
ژولیت بینوش میگوید به مرحلهای از كارنامهاش رسیده است كه میخواهد با دقت نقشهایش را انتخاب كند. او هرگز از «نه گفتن» ابایی نداشته و پاسخهای منفیاش به استیون اسپیلبرگ (برای فیلمهای ایندیانا جونز، پارك ژوراسیك و فهرست شیندلر) یا نپذیرفتن پیشنهاد بازی در ماموریت غیرممكن 1 (برایان دیپالما) به این دلیل كه فیلمنامه را دوست نداشت، زبانزد همگان است. برای او كارگردان خیلی مهم است، اما پیام و حرف فیلم هم اهمیت دارد. او در توضیح این موضوع میگوید: «بخش اعظمی از باورهای سیاسیام در انتخابهایم دیده میشود. شما نمیتوانید در محافل مختلف ابراز عقیده و سخنرانی كنید و در تظاهرات شركت كنید ولی بعد از آن در فیلمهایی بازی كنید كه ارتباطی با دیدگاههای سیاسیتان ندارند. من داستانهایی را برمیگزینم كه احساس میكنم باید روایت شوند.»
هزار بار شببهخیر یكی از جدیدترین فیلمهای بینوش است كه داستانش در افغانستان آغاز میشود. شخصیت او با نام ربكا از زنان محلی عكاسی میكند و ما بهتدریج میفهمیم آیینی كه زنان افغان برگزار میكنند به منظور كسب آمادگی برای انجام یك عملیات انتحاری است. وقتی زن سوار ماشین ون میشود تا به سوی مرگش برود، ربكا اصرار میكند تا او را همراهی كند و میگوید كه میخواهد كل داستان را بازگو كند. در پایان، او نمیتواند به اندازه كافی خودش را دور كند و در انفجار بهشدت مجروح میشود. ربكا بهبود پیدا میكند و به خانه، نزد شوهر نگران و دو دخترشان برمیگردد. شوهرش میگوید كه آنها اضطراب و فشار زیادی را تحمل میكنند و از او میخواهد كه بین كار و خانوادهاش، یكی را انتخاب كند. هزار بار شببهخیر كه فیلمی قوی و كاملاً تأثیرگذار است و بدون ریاكاری و عوامفریبی تماشاگرش را آگاه میكند، توسط اریك پوپ كارگردانی شده كه پیش از ورود به عرصهی فیلمسازی، برای خبرگزاری رویترز و چند روزنامه دیگر در زادگاهش نروژ عكاسی میكرد. او در مرحلهی تحقیق و نگارش فیلمنامه از دوستانش از جمله ماركوس بلیسدِیل كمك گرفت كه عكسهای پشت صحنهی فیلم را هم گرفت و آثار اخیرش در كنگو، كنیا، افغانستان و پاكستان را در اختیار این پروژه قرار داد. پوپ در این مورد میگوید: «وقتی در دههی 1980 كارم را آغاز كردم، زن و بچه نداشتم. بنابراین برای این داستان از تجربههای خودم در سالهای اخیر الهام گرفتم.» او در ادامهی حرفهایش به این موضوع هم اشاره میكند كه این وضعیت دشوار فقط مختص خبرنگاران نیست و شامل همهی كسانی میشود كه احساس میكنند باید در مكانهای خطرناك فعالیت كنند چون باور دارند كه میتوانند شرایط را تغییر بدهند: «میخواستم درگیری در چنین موقعیتی را به تصویر بكشم و نشان بدهم وقتی چنین فردی صاحب خانواده است چهطور میتواند با شرایط كنار بیاید؛ و چه بهایی را نهفقط خودش بلكه آدمهای دوروبرش باید بپردازند.»پوپ ابتدا به این پروژه به عنوان یك فیلم اسكاندیناویایی نگاه میكرد تا اینكه معلوم شد اگر فیلم را به زبان انگلیسی بسازد راحتتر میتواند سرمایهگذار پیدا كند. در این مرحله بود كه تصمیم گرفت به سراغ ژولیت بینوش برود و نقش اصلی فیلمش را به او پیشنهاد كند. بینوش هرگز بیزاریاش از شایعههای بیاساس را مخفی نكرده و تا امروز چند بار مجلههای فرانسوی را به دلیل تجاوز به حریم خصوصیاش مورد پیگرد قانونی قرار داده است. بهعلاوه، او به طفره رفتن در پاسخ به سؤالهایی كه در گفتوگوها و مصاحبههایش مطرح میشوند، شهره است. البته او یكی از حامیان محلی «گزارشگران بدون مرز» است؛ یك سازمان غیرانتفاعی كه با هدف آزادی اخبار و اطلاعات فعالیت میكند و علیه زندانی كردن و تهدید ژورنالیستهای سراسر جهان گام برمیدارد. بینوش كه در كشورهای مختلفی حامی حقوق بشر است ظاهراً در هزار بار شببهخیر نقش كاملاً مناسبی را به دست آورده است: «تحت تأثیر داستان قرار گرفتم. وقتی فیلمنامه را برای اولین بار خواندم هنوز كامل نبود. با وجود این، احساس كردم كه قانعكننده است.»
برای این گفتوگو در كافهی كلاریجِ لندن با بینوش ملاقات كردم. او برای این گفتوگو از پاریس به لندن آمد چون میخواست حمایتش از این فیلم را نشان دهد. او كه مثل همیشه ساده اما شیك بود و با كمترین آرایش كاملاً زیبا، بهتازگی از شیلی برگشته بود؛ جایی كه در فیلم سیوسه بازی میكرد كه درباره سیوسه معدنچی است كه در سال 2010، 69 روز زیر زمین به دام افتادند (او در این فیلم با آنتونیو باندراس، مارتین شین و گابریل بیرن همبازی بوده است). او سفر خوبی را پشت سر گذاشته است چون پسر بیستسالهاش رافائل (كه در دانشكدهی هنر تحصیل میكند) به دیدارش رفته و روزی را با هم سپری كردهاند. بینوش عاشق مسافرت است. او یك دختر چهاردهساله با نام هانا هم دارد. هر دو فرزندش از دیدار دوباره با او لذت میبرند ولی او هم باید با احساس گناه درونیاش دستوپنجه نرم كند، همان طور كه همهی مادران این كار را میكنند: «فكر میكنم كار كردن، شاد بودن و سهیم شدن در جهان ضروری است. ما برای همین پا به جهان گذاشتهایم. با این حال، باید برای بچههایمان هم وقت بگذاریم و به آنها توجه كنیم.» اما دوران كودكی خود بینوش سخت گذشت. چهارساله بود كه والدینش از هم جدا شدند و او و خواهر بزرگترش، ماریون، روانهی مدرسهی شبانهروزی شدند. بینوش آنجا شاد نبود و در آن شرایط بود كه بازیگری جای خانوادهای را پر كرد كه نداشت. در پانزده سالگی تصمیم گرفت تحصیلاتش در رشتهی درام را كامل كند و از این رو، با خواهرش كه هفدهساله بود به پاریس نقل مكان كردند. او روزها كار میكرد و شبها درس میخواند چون كمكی از دست والدینش برنمیآمد (مادرش معلم درام و پدرش كارگردان تئاترهای ماسكی بود). او به كمك نامزدش ابتدا در چند نقش روی صحنه رفت و سپس در چند درام تلویزیونی ظاهر شد. پس از بازی در چند نقش كوچك سینمایی از جمله در درود بر مریم (ژانلوك گدار)، سرانجام در قرار ملاقات (آندره تشینه، 1985) بازی كرد كه جایزهی بهترین كارگردانی را از جشنوارهی فیلم كن برد و او را در كانون توجه قرار داد. بینوش از تجربهها و ایدههای تازه هم استقبال میكند و دوست دارد وارد عرصههای نو شود؛ و ترس به او میگوید كه آیا در مسیر درستی قرار دارد یا نه. او دوست دارد پیرامون نتیجهی كارش و آینده نگران باشد و حتی احساس ترس كند: «وقتی بازی میكنید باید به ریشهها برگردید و از آنجا است كه میتوانید شخصیتی را بسازید. در غیر این صورت، جواب نمیگیرید چون اصل و ریشه مشخص نیست.» او هیچ تلاشی برای مخفی كردن پنجاهسالگیاش نمیكند. در هزار بار شببهخیر كمترین چهرهپردازی روی صورتش انجام شده و در نور طبیعی همهی خطوط صورتش مشخص است. او با چهرهی زنده و پرجلوهاش فوقالعاده است؛ و البته، هیچ نشانی از كمكاری یا خستگی در او دیده نمیشود.
بینوش پس از هزار بار شببهخیر در كامیل كلودل 1915 (برونو دومان، 2013)، فیلم فرانسویای درباره یك مجسمهساز كه توسط خانوادهاش به آسایشگاه بیماران روانی سپرده میشود، خوش درخشید و بازی تحسینآمیزی را به نمایش گذاشت. او سپس در واژگان و تصاویر (فرد شپیسی، 2013) با كلایو اوئن همبازی شد و در آن نقش یك نقاش را بازی كرد. همهی نقاشیهایی كه در این فیلم میبینیم كار اوست: «نقش چالشانگیزی بود چون شخصیتم دچار روماتیسم مفصلی (آرتریت روماتوئید) بود و باید با داشتن چنین بیماریای، نقاشی میكردم.» در این میان حضور بینوش در فیلم جدید گودزیلا غافلگیركنندهترین انتخاب اوست. او درباره بازی در چنین فیلم استودیویی بزرگی میگوید كه پس از بازی در نقش سخت و دشوار كلودل بیشتر از این از دستش برنمیآمده است! او در واقع تحت تأثیر نجابت گرت ادواردز، كارگردان فیلم، قرار گرفت كه میخواست احساسات واقعی را در فیلمش به نمایش بگذارد (برایان كرنستن از سریال محبوب زدن به سیم آخر همبازی او بود). اما در اصل برای پسرش بود كه بازی در این فیلم را قبول كرد چون او گودزیلا را دوست دارد: «بین ما این تقریباً مثل یك جوك است.» بینوش بازی در چنین فیلمی را «سنگینتر» میداند: «آدمهای زیادی سر صحنه حاضر میشوند و شما از خودتان میپرسید كه كار آنها چیست. در نهایت همان یك دوربین، یك كارگردان، چند خط دیالوگ و یك موقعیت است. بازی همان است اما وقتی پول كمتری در میان است، آزادی عمل بیشتری هم وجود دارد.»
معمولاً برای بینوش كسب آمادگی برای بازی در یك نقش، كار پرشور و پرهیجانی است. او برای بازی در هزار بار شببهخیر با چند ژورنالیست متخصص در امور عكاسی جنگ و اقدامات بشردوستانه ملاقات كرد و مدتی را با آنها سپری كرد؛ از جمله لینسی آداریو، فوتوژورنالیست مشهور آمریكایی، سیدسل وولد (خبرنگار نروژی مستقر در خاورمیانه) و عكاس آمریكایی زوریا میلر كه سر صحنه حاضر شد تا به «زبان بدن» بینوش كمك كند و به او نشان دهد كه چهطور با دوربین كار كند. اریك پوپ درباره بینوش میگوید: «او از آن نوع بازیگرانی است كه من شیفتهشان هستم؛ كسانی كه خودشان را كاملاً وقف داستان و فیلم میكنند. البته كار كردن با او دشوار است. در سایر فیلمهایم بیشتر كنترل اوضاع را در دست داشتم. اما این بار مجبور شدم به او اختیار عمل بدهم كه در نهایت جواب داد.» او از وسواس بینوش در آگاهی از جزییاتی حیرتزده است كه تماشاگران هرگز نخواهند دید یا هرگز از آنها باخبر نخواهند شد: «الان باید در جیبم چه چیزی باشد؟ اسم رابط طالبان در این صحنه چیست؟» پوپ میگوید كه در پاسخ به این سؤال آخر نام فردی را به بینوش گفت كه قبلاً در افغانستان با او همكاری كرده بود ولی بعد از آن بینوش شمارهی تماس او را هم خواسته و به او گفته است: «من باید این چیزها را درست بدانم. باید اسم و شمارهی او را داشته باشم چون ربكا در ذهنش این چیزها را مرور میكند.»در صحنهای از فیلم ربكا درباره عكسهایی به دختر بزرگش توضیح میدهد كه آنها را در كنگو گرفته است. ابتدا قرار بود از عكسهای پوپ در این صحنه استفاده شود اما بینوش عكسهایی - كه ماركوس بلیسدیل به او نشان داده بود - را در ذهن داشت و احساس میكرد آنها تأثیرگذارتر هستند. یكی از این تصاویر، پرترهی زنی به نام ماری بود كه بعد از بریده شدن لبها و گوشهایش توسط «ارتش مقاومت خداوند» (Lord’s Resistance Army: گروهی از جنگجویان مسیحی افراطی كه میخواهد بر اساس ده فرمان بر اوگاندا حكمرانی كند؛ این گروه در طول 25 سال گذشته بچههای زیادی را ربوده و مجبور به جنگیدن كرده است) تكوتنها رها شده بود تا بمیرد. ماهها طول كشید تا بلیسدیل بتواند ماری را (كه تحت عمل جراحی ترمیمی قرار گرفته بود) پیدا كند و از او اجازه بگیرد تا این عكسش در فیلم مورد استفاده قرار بگیرد. اما حق با بینوش بود. این عكس به دخترش – و تماشاگر – كمك كرد تا بفهمد چرا ربكا مجبور است به كارش ادامه دهد. بلیسدیل در این مورد چنین توضیح میدهد: «او بهشدت خودش را درگیر نقش و كار كرده بود. ما برای این صحنه از فیلم همكاری فشرده و نزدیكی روی دیالوگها داشتیم چون او واقعاً میخواست وضعیت كنگو را بهدرستی و دقیق توصیف كند. او خیلی با ملاحظه و سنجیده درباره ارائه و ترسیم این آدمها و مكان عمل میكرد.» بینوش حتی درباره حضور در لوكیشنهای واقعی و فیلمبرداری فیلم در افغانستان خیلی پافشاری كرد ولی در نهایت این امر به دلیل شرایط خاص آن دورهی زمانی محقق نشد و بخشی از صحنههای او در مراكش گرفته شد. بلیسدیل این طور توضیح میدهد: «متأسفانه مدت كوتاهی پس از دیدار من با بینوش، دنیای واقعی و جهان داستانی با هم تلاقی كردند و در طول انتخابات افغانستان، عكاس آلمانی، آنیا نیدرینگهاوس كشته شد و همقطارش كیتی گانن بهشدت مجروح شد. نیدرینگهاوس سومین ژورنالیستی بود كه از اواسط ماه مارس به این طرف در افغانستان كشته میشد و مخاطرههایی كه همكارانش به جان میخریدند را آشكارتر میكرد.» وقتی از بینوش پرسیدم كه با این شرایط چرا این قدر خودش را وقف این نقش و فیلم كرد چنین پاسخ داد: «میخواستم تا جایی كه میتوانم برای این فیلم انرژی بگذارم. هرچه بیشتر دل به كار بدهید بیشتر از لحاظ احساسی درگیر میشوید چون با كارتان یكی میشوید و به خاطر درك درست موقعیتها و آدمها احترام خاصی برای كسانی قائل میشوید كه واقعاً خودشان را وقف این كار كردهاند. برای آنها، كارشان تقریباً مثل یك مأموریت است.»
[شریل گارت/ تلگراف/ 26 آوریل 2014]