تقریباً کسی نمیتواند انکار کند که استنلی کوبریک یکی از سینماگران فیلسوف یا فیلسوفان سینماگر است. اگر در تمام طول عمرش تنها همین 2001: یک ادیسه فضایی (1968) را ساخته بود، همچنان در نگاه فلسفی او تردیدی به خود راه نمیدادیم. آرتور سی کلارک و داستان علمیخیالیاش تنها بهانهای برای کوبریک بود تا بتواند از مرز چنین آثاری عبور کند. در واقع این جفا در حق کوبریک و فیلم اوست که آن را در شمار آثار سینمای علمیخیالی به حساب بیاوریم. کوبریک در فیلمش با تاریخ تکامل انسان و ذهن او سروکار دارد. انسان از پرتاب آن استخوان تا سفینهی مدرن فضایی راهی طولانی طی میکند تا مأوایی بجز زمین برای سکنی و آسایش پیدا کند. اما آنچه در انتها نصیبش میشود، کهنسالی و حرص پایانناپذیر نسبت به دانستن است.
در واقع تمام آنچه فیلسوفان دیگر درباره نسبت انسان و تکنولوژی به زبان آوردهاند، در دو سکانس درخشان فیلم کوبریک به تصویر کشیده شده است. هر دو فضانورد میدانند که «هال»، کامپیوتر مرکزی، حرفهایشان را میشنود و میتواند نقشههایشان را برهم بزند. اما این را نمیدانند که هال توان لبخوانی نیز دارد. هال توانسته از نقشهی این دو برای تصرف سفینه باخبر شود، پس هر دو را از سفینه بیرون میکند. در واقع هال برایشان نقشه میکشد. یکی از فضانوردان کشته میشود و دیگری، دکتر بومن (کر دالیا، همان بازیگر نقش برادر در فیلم بانی لیک گم شده) با مشقت نجات پیدا میکند. اکنون جنگی بیپایان میان ماشین و انسان در گرفته است. ماشین تا جایی بیرحمی میکند که میداند بر انسان غلبه خواهد کرد. اما در انتهای سکانسی که فضانورد به اتاق فرمان کامپیوتر مرکزی راه پیدا میکند و یکی پس از دیگری پیچهای حیات هال را درمیآورد و هال بهتدریج ضعیفتر میشود، میبینیم که در کمال حیرت این هال است که مانند یک انسان در ابتدا سعی دارد دکتر را فریب بدهد. هال وقتی میبیند بیفایده است، او را تهدید میکند؛ او را میترساند و بالأخره به التماس کردن میافتد. شاید تا این زمان هیچ فیلم دیگری نتوانسته باشد این چنین پرداخت باورپذیری از یک کامپیوتر داشته باشد (یادمان باشد که همین فیلم کوبریک پدر معنوی آثاری مانند فیلم او با بازی یواکین فینیکس هم هست) کوبریک نشان میدهد که آدمی میتواند چیزی بسازد که خودش اسیر آن بشود. در واقع این میل ازلی در انسان وجود دارد که چنان دلبستهی آفریدههای خودش بشود که طاقت از کف بدهد و تن به اسارت به دست (در واقع) خودش بدهد. آیا این پژواک این معنا نیست که «آدمی بسیار ظلمکننده به خودش است» هر جا که انسان تواناییاش را پیدا میکند تا در دانش و فن «اوج بگیرد» این خطر او را تهدید میکند که مانند نارسیس خودش را در آینهی دانش و فن یکی بداند و چنان عاشق دانش و فن شود که درون چشمهی تباهی سقوط کند.
نمیدانیم اینکه گفته میشود سولاریس (1972) پاسخ سینمایی اتحاد جماهیر شوروی سابق به ایالات متحده هست چهقدر درست است، اما دستکم در یک سکانس، تارکوفسکی بزرگ به کوبریک تأسی جسته است. نگاه کنیم به سکانس پیش از پایان و سفر طولانی دکتر بومن به «ناکجاآباد» که با توجه به رویکرد زیباییشناسی کوبریک (استفاده از رنگ و نگاتیو کردن تصاویر و حرکت در میان تپهها و...) به نظر میرسد سفری ذهنی است. بومن در ذهنش سفر میکند... و سرانجام به همان جا نیز میرسد (این تفسیر ما از واقعیت «کوبریکی» است و نه هیچ چیز دیگری) اما در این سفر پیر شده است. کهنسال شده و تا مرگ راهی ندارد. در واقع با تماشای جنین انسانی در انتهای فیلم، شاید باید بگوییم او تا تولد مجدد راهی ندارد. در واقع مثل این است که مرگی وجود ندارد و هرچه هست تکامل است. از ذهنی تا ذهن دیگر. نگارنده هیچگاه از منظر سوبژکتیو به قضایای فیلم کوبریک نگاه نکرده است. اگر میگوییم در انتهای فیلم کوبریک تنها انسان هست و ذهنیت او، نگاه به فلسفهی مادیگرا نداریم. کوبریک احتمالاً تا همین آستانه توان رفتن داشته است و نه بالاتر (آیا نه این است که سر مویی اگر بیشتر بپرد، چه بسا فروغ تجلی بسوزاندش؟) این جهانبینی بصری کوبریک در این واپسین سکانس شاهکار بیبدیلش را تارکوفسکی تکرار میکند اما با مؤلفههای سینمای خودش (به این فکر کردهام که چرا هرگز فرصتی پیش نیاوردند تا این دو سینماگر بزرگ با هم دیالوگ داشته باشند. چه حرفهایی که در این صورت ردوبدل نمیشد!). نگاه کنید به سکانسی که قرار است کریس (دوناتاس بانیونیس) به فضا برود. پیش از آن برتون (ولادیسلاو دورژتسکی) سوار بر ماشینش مسیری طولانی را طی میکند. تارکوفسکی برش میزند به خیابانها و تونلهای شهری و دوربین بیوقفه با این تصاویر همراه میشود. این نماهای طولانی بهشدت یادآور سفر پایانی بومن در فضا است. بجز نمای درشت او و مناظری که به شکل نگاتیو فیلم نشان داده میشوند - مردمک چشمی که نگاتیو است و پلک میزند اعجابانگیز است - هیچ چیز دیگری از سفر فضایی را نمیبینیم. تارکوفسکی نیز سعی کرده چیزی از آیینها و قردادهای سفر به فضا را به ما نشان ندهد. در هر دو مورد دلیل کارگردان برای چنین پرداخت استیلیزهای روشن است. این دو فیلم آثاری علمیخیالی به معنای متعارف آن نیستند. با دیدگاهی زیباییشناسانه، کوبریک در پرداخت چنین سکانسی بسیار موفق عمل میکند، در حالی که تارکوفسکی با این ظن که بهشدت تحت تأثیر زیباییشناسی کوبریک قرار دارد، سعی میکند ما را با چنین میزانسنی غافلگیر کند. در پایان این تصاویر بیپایان اکنون دیگر همراه کریس در فضا هستیم. آن نمایی که دوربین حول محور خودش میچرخد و تصویر چرخان کریس - در حالی که دوربین در حال زوم به جلو است - نادیده میگیریم چون در شأن تارکوفسکی نیست.
کوبریک در 2001: یک ادیسه فضایی به انسان معاصرش هشدار میدهد. یادمان هست که ظاهراً یک سال بعد از ساخته شدن فیلم کوبریک، نخستین انسان روی ماه فرود آمد. کوبریک با این فیلم به انسانی که خود را آمادهی تسخیر فضا میکند، میگوید آسمان همه جا یک رنگ است. شاید او نیز مانند یونگ معتقد است که باید در درون سفر کرد تا در بیرون. زمانی از یونگ پرسیدند حالا که انسان دارد به فضا سفر میکند، حرف از روان و روانشناسی چه محلی از اعراب دارد؟ او گفته بود آدم بهراحتی میتواند میلیونها کیلومتر از خودش دور شود اما هیچگاه به درون خودش نگاهی نیندازد.