کوئنتین تارانتینو خطاب به تماشاگران جشنواره لومیر در لیون - که توسط تیئری فرمو نمایندهی ارشد کن اداره میشود - گفت که در چهار سال گذشته دست به کاوش در تاریخ سینما و سال 1970 زده است. تارانتینو در این دوره از جشنواره لومیر (که از هشتم تا شانزدهم اکتبر برگزار شد) بخشی ویژهی مرور آثار، شامل پانزده فیلم بلند، با عنوان «1970» را ارائه داد که شامل فیلمهای بوچ کسیدی و ساندنس کید (جرج روی هیل)، قصهی عشق (آرتور هیلر)، آن سوی وادی عروسکها (راس مایر) و زابریسکی پوینت (میکلآنجلو آنتونیونی) میشد. در ادامه هفت نکتهای را مرور میکنیم که تارانتینو درباره این سال با فرمو، در برابر حدود دو هزار سینمادوست فرانسوی، در میان گذاشت.
شیفتگی تارانتینو به سال 1970 چهطور آغاز شد
همه چیز با خواندن کتاب مارک هریس با نام سینما در آستانهی یک تحول/ Pictures at a Revolution آغاز شد که من را به سال 1967 برد؛ سالی که ظهور واقعی هالیوود نو با تمام جزییاتش در آن روی داد. نکتهای که هریس در کتاب به آن اشاره میکند این است که تا پایان سال 1967 هالیوود نو فاتح میشود ولی هنوز کسی از این موضوع باخبر نشده بود. دوران هالیوود قدیم به پایان رسیده ولی کسی از این موضوع هم باخبر نیست. تا سال 1970 هالیوود نو کاملاً به بار مینشیند و هر چیزی که رنگوبوی هالیوود قدیم را دارد به محض ورود محو میشود.
چرا هالیوود نو دوام نداشت
هرچه بیشتر برای تحقیق و پژوهش به کتابخانه رفتم و نتیجههای آن سال را بررسی کردم، بهتر به این واقعیت پی بردم که با وجود اینکه هالیوود نو انقلابی به راه انداخت و نقطهی عطفی را در تاریخ سینما رقم زد اما بقای آن در هالهای از ابهام بود؛ چون سینما بهقدری تغییر کرده بود که خیلی از تماشاگرانی که هالیوود سالها و سالها رویشان حساب کرده بود، از آن گریزان شدند؛ بهخصوص خانوادههای سینمارو که باعث شده بودند فیلمهایی مثل بانوی زیبای من (جرج کیوکر، 1964) و آوای موسیقی/ اشکها و لبخندها (رابرت وایز، 1965) پنج سال در سالنهای سینما به نمایش درآیند. هالیوود همیشه در تلاش برای جلب تماشاگران بوده است و در آن دوران، هالیوود نو آنها را فراری داده بود.
چرا سال 1970 در حیات چندسالهی هالیوود نو مهم بود
آنچه ما به عنوان سینمای هالیوود نو دربارهاش حرف میزنیم و دستکم تا سال 1976 ادامه یافت، ضعیفتر و شکنندهتر از آن چیزی بود که فکر میکردم. این تجربه میتوانست در همان سال 1970 با شکست مواجه شود. ممکن بود دیگر جواب ندهد. اما در نهایت جواب داد چون هالیوود نو به اندازهی کافی تأثیر خودش را بهجا گذاشت؛ و بهخصوص فیلمهایی مانند M.A.S.H (رابرت آلتمن، 1970) و پنج قطعهی آسان (باب رافلسن، 1970) باعث ادامهی بقای این تجربه شدند. اما اگر این دو فیلم در سال 1970 جواب نمیدادند و موفق نمیشدند، واقعاً جای تردید است که در سالهای بعد اصلاً جنگیر (ویلیام فریدکین، 1973) یا پدرخوانده (فرانسیس فورد کوپولا، 1972) خلق میشدند.
تارانتینو با این پروژه چه خواهد کرد
با این پروژه چه خواهم کرد؟ آیا کتابی درباره آن خواهم نوشت؟ شاید. آیا مستندی درباره آن خواهم ساخت؟ شاید. هنوز نمیدانم اما بالأخره یک کاری با این پروژه خواهم کرد. به هر حال، اولین توقفگاه من حضور در این جشنواره و شهر برای مطرح کردن و در میان گذاشتن آن با شما است.
درباره آزادی که کارگردانان هالیوودی در سال 1970 داشتند
وقتی چهار سال زمان صرف مطالعه و بررسی یک سال بهخصوص میکنید و همهی اتفاقها و آثار قبل و بعد را در نظر میگیرید، بهتدریج الگوها برای شما عیان میشوند. در این خصوص یکی از اتفاقهایی که در سینما روی داد این بود که پیمانها و تعهدهای زیادی در خصوص رسیدن به یک سینمای تازه شکل گرفت. تقریباً مثل یک مهاجرت بزرگ بود، انگار هالیوود هرگز چنین آزادی را پیش از آن تجربه نکرده بود. آیا عموم تماشاگران میتوانستند با چنین آزادی که در آن زمان تقریباً بیحدوحصر به نظر میرسید کنار بیایند؟ کارگردانان هر کتابی را که میخواستند میتوانستند به فیلم برگردانند. آنها میتوانستند هر فیلمنامهای را بنویسند و سراغ هر سوژه و موضوعی بروند. هیچ چیزی به شانس محول نمیشد و همه چیز طبق خواست و ایدهآل پیش میرفت. اولین بار بود که چنین اتفاقی در هالیوود روی میداد.
سینمای نوی سیاهان که پس از 1970 پدیدار نشد
البته وعدههایی هم بودند که عملی نشدند. در سال 1970 این توقع شکل گرفت که یک سینمای سیاهان نو و اصیل ظهور خواهد کرد. یکی از بهترین فیلمهای آن سال اولین تجربهی کارگردانی هال اشبی است با عنوان صاحبخانه؛ که فیلمنامهی آن را هم بیل گان نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس سیهچرده نوشت. آسی دیویس هم اولین تجربهی کارگردانیاش را با فیلم بار پنبه به هارلم میآید در این سال پشت سر گذاشت. ملوین ون پیبلز هم مرد هندوانهای را ساخت... بر این اساس بود که این امید و انتظار به وجود آمد که آثار جدید و کارگردانان سیاهپوست تازهای ظهور کنند و در بخشی از سینما شاهد یک سینمای نوی سیاهان باشیم. اما دستآخر چنین اتفاقی روی نداد. در عوض زیرژانر «Blaxploitation» شکل گرفت (که با قرار دادن بازیگران سیاهپوست آمریکایی در نقشهای اصلی، اغلب سراغ پیرنگهای انتقادی میرفت). البته من به عنوان یکی از طرفداران این زیرژانر شناخته میشوم اما حالا همان قدر که قدردان آن هستم، فهمیدهام که این جریان چهطور ظهور یک بیان سینمایی حقیقی در سینمای سیاهان را از دور خارج کرد.
چهطور سال 1970 پایانبخش دههی شصت شد
هیچکس در دههی 1960 فکرش را نمیکرد که این دهه با سال 1970 به پایان برسد. در این باره باید این موضوع را در نظر گرفت که دستکم نیمی از فیلمهایی که در سال 1970 به نمایش درآمدند در سال قبل از آن ساخته شده بودند؛ موضوعی که خودش معضل بزرگی را ایجاد کرد. به عنوان مثال یکی از موضوعهای مهم در اخبار سال 1969 مقولهی بنیادگرایی (یا دقیقتر «Campus Radicalism») بود که در سال 1970 پنج فیلم با محوریت این موضوع روانهی سینماها شدند از جمله زابریسکی پوینت. همهی آنها به محض عرضه از بین رفتند چون تاریخمصرفدار بودند و تماشاگران (سطح آگاهی عموم) هم از این مسأله عبور کرده بودند. این فیلمها شش ماه پس از تولید دیگر کهنه به نظر میرسیدند.
تنها فیلمی که صددرصد با دههی 1960 در ارتباط بود و در سال 1970 به یک پدیده بدل شد، وودستاک (مایکل وادلی) بود؛ فیلمی که به زبان سینما آخرین حرف درباره پایان یک دوران بود.
[نیک ویوارلی، ورایتی]