رمان عاشقانه اما سرشار از عناصر گوتیک دافنه دوموریه، در نگاه نخست اثری نیست که به نظر برسد در کهکشان سینمایی هیچکاک بتوان جایگاهی برایش در نظر گرفت. به عبارت دیگر ربکا نهتنها هیچکاکی نیست بلکه بیشتر شبیه به آثار آگاتا کریستی است: قاتل کیه؟!... پس در اینجا بهتر است ابتدا به داستانی که هیچکاک به فیلم برگردانده توجه کنیم: دختری سادهدل (جون فونتین) که هرگز نامش در فیلم ذکر نمیشود، در مونت کارلو به عنوان ندیمهی خانم هوپر (فلورانس بیتس) با ماکسیم دووینتر (لارنس الیویر) که همسرش را از دست داده، آشنا میشود. آن دو به هم دل میبندند و دو هفته بعد عروسی میکنند. این زن جوان و خام، پا به درون قصر ماندرلی میگذارد، جایی که خانم دانورز (جودیت اندرسن) معتقد است که بهتمامی در تسخیر روح همسر درگذشتهی ماکسیم، ربکا، قرار دارد. بانوی جوان بهتدریج به این اعتقاد میرسد که ماکسیم همچنان عاشق ربکا است. او متوجه میشود شوهرش به خاطر مسائل جزیی نسبت به او با عصبانیت رفتار میکند. خانم دانورز به او اجازه نمیدهد خودش باشد و دائماً تصویری از ربکا را پیش روی او قرار میدهد. سرانجام راز مرگ ربکا برملا میشود. او به دلیل ابتلا به سرطان خودش را از بین برده است. خانم دانورز که تاب شنیدن حقیقت درباره ربکا را ندارد، ماندرلی را به آتش میکشد.
هیچکاک روی سه شخصیت اصلی تمرکز میکند؛ مثلثی بهتمامی معیوب که یک ضلع آن یعنی ماکسیم، تقریباً در تمام طول داستان از معرکه دور میماند. او بیشتر سر در درون دارد. انگار جای دیگری است (الیویر این نقش را با درخشش بازی میکند. او در تمام طول فیلم حواسش جای دیگری است). ضلع دیگر بانوی جوان قصر، خانم دووینتر دوم است: زنی بیدستوپا هرچند خوشقلب اما بدون اعتمادبهنفس (مدرک جرمی که هیچکاک در برابر منتقدان طرفدار زنان از خود به جای میگذارد). زنی که نه خودش که سیر طبیعی داستان، گرهی وجود موجودی مانند ربکا را برایش باز میکند (یک پرسش: آیا دلیل واقعی علاقهی ماکسیم به او همین بیدستوپا بودنش نیست؟ در انتهای داستان مشخص میشود که ماکسیم در برابر جذبه و اتوریتهی ربکا تسلیم بوده است). ضلع سوم ماجرا یعنی خانم دانورز کاملاً مجذوب ربکا است. ربکا همه چیز او است. او مردنش را باور ندارد. ربکا برای او زنده است... اما داستان ربکا دائماً در میان زندهها و مردهها در رفتوآمد است. در واقع ربکا بیشتر داستان مردگان است. ربکا روی سه زندگی اثر گذاشته است. طبیعی است که زندگی ماکسیم و خانم دانورز تحت تأثیر زندگی و مرگ ربکا قرار داشته باشد. آنها با او در ارتباط بودهاند. اما زندگی بانوی جوان قصر چهطور؟ به نظر میرسد با این وجود که او ربکا را ندیده است اما زندگیاش بهشدت تحتالشعاع زندگی و مرگ ربکا قرار دارد. مرگ آن قدر راز و رمز دارد که هر کسی پای به جهان مردگان میگذارد، هالهای از چنین رازورمزی دور خودش تنیده میشود. ربکا نیز از این قاعده مستثنا نیست. هرچند زندگیاش سراسر دورغ و ریا باشد؛ باز هم وقتی از این جهان درمیگذرد، گویی گناهانش پاک شده و انگار جز خوبی از او صادر نشده است. مصداق افراطی چنین باوری خانم دانورز است. انگار او مانند گرگوار سامسا اصولاً به موجود دیگری بدل شده است. او تقریباً چیزی شبیه به مادر نورمن بیتس است. مادر نورمن مرده است اما انگار روحش در جسم نورمن به حیاتش ادامه میدهد. وقتی ماریون کرین در دفتر هتل با نورمن حرف میزند و از او میخواهد مادرش را بفرستد «جایی»، مادر نورمن حاضر است و تمام حرفهای او را میشنود. در سکانس بعد این مادر نورمن است که ماریون را میکشد. اما او آن قدر زیرک هست که چیزی را به گردن نگیرد. در انتهای فیلم صدای مادر را میشنویم که همه چیز را به گردن نورمن میاندازد و «وانمود» میکند که حتی نمیتواند پشهای را از روی دستش (دست نورمن) کنار بزند. سلطهی مردگان بر دنیای زندگان یکی از تماتیکهای هیچکاکی است (در شمال از شمال غربی جرج کاپلان اصلاً وجود خارجی ندارد؛ در پنجرهی عقبی همسر ریموند بار با اینکه کشته شده اما حضورش تمام فیلم را تحتالشعاع قرار داده است؛ در سرگیجه حضور مادلین چنین است. او به جهان مردگان رفته اما اسکاتی این را باور ندارد و میخواهد او را به جهان زندگان بازگرداند. این بازگشت معادل مرگی جاودانه برای جودی بارتن است. حالا مادلین در جهان مردگان آرام میگیرد. در دردسر هری جنازهی هری چنین جایگاهی دارد. هری مرده است اما هر بار که یکی از شخصیتهای فیلم سعی دارد از عواقب مرگ او برکنار باشد، مثل این است که دردسر هری هر بار از سر گرفته میشود. دکتر ادواردز در طلسمشده مرده است اما دکتر جان بالنتاین هویت او را به خودش منتسب کرده است. در واقع او را زنده کرده است).
آیا رابطهی ربکا و خانم دانورز نمودی از مادر نورمن و خود نورمن نیست؟ در تمام طول فیلم، ربکا را «زنده» نمیبینیم. مادر نورمن را هم نمیبینیم.تنها تابلویی از ربکا را میبینیم و یک بار هم مادر نورمن را میبینیم (تابلویی از مادر. بعدها پی میبریم که نورمن در قالب مادر فرو رفته است). سرانجام وقتی حقیقت برملا میشود، خانم دانورز تاب و توان ایستادگی در برابر آن را ندارد و خودش و ماندرلی (تجلیگاه ربکا) را به آتش میکشد. نورمن نیز تاب و توان حقیقت را ندارد. وقتی حقیقت «آفتابی میشود» نورمن بهتمامی «به تاریکی فرو میرود.» خیال (ناحقیقتی که لباس حقیقت بر تن میکند) تاب حقیقت (روشناییِ آشکارکنندهی تاریکی) را ندارد. مرگ خانم دانورز مانند به تاریکی فرو رفتن موقتی تباهی است. رگهای از تباهی همیشه باز میگردد. چه تضمینی وجود دارد که بانوی جوان ماندرلی برای همیشه از شرّ ربکا و خانم دانورز خلاص شده باشد. آیا این زن جوان دارای اعتمادبهنفس شده است که توانایی مقابله با وجه تاریک وجود را پیدا کرده باشد؟ فیلم چنین چیزی به ما نمیگوید. او همچنان به ماکسیم «متکی» است. یک مرد باید حامی او باشد. اگر طرفداران نقد معطوف به زنان به این دیدگاه ایراد نمیگرفتند، شاید میشد به این دیدگاه پرداخت که چرا زنان در رویارویی با وجه تاریک وجود خویش یا هجوم هر عامل روانی دیگر، همواره به یک حامی محتاجاند. چه در عالم واقع و چه در عالم سینمای کلاسیک، مردان (فارغ از این که اصولاً به معنای واقعی کلمه، حامی مناسبی هستند یا نه) از زنان حمایت میکنند. احتمالاً برای یافتن دلایل بیشتری، باید در فرصتی دیگر این بحث را در سینمای کلاسیک پی گرفت.