دکتر استرنج لاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب اتم عشق بورزم (1964) Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb کمدی سیاه کوبریک در هجو سردمداران آمریکا و شوروی سابق است که دست به دست هم دادهاند تا دنیا را کن فیکون کنند و در این میان هیچ کسی و هیچ چیزی جلودار آنها نیست. یک ژنرال مخبط آمریکایی به اسم جک قصاب (که نامش تقریباً مترادف همان اصغر قاتل است) که فرماندهی یک پایگاه نظامی آمریکا است، از سوی روسها علامتی به نشانهی حمله به ایالات متحده دریافت میکند. او به خدمهی یکی از بمبافکنهایش که حامل بمب اتمی است، اعلام حمله به خاک شوروی میکند. رییسجمهور آمریکا دستبهدامن رهبر شوروی میشود تا این غائله را بخواباند اما دیر شده است. بمبافکن قطعاً به هدفش در خاک شوروی اصابت خواهد کرد و دنیا برباد خواهد رفت.
کوبریک به شکلی دقیق آدمهایی فرضی را که ممکن است روزی روزگاری زمین را نابود کنند، در کنار هم به تصویر کشیده است. تقریباً هیچیک از اهمیت کاری که قرار است از وقوع آن جلوگیری کنند آگاه نیستند: ژنرال اصغر قاتل! (استرلینگ هایدن) که تنها در گوشش خواندهاند که باید کمونیستها را قلعوقمع کرد و ایالات متحده را از شر کمونیسم نجات داد. در ذهن بچهگانهی او هرگز نمیگنجد که به خاک مالیدن پوزهی روسها به چه قیمتی انجام خواهد شد. عقل ژنرال تارگیدسن (جرج سی. اسکات) کمتر از دیگران پارهسنگ برنمیدارد. او بیش از که به فکر نجات کرهی زمین باشد به فکر گرفتن مچ سفیر شوروی در اتاق جنگ است که یواشکی از این اتاق عکس برمیدارد و جاسوسیاش را میکند. رییسجمهور آمریکا (پیتر سلرز، که در این فیلم در سه نقش ظاهر میشود) سرگرم چکوچانه زدن با رهبر روسها است. او هم حاضر است به روسها باج بدهد و در برابرشان کوتاه بیاید، و هم به آنها میپرد و ژست متفکر بودن درمیآورد. انگار او جان اف. کندی است که همواره دربارهی موشکهای شوروی در کوبا، در حال چانه زدن با خروشچف بود. دکتر استرنج لاو (پیتر سلرز) یک آرمانگرای معکوس است که تیک عصبیاش سلام هیتلری است. دیگران هم دستکمی از بقیه ندارند. کوبریک با زبان بیزبانی به ما میگوید که نگاه کنید حفظ کرهی زمین به دست چه دیوانگانی افتاده است. خوب که به نقش مخرب روسیه و قلدری آمریکا در تحولات اوکراین توجه کنیم؛ میبینیم اثر پیشگویانهی کوبریک در 51 سال پیش، هنوز چهقدر تازه است.
ژنرال تارگیدسن در جایی از فیلم سعی دارد رییسجمهور را قانع کند که بگذارد بمبافکن آمریکایی به کار خودش ادامه دهد. در این صورت افتخار نخستین حملهی اتمی به شوروی نصیب آمریکا میشود و در این میان «فقط» چند میلیون آمریکایی کشته میشوند. سرگرد کینگ کنگ (اسلیم پینکز) که فرماندهی بمبافکن است؛ یک کلاه کابوی سرش گذاشته و هنگامی که همراه بمب اتمی به پایین سرازیر میشود، طوری روی بمب نشسته که انگار سوار یک اسب وحشی شده است. از لحظهای که به او مأموریت حمله به شوروی داده میشود، انگار او دیگر در این دنیا وجود ندارد. مانند آدمهای مسخشده یا هیپنوتیسمشده، فقط و فقط به نابودی شوروی فکر میکند. کوبریک با روانشناسی آدمهایی مانند کینگ کونگ و ژنرال اصغر قاتل! در واقع اشاره دارد به دوران سیاه مککارتیسم در آمریکا. اگر خوب دقت کنیم بهوضوح میتوان دید که آمریکا چه در نژادپرستی (در زمانی نهچندان دور، آبخوری سیاهان از سفیدها جدا بود) و چه در کمونیسمهراسی، سنگتمام گذاشته است! سالها آمریکاییها را از شبح سرخی ترساندند و بر آنها حکم راندند. غافل از اینکه این شبح پوسیده چه بهسادگی فرو ریخت. کوبریک بی آن که بخواهد به شعار سیاسی متوسل شود، به شکل باورپذیری از حماقت سردمدارانی حرف میزند که سرنوشت میلیونها نفر در کف دستان بیکفایت آنها قرار گرفته است. سردمدارانی از شرق و غرب این عالم که تنها تا جلوی بینیشان را میتوانند ببینند. سردمدارانی که نیروی نظامیشان را بهگونهای عمل آوردهاند که نتوانند عقل خود را به کار بیندازند. نگاه کنید به زمانی که نیروهایی بیرون از پایگاه هوایی برای توقف ژنرال قاتل آمدهاند و سرهنگ مندراک (باز هم با بازی سلرز) پولخرد برای تلفن زدن به مافوقش را ندارد (تمام خطوط تماس به دستور ژنرال قاتل قطع شدهاند). یک دستگاه سکهای کوکاکولا آنجا است. فرماندهی نجات ابا دارد به این دستگاه شلیک کند تا برای تماس سرهنگ پولخرد فراهم شود. او میترسد کمپانی کوکاکولا به خاطر خراب کردن دستگاه نوشابه فروش از او شکایت کند. بخش اعظم فیلم در تالار جنگ میگذرد و صرف جدلهای بی سروته میشود. صرف التماس رییسجمهور آمریکا به طرف روسی. از سوی دیگر شخصیت دکتر استرنج لاو را داریم که از نظر کوبریک ادامهی منطقی نازیسم در بدنهی سیاسی و نظامی آمریکا است. او دائماً دچار تیک میشود و دوباره خودش را جمعوجور میکند. در سکانسی دست مصنوعی او سرانجام بیخ گلوی او را میگیرد. آیا قاتل سرانجام قربانی اعمال خود خواهد شد؟ پایان فیلم کوبریک چنین سرنوشتی را نشان میدهد.
کوبریک در انتهای فیلم بی آن که بخواهد بیخود و بیجهت پایان خوشی برای این بحران رقم بزند، با تلخی هرچه تمامتر نشان میدهد که این حماقتهای خندهدار اصلاً «هپیاند» ندارند. یک دیوانه سنگی به درون چاه انداخته و صد دیوانهتر از خودش بالای چاه توی سر و کلهی هم میزنند و عاقبت بمب بر روی شوروی انداخته و منفجر میشود. آهنگ «ما دوباره همدیگر را خواهیم دید» با صدای ورنا لین بر روی تصاویر انفجار بمب اتمی شنیده میشود. ما دوباره همدیگر را خواهیم دید؟ کجا؟ دیگر زمینی وجود ندارد که بشود برای دیدار دوباره قرار گذاشت. این آهنگ یکی از پرطرفدارترین آهنگهای جنگ جهانی دوم بود. سربازان هنگام رفتن به جنگ این آهنگ را زمزمه میکردند. طنین این آهنگ بسیار خوشبینانه است. حکایت از بازگشت سربازان از جنگ را میدهد. سربازانی که شاید هم خودشان و هم خانوادههایشان میدانستند بازگشتی در کار نیست. شنیدن چنین آهنگی در پایان فیلم کوبریک، طنین دیگری دارد. ژنرالی مخبط فرمان بمباران شوروی را میدهد. شورویها موشکهای خودکاری در اختیار دارند که به محض احساس خطر حمله به شوروری، فعال شده و به طور خودکار به سوی آمریکا شلیک میشوند. یک مشت آدم احمق در تالار جنگ آمریکا نشستهاند و سر خود را به بلاهتهایشان گرم کردهاند. ژنرال تارگیدسن که پیداست خودش را عاقلترین فرد این جمع پریشان میداند، با سفیر شوروی درگیر میشود تا پتهی او را روی آب بیندازد. رییسجمهور باهوش آمریکا جملهی درخشانی را به زبان میآورد: «آقایان! شما حق ندارید اینجا با هم بجنگید... اینجا اتاق جنگه!»