
یك فیلمساز برای این كه نگذارد میل و توجه ما نسبت به فیلمش از دست برود از چند تمهید و تكنیك استفاده میكند كه بیشتر آنها به تعلیق ربط پیدا میكنند. این عناصر كنجكاوی ما را تشدید میكنند و این كنجكاوی یا به این شكل تحریك میشود كه پیشاپیش از مسائلی در فیلم باخبر هستیم و یا ممكن است كه ناگهان در پایان شگفتزده شویم. فیلمساز اطلاعاتی را از ما پنهان میسازد كه ممكن است جوابگوی پرسشهای دراماتیك داستان فیلم باشند یا برخی پرسشها را بیجواب میگذارد و به این ترتیب به ما انگیزه میدهد تا دائماً با جریان فیلم همراه باشیم. كوئنتین تارانتینو در حرامزادههای بیآبرو (2009) با شروع خارقالعادهی فیلم، كاری میكند كه تماشاگر چشم از فیلم برندارد و درگیر تعلیق چند جانبهی آن بشود.
پویایی
اگر داستانی قرار است جذاب باشد، باید عناصر پویایی در آن به چشم بخورد. داستانها هیچگاه ایستا نیستند و اگر بنا باشد داستانی ارزش روایت كردن را داشته باشد، به نوعی پویایی و تغییر باید به آن راه پیدا كند. البته پویایی صرفاً محدود به كنشهای فیزیكی مانند پرواز كردن، تعقیب و گریز، جدال دونفره و مبارزههای بزرگ نیست. پویایی میتواند در فیلمی درونی، روانشناسانه یا عاطفی باشد. در مجموعه فیلمهای جنگ ستارگان، آخرین بازماندهی موهیكانها (1992) و مجموعه فیلمهای ایندیانا جونز پویایی بیرونی و فیزیكی است. مثلاً در ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین (2008) عملاً نمیتوانیم فكر كنیم كه چه اتفاقی رخ میدهد. در سرتاسر فیلم مبهوت هستیم و تحت تأثیر تنشهای شدید فیلم قرار داریم. در فیلم در حالوهوای عشق (2000) ساختهی وونگ كاروای و ستارهی سوزان (2009) به كارگردانی جین كمپیون، پویایی داستان ذهنی و عاطفی است. در هر دو نوع یاد شده شاهد تغییر و حركت و پویایی هستیم. داستانهایی با پویایی درونی نیاز به تمركز بیشتری از سوی مخاطبان دارند و از نظر سینمایی، دشوارتر میشود با آنها روبرو شد اما موضوعهای ارزشمندی دارند و نسبت به فیلمهایی كه بر كنشهای بیرونی و فیزیكی تأكید میكنند؛ آثار هیجانانگیز و جذابی هستند.
یك داستان خوب، هم ساده است و هم پیچیدهداستان یك فیلم خوب، باید آنچنان ساده باشد كه بتوان به زبان سینما بیان و جمعوجورش كرد. نظر ادگار آلنپو این بود كه داستان كوتاهی را میتوان به فیلم برگرداند كه ظرفیت خوانده شدن در یك نشست را داشته باشد. تجربهی تماشای یك فیلم، كمتر از خواندن یك كتاب ما را خسته میكند و نهایت زمان نشستن در یك سالن برای تماشای یك فیلم حداكثر دو ساعت است. تنها فیلمهای درجه یك از این قاعده مستثنی هستند و تماشایشان ما را خسته نكرده و حواسمان را پرت نمیكند. بنابراین، كنش داستانی یا درونمایه معمولاً باید آنچنان فشرده شده و وحدت ساختاری واحدی پیدا كند كه در حدود دو ساعت همه چیز داستان روایت شود. در بسیاری موارد، درونمایهی ساده و محدودی مانند آن چه كه در فیلم 8 مایل (2002) میبینیم كه بخشی از زندگی شخصی یك فرد را زیر ذرهبین میگذارد؛ برای سینما مناسبتر است تا داستانی كه دورههای مختلفی را مثل تعصب (1916) ساختهی دیوید گریفیث در بر میگیرد و در جستوجوی درونمایهای است كه انتها ندارد. عموماً یك داستان باید آنقدر ساده باشد كه بتوان آن را در وقت معینی روایت كرد.
البته در چهارچوب این محدودیتها، داستان خوب باید به نوعی پیچیدگی نیز داشته و دستكم با علایق و سلایق ما همخوانی داشته باشد. اگرچه یك داستان خوب میتواند در نهایت، تأثیرگذار باشد اما باید جاهایی ما را شگفتزده كند یا دستكم ماهرانه و دقیق روایت شده باشد كه بعد از گذشت یك ساعت از داستان، باعث نشود كه هوس كنیم سالن را ترك کنیم. پس، یك داستان خوب معمولاً چیزی را برای پایان نگه میدارد یا تا لحظهی آخر اهمیتش را حفظ میكند.
افزودن عناصر تازهای به طرح داستان، ممكن است باعث شوند كه شك كنیم آیا با پایان شگفتانگیزی روبرو خواهیم شد یا نه، خصوصاً اگر چنین عناصری، یك پایان عجیب معجزهواری برای فیلم رقم بزنند یا زیاده از حد پای تصادف و شانس را وسط بكشند.
یك پایان شگفتانگیز میتواند قدرتمند باشد و باورپذیر باشد، به شرطی كه طرح داستانی ما را برای دیدن چنین پایانی آماده كرده باشد و زنجیرهی علت و معلولی، ذهن خودآگاه ما را به سوی خودش جلب كند، مانند آنچه كه در حس ششم (1999) شاهدش هستیم. نكتهی مهم آن است كه تماشاگر هیچ وقت حس نكند فریبش دادهاند یا او را احمق فرض كردهاند و با استفاده از یك پایانبندی شگفتانگیزش سرش را كلاه گذاشتهاند. بیننده باید در انتهای فیلم به یك بینش برسد. چنین بینش و بصیرتی، تنها موقعی اتفاق میافتد كه پایانبندی شگفتانگیز یك فیلم، توقعاتی را برآورده كند كه طرح داستانی پیش از آن پی افكنده است (كه اغلب به این كار «پیشبینی» گفته میشود.)
یك طرح داستانی خوب آنقدر پیچیده هست كه ما را در شك و دودلی نگه دارد ولی آنقدر ساده نیز هست بتوانیم حدسهایی در مورد پایانش بزنیم.
تكنیكی كه یك فیلمساز برای برقراری ارتباط با مخاطبان فیلمش انتخاب میكند، باید همزمان و به شكل راضیكنندهای هم ساده باشد و هم پیچیده. خیلی وقتها فیلمساز باید ساده و سرراست كار كند و با مخاطبانش، پیچیده حرف نزند. اما برای رویارویی با ذهن تماشاگرانی كه خصوصاً باهوش باشند، كارگردان باید از طریق اعمال پیچیدگیهایی، همواره راهی برای تفسیر تماشاگران باز بگذارد. بسیاری از تماشاگران از فیلمهایی كه زیادی پیچیده باشند و موشكافانه داستان را روایت كنند، خسته و دلزده میشوند. تماشاگرانی هم فیلم زیاده از حد ساده و سرراست را دوست ندارند. بنابراین فیلمساز باید هم تماشاگرانی را خشنود كند كه به فیلمهای پیچیده وقعی نمینهند و هم هوای آنهایی را داشته باشد كه فیلمها ساده را دوست دارند.
دیدگاههایی كه تماشاگران نسبت به زندگی دارند، در رویكرد آنها نسبت به فیلمهای ساده و پیچیده نیز تأثیرگذار است. آنهایی كه زندگی را پیچیده و مبهم میبینند، در فیلمهایی كه تماشا میكنند به دنبال یك نوع پیچیدگی و ابهام هستند. فیلمی مثل نیرنگ (2009) كه دائماً بین واقعیت و توهم، زمان حال و گذشته در نوسان است، ممكن است برخی از تماشاگران را تهییج كند، اما تماشاگرانی هم هستند كه ممكن است این فیلم آنچنان برایشان پیچیده باشد كه نگذارد آنطور كه باید و شاید، سرگرم بشوند. نتیجهی به دست آمده در چنین شرایطی دلزدگی از فیلم خواهد بود.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: