بلانش تایلر (باربارا هریس) و دوستش جرج لوملی (بروس درن) که رانندهی تاکسی است، دو کلاّش رقتانگیز هستند که دست به دامان پیشگویی و اموری اینچنینی شده و چند دلار از این و آن تلکه میکنند. یکی از مشتریان بلانش خانم رین برد (کاتلین نسبیت) پیرزن پولداری است که تنها یک ورثه دارد و آن پسری است که خواهر مرحومش به فرزندخواندگی پذیرفته است. جرج دست به کار میشود تا اطلاعاتی از خواهرزادهی این پیرزن پیدا کند. او فرزند آقا و خانم شوبریج بوده که مردهاند. اما این پایان ماجرا نیست. تحقیقات جرج توجه تبهکاری به نام جوزف مالونی (اد لاتر) را جلب میکند که برای آرتور آدامسن (ویلیام دواین) کار میکند که همان پسر خانوادهی شوبریج است. او به مالونی پول داده تا خانهشان را به آتش بکشد و خودش اکنون جواهرفروشی دارد و به همراه دستیارش فران (کارن بلاک) به تجارت الماس از طریق آدمربایی اشتغال دارد! بر اساس ضربالمثل ما که آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم، آرتور آدامسن وارث ثروت کلانی است اما خودش نمیداند و با دزدی و آدمربایی و تبهکاری روزگار میگذراند و حریصانه به دنبال پول است.
این واپسین اثر استاد را تقریباً هیچیک از نویسندگان سینمایی یا منتقدان در شمار شاهکارهای او به حساب نمیآورند. فیلم ساختاری شبیه به فیلمهای تلویزیونی دارد. بازیگرانش ستارگان سینما نیستند. حالوهوای فیلم «شنگول» است. یک کمدی سیاه است که دستآخر نه مانند موسیو ورود که در فیلم چاپلین سرانجام قرار است اعدام شود، کسی در آن کشته میشود و نه به معنای واقعی کلمه کسی حتی به چنگ قانون میافتد. در واقع وقتی بلانش به کمک جرج، آدامسن و فران را در آن اتاق کذایی به دام میاندازد و به پلیس زنگ میزند، فیلم خیلی زودتر از آمدن نیروهای پلیس تمام میشود.
با این همه توطئهی خانوادگی در میان آثار آلفرد هیچکاک دارای یکی از عجیبترین و چه بسا مدرنترین روایتها است. فیلم با حقهبازی بلانش شروع میشود. جرج با ماشینش دنبال او آمده است. هر دو در ماشین بر سر این شوبریج مرموز بحث میکنند که ناگهان زنی جلوی ماشین جرج ظاهر میشود. جرج ترمز شدیدی میکند. زن عبور میکند. به لحاظ روایت، جرج و بلانش را رها میکنیم و با این زن همراه میشویم که پوشش عجیبی دارد و حرف نمیزند. الماسی را تحویل گرفته و سوار هلیکوپتر میشود و باز هم حرفی نمیزند. برای اینکه نشان دهد در کارش جدی است، حتی گلولهای هم در هلیکوپتر شلیک میکند. سرانجام پیاده شده و دورتر از آن سوار ماشینی میشود که آرتور آدامسن یا همان شوبریج رانندهی آن است. او دستیار آرتور است. این دو الماس دیگری را دزدیدهاند. روایت بار دیگر به سوی جرج و بلانش برمیگردد تا جرج سراغ تحقیقاتش و پیدا کردن شوبریج برود. سپس یک در میان روایت بین این دو زوج (آدامسن و فران از یک سو و جرج و بلانش از سوی دیگر) در رفتوآمد است. این دو زوج هر دو تبهکارند. زوج جرج و بلانش مشنگ هم هستند. از آن آدمهای الکیخوش که فکر میکنند پول درآوردن در این دنیا مثل آب خوردن است. از سوی دیگر آدامسن این «ایده» را اجرا میکند و ظاهراً مثل آبِ خوردن با دزدیدن الماس پول درمیآورند. هیچکاک با زبردستی نشان میدهد که چهقدر آدمها ممکن است نسبت به این دنیا، این همه دچار سوءتفاهم باشند. واقعاً این فکر که آدامسن این همه خود را با خطر لو رفتن و دستگیری و زندان طولانی درمیاندازد تا به پول برسد اما در عالم واقع وارث چند میلیون دلار است، بهشدت این احساس را به ما منتقل میکند که چهقدر کار این دنیا پوچ است و از آن بدتر چهقدر آدمها با این پوچی عیان شدهاند.
هیچکاک در توطئهی خانوادگی مانند آثار گذشتهاش یک تجربهگرا باقی میماند و دست به چند تجربهی خارقالعاده در واپسین اثرش میزند. اول روایت فیلم است که مانند دو ضلع یک لوزی (دو داستانی که ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارند) آغاز شده و سپس این داستان با درگیر شدن جرج و سپس دستگیری بلانش به دست آدامسن ادامه یافته و به اوج میرسد و سپس بهآرامی این دو ضلع هرچه به پایان داستان میرسیم به هم نزدیک میشوند و تا پایان که هر دو ضلع در واقع به یک نقطه (زوج جرج و بلانش؛ توجه کنیم حقهبازی این دو انگار اصلاً جدی نیست و آغشته به مشنگی و بلاهت است) بدل میشوند. فیلم یک سکانس پرتحرک و دلهرهآمیز دارد که طنز سیاهی در دلش به چشم میخورد. مالوری ترمز ماشین جرج را دستکاری میکند. جرج و بلانش نزدیک است هر لحظه به درون دره پرت شوند یا با سنگهای کنار جاده تصادف کنند. آنها در زمانهای عادی بیدستوپا هستند و در این سکانس پرخطر، بیش از همیشه دستپاچه به نظر میرسند. هیچکاک به سیاق همیشگی در این فیلم نیز ظاهر شده اما هرگز صورتش را نمیبینیم. در قسمت متوفیات که جرج به دنبال مشخصات شوبریج است، سایهی هیچکاک را میبینیم که با زنی حرف میزند (واپسین تصویر هیچکاک مانند شبحی به نظر میرسد).
شاید واپسین نمای آخرین فیلم هیچکاک را بهراحتی بتوان عجیبترین تمهید و نوآوری هیچکاک در میان تمامی آثارش دانست. میدانیم که بلانش حقهباز است. وقتی او را در اتاق زندانی و سپس بیهوش میکنند، آدامسن و فران ظاهراً دربارهی پنهان کردن الماسها در لوستر حرف میزنند. ممکن است در آن لحظه بلانش بیهوش نباشد و صدایشان را شنیده باشد. در واپسین صحنه از آخرین سکانسِ واپسین فیلم هیچکاک، بلانش ظاهراً دچار حالتی جادویی میشود و با اشارهی انگشت الماس را میان بلورهای کریستال سقف خانهی آدامسن به جرج نشان میدهد. جرج به او میگوید که بلانش واقعاً از علوم غریبه سر درمیآورد. بلانش چشمکی رو به دوربین میزند که میتوان از آن برداشتهایی داشت. شاید یکیاش این باشد که هیچکاک به عنوان یکی از بزرگترین جادوگران سینما، تمام سالهای فیلمسازیاش ما را دست انداخته است و حالا در پایان کارش با این نما و چشمک زدن به دوربین - به ما به عنوان تماشاگران فیلمهای او و حتی تماشاگران تمام فیلمهای سینما – میگوید: «جدی نگیرید. همهاش فیلم است!»