حسین امینی فیلمنامهنویس مطرح ایرانی (متولد 1966 که در یازده سالگی با خانوادهاش به انگلیس مهاجرت کرد) با نگارش فیلمنامهی جود (مایکل وینترباتم، 1996) استعدادش را نشان داد و بعد از نوشتن چند فیلمنامهی دیگر در سال 2011 با فیلم رانندگی (نیکلاس ویندینگ رفن) به شهرتی چشمگیر رسید. البته او پس از آن فیلمنامههای آثار نهچندان موفق سفیدبرفی و شکارچی (روپرت سندرز، 2012) و 47رونین (کارل رینش، 2013) را نوشت تا اینکه اولین فیلمش را با عنوان دو چهرهی جانیوری کارگردانی کند. امینی فیلمنامه را بر اساس رمانی از پاتریشا هایسْمیت نوشته است که داستان یک زوج آمریکایی جذاب، چستر مکفارلند (با بازی ویگو مورتنسن) و همسر جوانش کولت (کریستن دانست) را بازگو میکند که از طریق کانال کرینت با قایق وارد آتن میشوند. آنها با آمریکایی دیگری با نام رایدل که در آتن راهنمای گردشگران است آشنا میشوند و با وقوع اتفاقهای تازهای مسیر زندگی هر سه نفرشان عوض میشود. در گفتوگوی کوتاهی که پیش رو دارید، امینی دربارهی دلیل اقتباس از رمان پاتریشا هایسْمیت، اینکه چرا سالها قصد ساختن آن را داشته و چهطور آن را سینماییتر کرده، صحبت کرده است. او همچنین از اولین تجربهاش در مقام کارگردان و فرصت همکاری با چنین بازیگران برجستهای گفته است. این حرفها توسط جیسن پامر از یک نشست خبری در انگلیس برداشته شده و در قالب گفتوگو برای سایت «ایندیلاندن» تنظیم شده است.
ظاهراً اولین بار در زمان دانشجوییرمان پاتریشا هایسْمیت را خواندید و پس از آن تا زمان ساخت این فیلم فکروذکر شما را مشغول خودش کرده بود؟ چرا این رمان تا این حد مورد توجهتان قرار گرفت؟
تریلرهای جنایی را دوست دارم اما این یکی دربارهی سه شخصیت کاملاً معمولی است که میتوانیم نمونههایشان را دوروبرمان پیدا کنیم و اصلاً آنها خیلی شبیه ما هستند. این آدمها به ورطهی یک دنیای جنایی پرتاب میشوند و خودشان به خودشان آسیب میرسانند. در واقع هیچ نیروی بیرونی مثل پلیس یا جنایتکاران یا هر عامل دیگری نیست که به آنها آسیب میزند. به نظرم این مثلث صمیمی و پویاییاش دستمایهی کاملاً جذابی برای ساختن یک فیلم بود. بیست سال را با این شخصیتها گذراندم. بارها این رمان را خواندم و این شخصیتها را به صورتهای مختلف تصور کردم. در این میان دربارهی شکل و شمایل شخصیتها هم با خودم به نتایجی میرسیدم و مثلاً چستر را به عنوان آدم خوشتیپی با کتوشلوار سفید تجسم میکردم. البته در کتاب او شخصیت کاملاً متفاوتی است. در واقع بهتر است بگویم این فیلم تلفیقی از آنچه در ذهنم، در طول این سالها، نقش بسته بود و آن چیزی است که در کتاب آمده.
با این وجود چهطور توانستید تا این حد به کتاب وفادار باقی بمانید و توأمان با آراستن آن، این قدر آن را سینمایی کنید؟
فکر نمیکنم به عنوان فیلمنامهنویس بتوانید از عهدهی این کار بربیاییدمگر اینکه سه شخصیت فوقالعاده در اختیار داشته باشید. به نظرم این همان موضوعی است که هایسْمیت در آن توانمند و شگفتانگیز است. فکر میکنم او ژانر جنایی را ارتقا بخشیده است. البته این رمان یکی از بهترین آثار او به شمار نمیرود ولی به نظرم او شخصیتهای فوقالعادهای خلق کرده است. البته در این پروژه یکی از بزرگترین امتیازهای من این بود که پیش از ساخت فیلم به اندازه کافی با بازیگرانم دیدار کردم و با هم دربارهی فیلمنامه صحبت و آن را دورخوانی کردیم. این موضوع به همکاری تمامعیارمان ختم شد و به جایی رسیدیم که بازیگرانم پیشنهادهای خوبی دادند. من به عنوان فیلمنامهنویس فکر میکنم همکاری با بازیگران بسیار ارزشمند است. بعضی از کارگردانها مانند نیکلاس ویندینگ رفن – همان طور که میدانید در رانندگی با او همکاری کردم – فوقالعادهاند چون آن قدر اعتمادبهنفس دارند که فیلمنامهنویس را کاملاً در جریان تولید فیلم دخالت میدهند. در رانندگی بود که با بازیگران روی فیلمنامه همکاری کردم و به این نتیجه رسیدم که آنها اغلب بهترین همکاران در ارتقا و بهبود فیلمنامه هستند. میدانم که در فیلمنامهنویسی بهتر از گذشته شدهام ولی در این پروژه با صرف زمان قابلتوجهی با بازیگران و صحبت کردن با آنها، نتیجهی کار بهمراتب بهتر هم شد.
اصلاً وسوسه نشدید که نام فیلم را تغییر بدهید؟
نه.اصلاًبه این دلیل آن را دوست دارم که «جانیوری»یا «جانوس» در اسطورههای یونان یک دارگونهی دو سر است؛و این واقعیت که این سرها به هم چسبیدهاند اما دو صورت در دو جهت مختلف و پشت به یکدیگر دارند. فکر کردم این موضوع به طور نمادین کاملاً دربارهی چستر و رایدل صدق میکند؛ آنها از هم متنفرند و سر کولت با هم پیکار میکنند اما بهنوعی به خاطر کولت کنار هم قرار گرفتهاند و نمیتوانند از یکدیگر بگریزند. موضوع دیگری که دربارهی دارگونهی جانیوری برایم جالب بود این بود که قدیمی/ پیر جایش را به جدید/ جوان میدهد و این مفهوم کلی از اساطیر یونان را در خود دارد که پسر باید پدر را بکشد تا به یک مرد تبدیل شود. به نظرم این بلوغ خیلی به داستان رایدل شباهت داشت. از این رو، با وجود حذف شدن بُعد جانیوری از داستان فیلم که خیلی با گرما و خورشید مرتبط بود، احساس کردم عنوان فیلم به طور نمادین جواب میدهد و نیازی به تغییر آن نیست. میدانم عنوان روشنی نیست و حتی پیچیده است چون باید آن را توضیح داد ولی برای من،خیلی چیزها را دربارهی فیلم در خود دارد.
از اول میخواستید بعد از فیلمنامهنویسی، کارگردانی را تجربه کنید؟ و چهطور شد دو چهرهی جانیوری را به عنوان اولین پروژهی کارگردانیتان انتخاب کردید؟
وقتی در دانشگاه آن را خواندم فکر کردم بلافاصله فیلمنامهاش را مینویسم و خودم آن را کارگردانی میکنم. اما سالها این اتفاق روی نداد. من حتی نتوانستم کاری بگیرم و در نهایت وقتی برای نوشتن آن استخدام شدم، هرگز به مرحلهی تولید نرسید. از سوی دیگر وقتی شما در این صنعت به عنوان فیلمنامهنویس مطرح میشوید خیلی سخت است که به عنوان کارگردان هم فعالیتتان را شروع کنید، مگر اینکه به عنوان نویسنده و کارگردان شروع به کار کنید. به هر حال این کتابی بود که میخواستم از روی آن فیلمی بسازم و این تصمیم و هدفم سالها زمان برد. از همان ابتدا که وارد عرصهی فیلمسازی و دنیای سینما شدم میخواستم روزی کارگردان بشوم. در این پروژه هم سرانجام به این دلیل روی صندلی کارگردانی نشستم که ویگو مورتنسن، آسکر ایزاک و کریستن دانست گفتند که خوشحال میشوند اگر من فیلم را کارگردانی کنم. تردید ندارم که این تصمیم خیلیها را ناآرام و بیقرار کرد چون به هر حال یک کارگردان فیلماولی بودم. البته آنها، از بازیگران و عوامل گرفته تا تهیهکنندگان و سرمایهگذاران، هرگز با من مثل یک کارگردان فیلماولی برخورد نکردند. در هر صورت من به حمایت نیاز داشتم. با این وجود، اگر به من اجازه نمیدادند فیلم را کارگردانی کنم احتمالاً خوشحال میشدم که فرد دیگری آن را بسازد البته به شرط اینکه من فیلمنامه را مینوشتم.