نوا بامباک بیش از بیست سال است که فیلم میسازد و در این مدت برای خودش به بیان سینمایی متمایزی در سینمای آمریکا دست پیدا کرده است. داستانهای او به نیویورکیهای عصبانیای میپردازند که ذهنشان مملو از لحظههای خاطرهانگیزی از خودمحوریها و رودرروییهای از سر خودشیفتگیشان است.
اما بامباک یکشبه فیلمساز نشد. او بهمرور زمان و از تماشای سایر فیلمهای سینمایی بسیار آموخت. او که توسط پدری رماننویس به نام جاناتان بامباک و مادری منتقد سینما به اسم جرجیا براون پرورش پیدا کرد، انگار در میان سینما بزرگ شد؛ و این موضوعی بود که نقش اساسی در شیفتگی او به این رسانه بازی کرد.
این فیلمساز 48 ساله (که در کشورمان بیشتر با فرانسیس ها/ 2012 و نامزدی اسکارش برای فیلمنامهی اریژینال ماهی مرکب و وال/ 2005 شناخته میشود) کمتر از یک ماه پیش بود که در جریان حضور و گفتوگویش در انجمن فیلم مرکز لینکلن، به بعضی از مهمترین فیلمهایی اشاره کرد که روی او تأثیر گذاشته و وی را شیفتهی سینما کردهاند. کمپانی «نتفلیکس» بهتازگی جدیدترین فیلم بامباک با عنوان داستانهای مایروویتز (جدید و منتخب) را عرضه کرده است.
جنبش «برتهای سینما»
بامباک در سال 1969 متولد شد و در زمرهی سینماروهایی قرار گرفت که تحت تأثیر نسل و جنبش «برتهای سینما» (از اواخر دههی 1960 تا 1980) بودند؛ گروهی از فیلمسازان جریان اصلی (شامل فرانسیس فورد کوپولا، جرج لوکاس، جان میلیوس، برایان دیپالما، استیون اسپیلبرگ، پل شریدر و...) که فیلمهای استودیویی مهمی را در یک دوران گذار و تحول در تاریخ هالیوود، تولید کردند. بامباک در این خصوص میگوید: «من از دوران جنگهای ستارهای هستم. هفتساله بودم که فیلم روی پرده سینماها رفت و در واقع من با آن بزرگ شدم. در آن سنوسال میخواستم همه جور فیلمی بسازم.» او که یکی از طرفداران پروپاقرص استیون اسپیلبرگ هم بود، این طور ادامه میدهد: «من میتوانستم به تماشای همهی این فیلمها بنشینم، البته بجز آروارهها که اجازه نداشتم آن را تماشا کنم. این فیلمها برای من خیلی بامعنی بودند... ای.تی. فیلم محبوبم بود.»
خورگی و شیفتگی بامباک به سینما در اواخر دههی 1980 و اوایل 90 به اوج خودش رسید؛ زمانی که او برای اولین بار با چهرهی بزرگ دیگری از دههی 1970 مواجه شد و او را کشف کرد: مارتین اسکورسیزی. او میگوید: «شما هم مثل هر کس دیگری با قرعهی شانس خودتان مواجه میشوید؛ مثل اینکه سینمادوستان از هم میپرسند اولین فیلم جیمزباندیات کدام بود؟ یا اولین فیلمی که از اسکورسیزی دیدی چه بود؟ من سلطان کمدی را دیدم و سپس بعد از وقت اداری و رنگ پول. اینها فیلمهای من از اسکورسیزی بودند. البته که بعدش سایر فیلمهای او را هم تماشا کردم.»
این روزها احتمالاً فیلمساز محبوب بامباک از آن دوران، برایان دیپالما است که سوژهی مستندی با نام دیپالما هم شد که بامباک سال گذشته آن را با همکاری جِیک پالترو ساخت. او با اشاره به دوران کودکیاش میگوید: «من دوست برایان هستم ولی نمیتوانستم در آن سنوسال فیلمهایش را تماشا کنم. اجازه نمیدادند به تماشای آماده برای کشتن (1980) یا انفجار (1981) بنشینم. این فیلمها را بعداً دیدم. اولین فیلمی که از دیپالما دیدم، قالتاقها (1986) بود؛ یک کمدی عجیبوغریب.» به هر حال درام گنگستری تمامعیار دیپالما با نام تسخیرناپذیران در سال 1987 روی پردهی سینماها رفت که زمان مناسبی برای بامباک جوان بود: «خوششانس بودم که این فیلم را زمانی ساخت که میتوانستم آن را تماشا کنم. با اینکه والدینم میگفتند «کمتر دیپالمایی است» برای من تجربهی فوقالعادهای را رقم زد.»
کمدی آمریکایی
بامباک یکی از طرفداران پروپاقرص کمدی سال 1979 استیو مارتین با نام احمق بود اما چون درجه نمایشیاش «آر» بود نتوانست در زمان اکران آن را تماشا کند. این مشکلی بود که بارها درباره کمدیهای مختلف برای او تکرار شد: «وقتی بچه بودم اجازه نداشتم فیلمهای درجه نمایشی «آر» را ببینم. همین طور نمیتوانستم شبها بیدار بمانم و برنامه زنده شنبه شب را تماشا کنم. به هر حال در ادامه شیفتهی هر فیلمی شدم که بیل موری، استیو مارتین یا چوی چیس در آن حضور داشتند... اما چون والدینی بهاصطلاح خورهی فیلم داشتم، کوشیدم این علاقه و سودمندیاش را برای خودم به مؤلفههای سینمایی بدل کنم. کارم را با ایوان ریتمن و هارولد رمیس آغاز کردم و سعی کردم با والدینم وارد بحث شوم.»
وودی آلن
داستانهای پرگفتوگوی بامباک درباره نیویورکیهای روشنفکر سالهاست با آثار وودی آلن مقایسه میشود. پس شگفتانگیز نیست که او در طول سالهای دانشکده بهشدت تحت تأثیر این فیلمُساز بزرگ بوده است. او حسابی شیفتهی منهتن (1979) شد و بهضرورت، کاوش در بقیهی آثار آلن را شروع کرد: «من زلیگ (1983) و برادوی دنی رز (1984) را دیدم چون قبل از آن فرصت تماشایشان را از دست داده بودم. وقتی فیلمهای وودی آلن را تماشا میکردم آشکارا با آنها ارتباط میگرفتم که فکر میکنم خاستگاه بروکلینیام، در این برقراری ارتباط با جهانهای داستانی آلن نقش مؤثری داشت.»
ماکس افولس
اما بامباک بین صحبتهایش درباره کمدیها از منبع الهام دور از ذهنی هم نام برد: فیلمساز آلمانی ماکس افولس که بیشتر با ملودرامهایش در اوایل دههی 1950 شناخته میشود. بامباک به طور ویژه از نامههایی از یک زن ناشناس (1948) و گوشوارههای مادام... (1953) به عنوان منابع اصلی الهامش نام برد و گفت: «این فیلمها کمدی نیستند و آثار جدیای به شمار میروند. اما کارگردان به گونهای سراغ این فیلمها رفته است که انگار کمدی بودهاند! در واقع فکر میکنم این فیلمها چندان تفاوتی با آثاری ندارند که ارنست لوبیچ جلوی دوربین میبُرد.» او در مورد گوشوارههای مادام... به صحنهای اشاره میکند که برایش بهیادماندنی است: «در صحنهای در اپرا، زن گوشوارهاش را گم میکند و آنها دائم از سالن خارج و دوباره به آن وارد میشوند. در این میان، دو نفر بیرون سالن نشستهاند که باید بلند شوند و در را باز کنند. همین شخصیتهای فرعی و اتفاقی که دائم از جایشان بلند میشوند، جذابیت خاصی پیدا میکنند؛ اما در عین حال لحظهای جدی و پرتنش برای ازدواج زوج اصلی داستان شکل میگیرد؛ با وجود این، کارگردان این صحنه را طوری فیلمبرداری کرده است که انگار صحنهای از یک فیلم کمدی است.»