ شدن در این شهر در فیلمسازی شما و بهخصوص استفاده از مضامینی چون خشونت و حضور شخصیتهای کودک یا نوجوان در بیشتر فیلمهایتان، تأثیرگذار بود؟
نمیدانم. وقتی هفده سال داشتم گلاسگو را ترک کردم تا به دانشگاه بروم. شهر خشونتباری بود ولی الان کاملاً فرق کرده است و یک شهر بینالمللی شده. آنوقتها یک شهر کارگری بود اما خشونتش یکجوری دلنشین بود. کنترل دست زنها بود. من خاطرات خوبی از دوران بچگی دارم. طنز گلاسگو خیلی تلخ است و مردمش خیلی سرسخت و رکوراست. فکر میکنم واکین فینیکس و من خیلی با هم جور شدیم چون او هم مثل گلاسگوییها رکوراست است و با لافزنی میانهای ندارد. گلاسگو برای من چشماندازی زیبا و تاریک دارد و طنز من هم به همان تاریکی است، بهخصوص در فیلم اولم موشگیر. در آن فیلم از محلهایی الهام گرفتم که برایم زیبا و اسرارآمیز بودند و دخترها با دوستان پسر خود میرفتند. بههیچوجه یک درام اجتماعی واقعگرایانه و به آن سیاهی و تلخیای نبود که مردم فکر کردند. برای من آن فیلم مانند تصورهای ذهن یک بچه است؛ یک واقعگرایی جادویی.
این خشونت و سیاهی از کجا میآید؟
خب، این بشریت است! سیاهی و خشونت همه جا هست. دور و بر ماست. اکثر اوقات مستند نگاه میکنم و به جنبههای روانی اشخاص علاقهمندم. یکیدو شب پیش داشتم یک مستند عالی درباره ویتنام، اثر کن برنز، را تماشا میکردم. شرایطی را میبینید که تحت آن بشریت از این رو به آن رو میشود. خشونت، خشونت میآورد. دنیا در حال حاضر مکان نامطمئنی است و راهحل سادهای هم برای بهبود این وضع وجود ندارد. فکر نمیکنم فیلمهای من راهحلهای ساده نشان میدهند و پیام میرسانند که اینجا مکان خوش و خرمی است. ما سعیمان این است که حقیقتهایی را در شخصیتها کشف کنیم. تو هرگز... یک فیلم ژانری است. من با فیلمهای هالیوودی بزرگ شدم. پدر و مادرم عاشق فیلم بودند. ما با هم غرامت مضاعفرا تماشا میکردیم. من از طرفداران سرسخت سم فولر بودم. اگر به فیلمی مثلتلألؤ نگاه کنیم، میبینیم که فیلمی از ژانر وحشت نیست، درباره مردی است که کمکم دارد دیوانه میشود.
به نظر میآید که ترجیح میدهید شخصیتهای آثارتان را با احساساتی درونگرا نشان دهید تا برونگرا و برای انتقال حسوحال آنها به تماشاگر بیشتر از تصویر استفاده میکنید تا دیالوگ. میشود گفت که شما به جنبههای بصری سینما علاقه بیشتری دارید؟
خب، من دیالوگهای عالی را هم دوست دارم. همان طور که گفتم، من با فیلمهایی بزرگ شدم که دیالوگهای معرکهای داشتند. نمیدانم، توضیح دادنش مشکل است. فکر میکنم غریزهام به من میگوید چه چیزی در فیلم کارآمد است. به نظرم فینیکس هم این غریزه را دارد. زمانی که فکر میکند چیزی درست نیست، دلودماغ انجام دادنش را ندارد. من کارم را با عکاسی شروع کردم؛ پس به جزییات شخصیتها دقت میکنم تا تصویر بزرگتر را ببینم. من عاشق سینما هستم، صدا و سیما. عاشق فیلمهای صامت و هیچکاک هستم. سینما یک هنر عظیم است که داستانها را از طریق صدا و سیما میگوید؛ و غریزی است. من همان اوایل کار صدا را طراحی میکنم. خیلی از دستاندرکاران، برای مثال تهیهکنندهها، میگویند که کارهای مربوط به صدا را در مرحله آخر انجام دهید، ولی من هرگز نمیتوانم با چنین روشی کار کنم. پس طراحی صدا و همین طور موسیقی، برای من اهمیت زیادی دارد.
در بعضی از صحنههای خشونتبار «تو هرگز...»از ترانههای قدیمی رمانتیک استفاده کردهاید. برخوردتان با موسیقی در فیلم چهگونه است؟
بعضی وقتها بهنوعی غریب است. منظورم این است که ترانهها از کجا میآیند. نمیخواهم داستان فیلم را لو بدهم، ولی در صحنه آوازخوانی هفتتیرکش، از ترانهای استفاده کردم که پدرم آن را گوش میداد. موضوع عجیب این بود که پدرم یک آدم گردنکلفت بود که در یک کارخانه کشتیسازی کار میکرد ولی عاشق این ترانه بود با عنوان «من هرگز خودم نبودم» که یک ترانه آبکی درباره یک تنفروش است. او این ترانه را میخواند و اشک از چشمانش سرازیر میشد. قبل از شروع فیلمبرداری اجازه استفاده از این ترانه را گرفتیم. بعضی وقتها ترانهای پیدا میکنید که دقیقاً به صحنه میخورد. من ترانههای فراوانی را امتحان کردم، مدرن و قدیمی. جانی گرینوود (آهنگساز فیلم) موسیقیهای پرشماری را برایم فرستاد تا گوش کنم. هر دوی ما از طرفداران پندرکی (آهنگساز لهستانی) هستیم. وقتی آهنگ درست را پیدا میکنید، هر چیز دیگری که امتحان کنید جور درنمیآید. جانی در گروه «ریدیوهد» بود و من فکر میکردم آن قدر سرش شلوغ باشد که وقتی برای ساختن آهنگ فیلم من نداشته باشد. پس اول از او درخواست پنج دقیقه موسیقی کردم و بعد شد ده دقیقه و او هم این کار را با شور و شوق انجام میداد. در حقیقت موسیقی یکی از شخصیتهای فیلم شد؛ و طوری آغاز میشود که فکر میکنید با آن آشنا هستید ولی ناگهان منفجر میشود و شما را به مکانهایی میبرد که فکر نمیکردید. جانی خوب این را درک کرد. برایم مرتب قطعههای موسیقی میفرستاد و من با خودم میگفتم اینها بهترین موسیقیهایی هستند که تا به حال شنیدهام ولی ما پول چندانی برای موسیقی نداشتیم و میکوشیدیم نوازندگان را با کمترین قیمت به کار بگیریم. جانی غریزی کار میکند و موسیقی را سینک با صحنههای فیلم نمیسازد. او بیست دقیقه موسیقی به ما میداد و من با صداگذار قطعههایی برای فیلم انتخاب میکردم. خیلی هیجانانگیز بود چون من عاشق موسیقیام!
واکین فینیکس گزینه اولتان بود؟
بله، از همان اول کار؛ حتی قبل از اینکه «صحنه اول، پلان اول» را در فیلمنامه بنویسم، تصویرش روی صفحه کامپیوترم بود!
فیلم فلاشبکهایی حاوی اطلاعاتی درباره گذشته شخصیت فینیکس دارد؛ از بچگیاش و رفتنش به جنگ. فکر میکنم دوست ندارید شخصیت او را برای تماشاگر دیکته کنید و ترجیح میدهید خود تماشاگر شخصیت او را ترسیم کند.
به نظرم او قدری شبیه پیکاسو بود. همه چیز درباره او نامتعارف است و ذهنش پر از خردهشیشه. من علاقه چندانی به فلاشبک ندارم. اما اینجا اطلاعات را قطعهقطعه میفرستیم. برای همین میگویم که ذهنش پر از خردهشیشه بود. در ضمن هنگامی که شروع به نوشتن فیلمنامه کردم، در دهکده کوچکی در یونان زندگی میکردم که خودرو نداشت. پس از آن رفتم به نیویورک و خشونت آن شهر من را در بر گرفت. به تصویرهایی از خشونت و انفجار نگاه و فکر میکردم که تکرار دیدن چنین صحنههایی چه تأثیراتی روی ذهن آدم میگذارد. سعی میکردم به عمق این موضوع بروم و به جای فلاشبکهای دیکتاتوری از این قطعات استفاده کنم.
جایی خواندم پروژه بعدیتان «موبی اوس»نام دارد و برداشت علمیخیالی است از «موبی دیک».
این هم یکی از آن پروژههای در حال تخمیر است. خندهدار به نظر میرسد که موبی دیک را به یک داستان علمیخیالی که در فضا اتفاق میافتد تشبیه کنیم، ولی خیلی از مضامینی که به آنها علاقهمندم در آن وجود دارند: ناتوانی، انتقام و بیدلیل رفتن دنبال چیزهای دستنیافتنی. اینها عناصری هستند که من را مشتاق کردند دنبال تصویر بزرگتر درون کتاب بگردم. ولی هنوز ایدههایی را دارم در ذهنم پرورش میدهم. دوست دارم قبل از ساختن فیلم، موسیقی آن را بر اساس چیزهایی که درباره آنها دارم فکر میکنم، آماده کنم. در حال حاضر فقط میخواهم بنویسم، چون تازه از ساختن یک فیلم فارغ شدهام. وقتی فیلمم به دنیا میآید، به احتمال قوی تا بیست سال دیگر تماشایش نخواهم کرد!
نظرتان درباره آزارهای جنسی زنان در سینما چیست؟ تجربه شخصی هم داشتید؟
تجربههایی داشتهام با اشخاص صاحب قدرت و گردنکلفت و ضعیفکُش، البته تجربههای من از نوع جنسی نبودند ولی مسلماً از نوع روانی بودهاند. پس حال این زنها را درک کنم. بهعلاوه، در موقعیتهایی بودهام که اگر میگفتم «نه»، زندگی حرفهایام به خطر میافتاد یا فیلمم را گوشه کمد میگذاشتند. پس خوشحالم که این رفتارها در حال نابودیاند.