برتران تاورنیه نویسنده و کارگردان مطرح سینما است که فیلم قبلیاش شاهزادهی مونپنسیه (2010) داستان عاشقانهای بود که ماجراهایش در سدهی شانزدهم روی میداد. او که کمدی جدیدش با عنوان Quai d'Orsay (نام وزارت امور خارجهی فرانسه و خیابانی که این وزارت در پاریس در آن واقع شده است) از ماه نوامبر در فرانسه به نمایش عمومی درآمده، فعالیتهای مطبوعاتی هم انجام میدهد و نویسنده و مؤلف چند کتاب هم هست؛ از جمله «50 سال سینمای آمریکا» (با همکاری ژانپیر کورسودو) و مجموعهای از گفتوگوها که در دههی 1960 با کارگردانهای هالیوودی انجام داده است. او در حوزهی مطبوعات همکاری تقریباً ثابتی با نشریههای «فیلم کامنت»، «پوزیتیف» و «لا کروی» دارد.
با اینکه سالهاست لیو مککری و آثارش را دوست دارم اما مثل خیلی از دیگر سینمادوستان فرانسوی، راهی برای فردا بساز، 1937 (Make Way for Tomorrow) را تقریباً دیر کشف کردم. ما پیش از این فیلمهای لورل و هاردی او، سوپ اردک دوستیداشتنیاش، بهترین فیلمهای برادران مارکس و کلاسیک فوقالعادهی حقیقت وحشتناک را از او دیدهایم و در برابر مخالفان عاشقانهی بهیادماندنی ایستادگی کرده بودیم (من حتی میتوانم از فیلم پسرها دور پرچم جمع شوید! دفاع کنم که پنج بار پشتسرهم آن را تماشا کردم و بعد تا سه دهه جرأت نکردم به آن نزدیک شوم و دوباره تماشایش کنم!).
دلمر دیوز اولین کسی بود که شنیدم از راهی برای فردا بساز بهگرمی استقبال کرد و در اوایل دههی 1960 باعث شد تا ما فیلمی را کشف کنیم که هنوز در فرانسه به نمایش عمومی درنیامده بود. دیوز در فیلم رابطهی عاشقانه و بازسازیاش عاشقانهی بهیادماندنی (که شامل صحنههایی از نسخهی اصلی میشود که از آن حذف شده یا هرگز فیلمبرداری نشده بودند) همکار فیلمنامهنویس مککری بود. او راهی برای فردا بساز را یکی از شاهکارهای مککری، یکی از بزرگترین فیلمهای آمریکایی تاریخ سینما و یکی از نادیدهگرفتهشدهترین فیلمها میدانست. از این رو تحسین و ستایشی که نثار این فیلم میکرد بیپایان بود. او با شور و حرارت دربارهی هیجان و شدت احساسی فیلم، بهخصوص سی دقیقهی پایانی آن، صحبت میکرد. دیوز تأثیر احساسی این فیلم را با فیلمهای صامت فرانک بورزیگ مقایسه میکرد.
چند سال بعد سیدنی باچمنِ تهیهکننده و فیلمنامهنویس به من گفت که راهی برای فردا بساز محبوبترین فیلم مککری در کارنامهاش بود؛ فیلمی که به او اجازه داد تا انتقامش را از هری کوئن، رییس کمپانی کلمبیا پیکچرز بگیرد. ظاهراً هنگام فیلمبرداری حقیقت وحشتناک هر وقت مککری دربارهی بودجهی باقیمانده سؤال میکرده یا از جدول زمانبندی عقب میافتاده، کوئن در نهایت بیرحمی شکست تجاری این فیلم را به او یادآوری میکرده است. مککری پس از اکران موفق حقیقت وحشتناک طوری رفتار میکند که کوئن فکر کند او قراردادش با کلمبیا را تمدید خواهد کرد. اما یک روز پیش از امضای قرارداد جدید، مککری یک آگهی تبلیغاتی را در نشریهی «ورایتی» منتشر میکند که خبر امضای قرارداد همکاریاش با کمپانی RKO برای ساخت فیلم راه خودم را میروم (1944) را به طور رسمی اعلام میکند.
جان فورد و ژان رنوار هم به یک اندازه از این فیلم تعریف و تمجید میکردند. وقتی پیر ریسیان سرانجام در اواسط دههی 1960 این فیلم را به همراه Ruggles of Red Gap (مککری، 1935) که پیدا کردنش به همان اندازه سخت بود و همان قدر نادیده گرفته شده بود، در فرانسه پخش کرد که من هم با او در اکران فیلم مشارکت داشتم، رنوار هم متن کوتاه پرشور و شوقی نوشت تا به تعریف و تمجیدهای پیشین فورد، ارنست لوبیچ و دیوز اضافه کنیم.
همسر سابقم، کولو اوهاگن زیرنویسهایی از برنارد آیزنشیتز را آماده کرد. به یاد دارم که او وقتی نوشتههای این مورخ را تایپ میکرد، همین طور اشک میریخت. او هنوز تحت تأثیر عواطف و احساسات عمیق فیلم بود که او را کاملاً در بر گرفته بود.
با وجود استقبال گرم منتقدان، فیلم در گیشه به فروش چندانی دست نیافت و شکست خورد. ما از منتقدان درخواست کرده بودیم که داستان فیلم را لو ندهند و با یافتن یک شیوهی ادبی به توصیف لحن احساسی فیلم بپردازند؛ اما کو گوش شنوا. خط داستانی فیلم که دربارهی زوج کهنسالی بود که خانهشان را از دست میدهند و بچههایشان آنها را از هم جدا میکنند و در نهایت به خانهی سالمندان میفرستند، لو رفت و تأثیر مثبت تحسینهای منتقدان را از بین برد.
وقتی ریسیان نسخهی درخواستی فیلم را از ایالات متحده تحویل گرفت، بلافاصله آن را به من نشان داد. هرگز حیرت و شگفتی که دچارش شدم را فراموش نمیکنم. آن نمایش یکی از بهترین و فوقالعادهترین لحظههای زندگیام در آن دهه را رقم زد. مککری تقریباً به گونهای معجزهآسا و اعجابآور توانسته است از احساساتگرایی و ابتذال ذاتی چنین موضوعی پرهیز کند و علاوه بر آن از دلسوزی بیمورد و ناخوشایند، و موعظهگری خودپسندانه و اخلاقگرایانه فاصله بگیرد. همهی اینها باعث شد تا من سر جای خودم خشک بشوم، انگار تیری مرا به صندلی دوخته بود و نوکش همین طور قلبم را میلرزاند. در چهل سالی که از آن دوران میگذرد هر بار به تماشای فیلم نشستم دوباره همان احساس مشابه را تجربه کردم. این همان احساسی است که هنگام تماشای آسمان هفتم بورزیگ یا داستان توکیو یاسوجیرو ازو هم به من دست داد و آن را تجربه کردم. درست مثل این دو فیلم، مککری هم بلافاصله میفهمد که دقیقاً چه فاصلهای را باید با شخصیتهایش حفظ کند. ما همیشه در میان شخصیتهای فیلم هستیم، موقعیتهای آنها را میفهمیم و همهی تجربههایشان را احساس میکنیم اما در عین حال، مککری به اندازهای ما را دور نگه میدارد که میتوانیم شاهد نقاط ضعف و اشتباههای احمقانهی آنها (چه مضحک و چه جگرسوز) باشیم. مککری مثل بورزیگ از شوخطبعی و کمدی واکنشهای غیرمنتظرهی خاص استفاده میکند تا دامهای ملودرام را از کار بیندازد. البته بازیهای درخشان و تماشایی ویکتور مور و بیولا باندی (که احتمالاً بهترین بازیهای کارنامههایشان است) هم کمک شایانی به موفقیت فیلم مککری کرده است.
تماشاگر در طول تماشای راهی برای فردا بساز بارها به خنده میافتد؛ خندههایی که تأثیر احساسی فیلم را ده برابر میکنند. ما میخندیم ولی دلمان میسوزد. مککری متخصص بزرگ و برجستهی چنین تغییراتی در لحن و حالوهوای فیلم است، همان طور که در فصلهای خاصی از رابطهی عاشقانه و البته فصل «نطق گِتیزبرگ» در Ruggles of Red Gap شاهدش بودیم. درست مثل بخشهای خاصی از آثار چخوف که بدون هشدار و با تغییرپذیری ناگهانی اما ملایم از خنده به گریه میرسیم؛ مثل زندگی، وقتی که میدانیم و بلدیم که چهطور شاهدش باشیم و وفادارانه آن را به پردهی نقرهای منتقل کنیم.